⬛ Darkness ⬛

9.5K 359 59
                                    

Couple: kookv
Genre: romance, part of life, a little action, happy end
Part: 1 of 2
Word: 2930 words
The first one-shot ~
Update Date: 1400/9/13
Update Time: 20:30

(نکته: این وانشات فاقد صحنه اسمات می باشد!)

بی هدف پرسه زدن در خیابان های سئول از عادت هاش شده بود...
زندگی نسبتا خوبی داشت!
اما این زندگی "نسبتا خوب" حول محور استاندارد های سایرین چرخیده بود و حالا؟
هرچیز و هرکسی که مزاحم تنهایی و آرامشش میشد رو پس زده بود و زندگی تنها داشتن رو، به همانند عروسک خیمه شب بازی ای کنترل شدن ترجیح داده بود....

دست هاش رو در جیب های پالتوی مشکی فرو کرد و در سرمای زمستون راهش رو در پیش گرفت.
دروغ نمیبود اگر میگفتیم در عالم خودش سیر میکرد و شانسی خیابان هارو، بدون تصادف کردن، رد میکرد!
با شنیدن صدای ناله ضعیفی، همچون صدای جیغ مانند گربه ای سرش رو به سمت کوچه باریک کناری برگردوند
چشم هاش رو تنگ تر کرد تا علائمی از حیات در کوچه به چشمش بخورن
اما با فوت کردن نفسش، و بلند شدن هاله ای بخارمانند از نفسش در سرما، به خودش فهموند که خیالاتی شده
راهش رو در پیش گرفت و قدم های بلندی برای رد شدن از کوچه تنگ طی کرد

شنیدن صدای جیغ ضعیفی که هیچ شباهتی به صدای ناله مانند دقایق گذشته نداشت باعث شد راه رفته رو برگرده و به انتهای کوچه خیره بشه
+ جئون...خیالاتی شدی یا واقعا چیزی برای چک کردن وجود داره
هنوز هم دست از عادت جالب صحبت کردن با خودش برنداشته بود
گوشیش رو با جست و جوی اندک در جیبش پیدا کرد و با روشن کردن چراغ قوه اون و گرفتنش به سمت کوچه همزمان نگاهش رو ریز کرد تا چیزی توجهش رو جلب کنه

کاوش زیادی لازم نبود تا جسم مچاله شده پسرکی رو زیر دو مرد هیکلی ببینه
پسر هنوز شلوارش رو به تن داشت اما بلوز آبی رنگش پاره پاره گوشه ای افتاده بود
جونگکوک سکوتی کرد...
این دقیقا چه صحنه ای بود
و مهم تر از اون، چه ریکشنی باید نشون میداد
با نگاه کردن به چهره پسر ناگهان حس بدی به ماهیچه تپنده در سینش، تزریق شد
پسر بچه با موهای نقره ای رنگِ مواج، که حالا نامرتب و آشفته بودن و لکه ای از خون بر روی اونها هویدا بود بر سطح آسفالتِ سرد و سخت دراز کشیده بود
لب های سرخ رنگ و هوس انگیزش از هم باز شده بودن و به خاطر کمبود نفس پسر باز و بسته میشدن و گویا در تلاش برای انتقال اکسیژن به ریه های ضعیفش بودن
چشم های مشکی رنگش با اشک هاش درآمیخته شده بود، و صحنه دلخراش و همزمان زیبایی رو بوجود آورده بود
پوست سفید رنگش با زخم های ریز و درشت از یکدست بودن، در اومده بود

پسرک لب هاش رو از هم باز کرد و با گلویی که به شدت میشوخت لب زد
_ کم...کمکم....کن آقا

جونگکوک گاز آرومی‌ از ناحیه داخلی لبش گرفت و با فک قفل شده زمزمه کرد
+ شما...عوضیا چه گوهی....دارین میخورین؟

مرد نگاهی به همدستش و بعد نگاهی به جونگکوک انداخت
همدستش با بالاتنه لخت بلند شد و باشتاب به سمت جونگکوک دوید گویا میخواست نبرد تن به تنی رو آغاز کنه!
جونگکوک اسلحش رو از جیب پشت شلوار مشکی رنگش بیرون آورد و گلوله ای درست وسط پیشونی مرد خالی کرد
این کار...براش همچون آب خوردن بود
شاید ساده تر! همچون نفس کشیدن!

~KOOKV~ONESHOTES~Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