کیک

771 177 11
                                    

یکی از مرغا رو کنار زد و به سر و صدا کردنش بابت بهم خوردن خوابش خندید،هرسه تخم مرغی که زیر اون مرغ بود رو برداشت و از لونه‌شون خارج شد و به سمت کلبه رفت،گرمی اون تخم ها از دستاش بیشتر بود

تخم ها رو روی کانتر گذاشت و بعد عوض کردن لباسش تک تک کابینت ها رو برای پیدا کردن مواد اولیه پختن کیک زیر و رو کرد

با شنیدن صدای پایی سرشو بلند کرد و هوسوک رو دید که انگار تازه از خواب عصرش بیدار شده بود

+سلام هیونگ

همراه با خمیازه‌ای که میکشید جواب جیمین رو داد و با تعجب به ارد و بقیه وسایلی که روی کانتر چیده شده بودن نگاه کرد

-خبریه؟

+میخوام برای تولد کوک کیک درست کنم

-پس این یعنی من باید برم خونه یکی دیگه؟

ظرفی که برای هم زدن مواد لازم داشت رو بیرون اورد و گیج شده به حرف هیونگش فکر کرد

+چرا باید بری خونه یکی دیگه؟

-برای خالی کردن خونه واسه راحتی شما دوتا

+راحتی ما؟فقط یه جشن تولده کار خاصی قرار نیست بکنیم که

-ببین یا تو نمیفهمی یا من دارم به زبون دیگه حرف میزنم که مطمئنا گزینه اول درسته،دارم میگم خانه خالی میشود به دلیل راحت بودن شما دونفر

با کلافگی گفت و اخر حرفشو شمرده شمرده زد تا شاید دونسنگش کمتر خودشو به خنگی بزنه

+هیونگ من دقیقا میفهمم چی میگی ولی دارم میگم قرار نیس همچین اتفاقی بیوفته

-چرا؟

یکی از صندلی های میز رو عقب کشید و نشست و موهاشو عقب زد،سر این قضیه ساعت ها با خودش فکر کرده بود و تهش تصمیم گیری رو به منطقش واگذار کرده بود

+ببین هیونگ اون یه خانواده داره و من نمیخوام نقش اون ادمایی رو داشته باشم که با ورودشون یه خانواده رو از هم میپاشن

روی صندلی روبه‌روی جیمین نشست و سعی میکرد توی صورتش ردی از شوخی پیدا کنه ولی اون جدی بود

-تو واقعا کوک و سویون رو یه خانواده میبینی؟بیخیال،تو که بهتر از همه قضیه رو میدونی اونا فقط دارن همو تحمل میکنن و بنظرت برای سویون مهمه که کوک با کی رابطه داشته باشه؟

+هیونگ،درسته که اونا به زور به سرنوشت هم اضافه شدن و یه خانواده تشکیل دادن ولی خانواده اونا همون یه بچس..لطفا قضیه رو از نگاه اون بچه هم درنظر بگیر،الان اون یه خانواده داره،یه پدر و یه مادر و وقتی یکی میگه خانوادت کین با خیال راحت میگه این دوتا پدر و مادرمن..حتی اگه بدونه اون دوتا همو دوست ندارن ولی بازم برای اون یه خانوادن،حالا اگه این دوتا بیان جدا بشن برای اون بچه۶ساله خیلی سخته..اون این درک رو میکنه که وجودش برای پدر و مادرش اونقدری مهم نبوده که بخوان حداقل بخاطرش همو تحمل کنن و هرکدوم رفتن پی زندگی خودشون

Silent LoveWhere stories live. Discover now