تکرار

1.2K 255 36
                                    

تبلت رو سمت خانم کیم گرفت و به صحنه بوسه اشاره کرد
+ببینید خانم کیم بنظرم اگه این صحنه رو از زاویه جلو بکشید و بعد روی بوسه متمرکز بشید بهتره
چپتر بعدی رو اورد
+و اینجا هم کارکتر اگه اول چترش از دستش بیوفته و بعد دیالوگش رو بگه عالی میشه و اینکه توی رنگ بندی لباس شخصیت ها بهتره یکم خلاقیت به خرج بدید چون تنوع باعث جذب خواننده میشه البته باید به اندازه باشه
-خیلی ممنون جیمین شی الان درستشون میکنم
لبخندی زد و خودشو عقب کشید
-واقعا نکاتی که میگی خیلی بهم کمک میکنه مطمئنم ۴۰درصد جذابیت مانگای من بخاطر نظرات توعه
لبخندی برای تشکر زد و کمی از کیک شکلاتیش خورد،همیشه عاشق این کافه بود و اونو با مزه کیک شکلاتیش و قهوه های محشرش توی ذهنش نگه داشته بود...با صدای نوتیفیکیشن گوشیش برش داشت،جونگکوک پست گذاشته بود..نمیخواست بازش کنه ولی وقتی که داشت به اون عکس نگاه میکرد کار از نخواستن گذشته بود..سویون و کوک و یوهان هرکدوم یه بستنی دستشون گرفته بودن و با خنده به دوربین نگاه میکردن و کوک خانواده سه نفرش رو در آغوش گرفته بود..به کپشن پست نگاه کرد*خوش گذشت*سعی میکرد ناراحت نشه ولی چیزی که قلبش رو میفشرد برخلاف تلاش هاش بود
گوشیش رو خاموش کرد و سعی کرد ذهنشو از تمرکز روی خنده خرگوشی کوک و چین خوردگی های کنار چشماش منحرف کنه
+شنیدم که این فصل ماه خونی خیلی سر و صدا کرده و نظراتش بیشتر از گذشتش
خانم کیم لبخندی زد و همراه کشیدن بازی لب های کارکترها جواب داد
-اره ولی بیشتر نظرات حول این میچرخه که چرا شخصیت اصلی با اینکه این همه از عشقش ضربه خورده و درواقع دیگه یجورایی رسیدن بهش غیرممکنه توی یه رابطه جدید نمیره
+فکر کنم من بتونم شخصیت اصلی رو درک کنم
با دیدن نگاه متعجب و منتظر خانم کیم قهوش رو جلو اورد و بوش رو نفس کشید تا ذهنش اروم شه،هنوزم حلقه شدن دست کوک دور کمر سویون توی عکس اذیتش میکرد
+خب اینکه میگن با یه رابطه جدید میشه داغ رابطه قبلی رو کمتر کرد درسته ولی این در صورتی هستش که تو عاشق فرد قبلی نبوده باشی فقط دوسش داشته باشی..تو رابطه بودن صرفا همخوابگی و گشت و گذار و پارتی های مختلف نیست،یه رابطه یعنی اعتماد و محبت متقابل یعنی وقتی تو یه رابطه رو قبول میکنی اجازه میدی اون فرد قلبت رو لمس بکنه ولی کسی رو دیدین که به تکه های شکسته شیشه دست بزنه؟
جلب شدن اشتیاق خانم کیم رو میتونست حس کنه،نفسی گرفت و ادامه داد
+وقتی که از عشقت ضربه میخوری میشکنی و تکه های شکستت دست های اونی که باهاش توی رابطه جدید رفتی رو میبره،وقتی که داره باهات حرف میزنه و تو بجاش عشقتو تصور میکنی،میبوسیش و به لبای عشقت فکر میکنی،نگاهش میکنی و توی وجودش به دنبال عشقت میگردی و مدام باهاش مقایسش میکنی،اینا وجود طرف مقابل رو میبره،خیلی عمیق و دردناک چون بهش حس اضافه بودن رو میدی پس بهتر نیست وقتی که هنوز با خاطره هاش،عکساش و خیالش زندگی میکنی کسی رو به زندگیت اضافه نکنی؟چون فقط بهش درد میدی و درد میکشی و این جهنم هردو طرف رو میسوزونه
