دوباره

2.8K 348 23
                                    

آخرین مورد رو هم تغییر داد و خودکار قرمزشو کنار انداخت..دستی به گردنش کشید که از بس خم شده بود درد میکرد،قهوشو برداشت و کمی ازش خورد همیشه عاشق بوی هوس انگیز و مزه تلخش بود،برخلاف خیلیا اون از تلخی قهوه شکایت نمیکرد و بخاطرش اونو با شکر پر نمیکرد شاید بخاطر این بود که تلخی های بدتر از اون رو چشیده بود یا حرف های تلخ تر رو مزه کرده بود
از نتیجه کارش راضی بود با تغییراتی که توی استوری برد انجام داده بود مطمئنا مانگای خوبی از اب درمیومد،داستان جالب و مهیجی داشت و میتونست فروش بالایی داشته باشه اگه زیاد فروش میرفت میتونست یه مدت کوتاهی استراحت کنه،حس میکرد بدنش بخاطر بیخوابیاش کم مونده از هم بپاشه
چشمش به ساعت خورد
+شت..دیر کردم
سریع باقی مونده قهوش رو سر کشید و به سوختن دهنش اهمیتی نداد،کت و سوییچش رو برداشت و از خونه بیرون زد
سوار ماشینش شد و سریعا به راه افتاد..خیابون هارو با سرعت طی میکرد تا زودتر خودشو برسونه وگرنه حتی با خریدن کل اسباب بازی های شهر هم نمیتونست دیرموندشو جبران کنه..جلوی مهدکودک ترمز کرد و پیاده شد..ساعتش رو چک کرد و نفس راحتی کشید،زیاد دیر نکرده بود... به سمت در ورودی رفت و زیرسایه دیوار منتظر شد تا پسرش رو ببینه،تنها نقطه شفاف زندگی کدرش

