part:9

140 56 47
                                    


مینسوک نفس عمیقی کشید و مقابلشون روی زمین نشست ،براش سخت بود بخواد از جنایتی که هیجده سال قبل انجام داده بود حرف بزنه اما چاره ای نداشت.
این دونفر قربانی طمع و حرص یه نفر دیگه و سنگدلی خودش شده بودن.

-سالها قبل. خیلی خیلی قبل، پنج تا قبیله وجود داشتن؛ قبلیه ی شمالی ، شرقی ، غربی ، جنوبی و یه قبلیه مرکزی... قبیله ی مرکزی شهری بود که آلفای ماه ساخته بودش، کسی که اون چهار قبیله رو متحد و محافظت میکرد، ارتش گرگ هایی که داشت توی کل جهان به عنوان قوی ترین ارتش نام برده میشد و این ارتش توی قبلیه مرکزی بود، در واقع قبلیه ی مرکزی پایتخت سرزمین ماه بود. اما همه چی جایی بهم ریخت که قبایل با دیدن عظمتی که توی قبیله ی مرکزی بود بهش طمع کردن، درواقع اونا فکر میکردن میشه چنین جایگاهی رو برای خودشون داشته باشن و همزمان با قبایل سرزمین های دیگه تبانی کردن و به قبلیه ی مرکزی حمله کردن.
جنگ سختی در برگرفت و مدت ها طول کشید، خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکنید ... اونا با آلفایی درگیر شده بودن که قدرتشو مستقیما از ماه میگرفت!

توی زمان جنگ امگای آلفا باردار بود. و بعد از زایمان به قدری ضعیف شده بود که تصمیم گرفتن از جادو کمک بگیرن، اما کسی که بالای سرش اومد، بجای درمان کردنش با خوروندن دارو های اشتباهی به مرگش کمک کرد و آلفا ضربه ی سختی خورد و سعی کرد حین جنگ از پسر کوچیکش هم مراقبت کنه اما خیلی نگذشت که جادوگرا با طلسم کردن بتایی که از توله ی آلفا مراقبت میکرد به آلفا سم خوروندن، سمی که حتی ماه هم نمیتونست نجاتش بده.
با پیچیده شدن خبر مرگ آلفای ماه ارتش ماه درهم شکست و قبایل وحشیانه به قبیله ی مرکزی هجوم آوردن تا ثروت و عظمتش رو بدست بیارن، عظمتی که آلفای ماه باعثش بود ، اما بدون صاحب اون قدرت عظیم چی میموند؟
قبایل با دیدن اینکه هیچی نسیبشون نشده باهم وارد جنگ شدن و اتحادی که چندین سال بود توی سرزمین ماه برقرار بود از هم پاشید همه ی قبایل با هم دشمن شدن و قبلیه ی مرکزی از بین رفت .

بکهیون و جونگین شوکه به حرف های مینسوک گوش میدادن. این داستان تلخ و دردناک تر از چیزی بود که به نظر میومد و خیلی با داستانی که شنیده بودن فرق داشت، توی اون داستان اسمی از قبیله مرکزی از بین رفته نیومده بود.
بکهیون سریع تر به خودش اومد و درحالی که اخم هاش ناشی از فکر توی هم گره خورده بود پرسید:

-تو اینارو از کجا میدونی، چه مدرکی وجود داره که ثابت کنه تو راست میگی؟

مینسوک از جاش بلند شد و از لابه لای کتاب هایی که توی کتابخونه گذاشته بود کتابی رو بیرون کشید و دستش رو پشتش برد تا چیزی رو برداره و با برداشتنش به سمتشون اومد و کتاب رو به بکهیون داد.
کتاب جلدی قدیمی داشت و چند جا از گوشه کنار هاش زده شده بود اما هنوز هم سالم بود و میشد مطالب داخلش رو خوند .

JONGMOONWhere stories live. Discover now