حوصلش سررفت،انگار پسرش حالا حالاها قصد نداشت از مهدکودک دل بکنه پاشو با بی حوصلگی به زمین میزد و مدام ساعتش رو چک میکرد..نگاهشو بین جمعیتی که به استقبال بچه هاشون اومده بودن چرخوند..جوری که بچه ها با اون جثه کوچیکشون توی بغل والدینشون میپریدن نشون میداد که هنوزم این دنیای خاکستری قسمتای رنگی خودشو داره
وسط اون جمعیت نگاهش روی یکی ثابت موند،باورش نمیشد که داره درست میبینه یا نه..چندین بار پلک زد تا بفهمه خواب نیست ولی نبود..همش واقعیت بود..نفساش سنگین شدن..دیوونه بازیای قلبش بعد سالها دوباره شروع شده بود..دستاشو مشت کرد تا خودشو کنترل کنه ولی سردی انگشتاش بهش پوزخند زد
انگار سنگینی نگاهشو حس کرده بود با بالا اوردن نگاهش مچش رو گرفت..ذره‌ای تغییر نکرده بود،شاید کمی جا افتاده تر و کمی جذاب تر..موهای شقیقش به سفیدی میزد و به جذابیتش اضافه کرده بود..مدام اون رو با فرد خاک خورده گوشه خاطراتش مقایسه میکرد و هرچقدر بیشتر فکر میکرد بیشتر مطمئن میشد که درست حدس زده ولی باورش سخت بود بعد گذشتن این همه سال
جلوتر رفت،شاید اشتباه فکر میکرد
+جئون.....جونگکوک؟
از چهره بی حسش چیزی نمیشد خوند ولی دستی که جلوش دراز شد نشون میداد که اشتباه نمیکرد
-پارک جیمین؟
و دوباره گذشته روی سرش اوار شد..(چرا همیشه باید بین ارامش و خوشی های زندگیم منتظر یه طوفان باشم؟)
×پاپا!
با شنیدن صدای پسر کوچولوش تازه متوجه کشیده شدن لباسش توسط اون دستای کوچولو و تپلش شد،مقابلش زانو زد و بغلش کرد و توی دلش ازش تشکر کرد که از اون موقعیت نجاتش داده
×پاپا پس فردا قراره بریم اردو میشه اجازه بدی برم؟خواهش میکنم اگه بذاری برم قول میدم هرشب کنارت بخوابم
لبخندی به خواهش های بچگونه‌ش زد و موهای بهم ریختش رو مرتب کرد
+خب اول بگو ببینم منو چقدر دوست داری؟
پسرکوچولو دستاش رو بالا اورد و چهارتا از انگشتاشو نشون داد
×چهارتا دوست دارم ولی اگه بذاری برم اردو
انگشت شصتش رو هم بالا اورد
×اینم اضافه میشه..امروز تا عدد پنج معلممون بهمون یاد داد
بوسه‌ای رو گونه نرمش کاشت
+ببینیم چی پیش میاد
بلند شد و دست کوچیک پسرشو گرفت و خواست که به سمت ماشینش بره ولی با دیدن تصویر روبه‌روش خشکش زد..جونگکوک پسری رو که اونو بابا صدا میزد بغل گرفته بود و مدام صورتش رو میبوسید...واقعیتی که ارزو داشت هیچوقت شاهدش نباشه حالا جلوی چشماش داشت حقیقت رو مثل پتک توی سرش میکوبید اشک های سمجش پشت سد چشماش جمع شده بودن و بغض داشت خفش میکرد..حس میکرد با هر بوسه کوک روی گونه اون پسر کوچولو قلبش فشرده میشه
سرشو تکون داد تا از فکر و خیال بیرون بیاد دست پسرشو محکم گرفت و به سمت ماشینش رفت..در رو بست و پاشو روی پدال گاز فشار داد و گذشتش اونو توی خودش بلعید
"-جیمین واقعا میخوای امشب بهش بگی؟
ذوق زده سرشو تکون داد و جعبه دستبندی رو که خریده بود توی دستش فشرد
+اره..دلم میخواد زودتر بهش بگم..قلبم داره میاد تو دهنم تهیونگ
تهیونگ دستشو دور شونش پیچید تا اضطرابش رو کم کنه
-نگران نباش مطمئنم خوب پیش‌میره..فکرشو بکن امسال بهترین تولد جونگکوکه،هم کادوی تولد میگیره هم عشق تورو
با تصور واکنش کوک به اعترافش لبخندی رو لبش نشست و توی دلش لحظه شماری میکرد تا اون لحظه رو ببینه و توی خاطراتش جز به جزش رو ثبت کنه
-یونگی هیونگ واقعا نمیخوای اون هندزفری واموندتو از گوشت دربیاری؟
یونگی چشماشو باز کرد و با تهیونگ همیشه پر سر و صدا چشم و تو چشم شد
×چرا وقتی که میتونم به یه اهنگ ناب گوش کنم باید حرفای تو رو بشنوم؟
-حالا نه اینکه اهنگات خیلیم خوبن،همشون یا زجه میزنن از رفتن یارشون یا اینکه عر میزنن برا رسیدن بهش
خندید و از تهیونگ و یونگی دور شد،بحث های اون دوتا هیچوقت تموم نمیشد و شاید تنها چیزی که باعث میشد کنار اونا حوصلت سر نره همین بود..دستشو توی جیبش کرد و جعبه رو بیرون اورد و بازش کرد
یه دستبند ست که با هزار وسواس خریده بود تا وقتی احساسشو به کوک اعتراف میکنه بهش بده و نشون دهنده عشقی باشه که بهش داره..قلبش محکم خودشو به قفسه سینش میکوبید و بیقراری میکرد برای دیدن کوک و شنیدن صداش..دستشو روی قلبش گذاشت
+هی اینقدر محکم خودتو نکوب،راز رو باید به موقع فاشش کرد
نفس عمیقی برای اروم کردن خودش کشید و سرشو بالا اورد..با دیدن ماشین کوک اضطراب کل وجودشو گرفت..جعبه رو به جیبش برگردوند و به سمت تهیونگ و یونگی و جیهوپ دوید
+ب..بچه ها..اومد..کوک اومد
-خیلی خوب چرا لکنت میگیری؟کوکه..گودزیلا که نیس..بگیر بشین
تهیونگ جیمین رو کنار خودش نشوند و همگی منتظر شدن تا کوک رو ببینن
÷دلم‌میخواد از این لحظه فیلم بگیرم..مطمئنم یوتیوب رو میترکونه
هوسوک با ذوق دوربین گوشیش رو روشن کرد و کناری گذاشت و تنظیمش کرد تا اون لحظه خاص رو ثبت کنه
بالاخره کوک وارد کافی شاپ شد،با همون استایل همیشگیش،موهایی که به بالا شونه زده بود و کت قوه‌ای سوخته و شال گردن مشکی اما وجود یه دختر ناشناس درکنارش باعث تعجب همه اون سه نفری شد که منتظرش بودن..تاحالا اون دختر رو کنار کوک ندیده بودن
کوک همراه با دختر جوان دوتا از صندلی هارو عقب کشیدن و نشستن
= بچه ها واقعا باورم نمیشه که همچین جایی جشن تولدم رو بگیرین فکر میکردم بریم یه باری جایی
-چون حوصله ورژن مست کردت رو نداشتیم کافی شاپ رو ترجیح دادیم..معرفی نمیکنی؟
به دختر جوان کنار کوک اشاره کرد و منتظر شد اما جواب خوبی گیرش نیومد
=عاه..یادم رفت معرفی کنم..ایشون دخترعموی من سویون،دوست دختر و البته همسر اینده بنده
با خارج شدن اون کلمات از دهن کوک حس کرد دنیا جلوی چشماش نابود شد..دیگه خبری از تپش های ذوق زده قلبش نبود،حتی نفسش هم به زور درمیومد..حس میکرد روی کل بدنش اب سرد ریختن و داره یخ میزنه،بدنش یخ کرده بود..صداها توی سرش اکو میشدن و هیچی از حرفای دوستاش نمیفهمید...برخلاف بدن یخ زدش از وجودش اتشی زبانه کشید و قلبش رو سوزوند..زجر اصلی رو قلبش میکشید..داشت میسوخت ولی صدایی از گلوش بیرون نمیومد..صدای شکستن دلشو شنید ولی حرفی نزد،مشتشو روی قلبش گذاشت و فشار داد تا دردشو کمتر کنه و بیشتر از این لوش نده ولی بی فایده بود...خیلی سخته منطقی رفتار کنی وقتی احساسات تورو درون خودش حل کردن

Silent LoveWhere stories live. Discover now