خانم کیم خودش رو عقب کشید و با تحسین به جیمین نگاه کرد،فکرشم نمیکرد پسری که از خودش کوچیکتره انقدر بتونه منطقی حرف بزنه که جوابی براش پیدا نکنه
-خب راستش هیچی نمیتونم بگم فقط اینکه حس میکنم زیر بارون حق دارم خیس میشم
صدای خنده هردوشون بالا رفت
-پس اینجوری که تعریف میکنی یعنی تو هم اسم خاص داری؟
+اسم خاص؟
تبلت رو خاموش کرد و رو به نگاه منتظر جیمین به ارومی توضیح داد
-هممون توی زندگیمون یه اسم خاص داریم که تا اخر عمرمون وقتی میشنویمش بهش واکنش نشون میدیم
با یاداوری کوک لبخند تلخی زد،چقدر میخواستش و نمیخواستش
-درست همین اسمی که الان توی ذهنت اومد،با شنیدنشون یا لبخند میزنیم یا عصبی میشیم یا دلتنگ میشیم یا وسط خوشیامون افسرده میشیم...از حرفات معلومه که یکی توی وجودت زندگی میکنه
+ذهن خوندن رو خوب بلدین
قهوش رو به دهنش نزدیک کرد و مزش کرد،هیچوقت کسی اینجوری مچش رو نگرفته بود یعنی انقدر حرفاش مزه عشق میداد که دستش پیش کسی که بیشتر از یکی دوبار ندیده بودش رو شده بود؟
-ولی جیمین شی بهتره شانس عاشق شدن دوباره رو از دست ندی
قهوش رو کنار گذاشت و به چهره جدی خانم کیم لبخند زد
+هروقت کسی رو به جز اون دیدم، حتما
-خوبه
با مشغول شدن خانم کیم به صندلیش تکیه داد،امروز به طرز عجیبی همه اطرافیانش اصرار داشتن سر اونو یه جایی گرم کنن،مثلا تهیونگی که کار خودش رو به عهده جیمین میذاشت و هر۱۰دقیقه یبار گوشیش رو چک میکرد،یو وونی که موقع ویدیوکال میگفت همچی خوبه و میخواست زودتر به بهانه کارتونش تماس رو قطع کنه درحالیکه جیمین میدونست توی اون ساعت کارتون موردعلاقش پخش نمیشه و یا حتی هوسوک هیونگش که وقتی بهش زنگ زد گفت کار داره با اینکه ساعت استراحتش بود
مغزش هیچ ایده‌ای در این مورد نداشت و با کشیدن نفس عمیق دست از فکر کردن برداشت
×از استرس دارم‌ میمیرم
با شنیدن اون صدا نگاهشو به میز کناری داد،از لحظه‌ای که اومده بود میتونست جنب و جوش خاص اون چند نفر رو حس کنه مخصوصا پسری که از اضطراب پاشو به زمین میکوبید و جعبه کوچیکی رو توی دستش فشار میداد و منتظر به در کافه نگاه میکرد...لبخند زد،میتونست حدس بزنه برای چیه،اونم اون لحظه رو حس کرده بود لحظه‌ای که میخوای حس قلبتو به گوش قلب عشقت برسونی و اضطراب خواسته نشدن دیوونت میکنه
در کافه باز شد و دختری با پالتوی سفید وارد شد و به سمت اون میز رفت،مطمئنا همون فرد موردنظر بود چون این رو نگاه شیفته پسر داد میزد انگار که اون دختر توی چشماش زندگی میکرد
÷سلام بچه ها
=چرا انقدر دیر کردی؟
÷ببخشید واسه دیر کردن اخه برای امروز برنامم خیلی شلوغ بود،انتخاب لباس عروسی و محل و اینا کلا وقت نمیذارن واسم
×ع..عر..عروسی؟
÷یادم رفت بهتون بگم؟واقعا متاسفم..راستش قراره تا اخر این ماه ازدواج کنم برای همین...
دیگه چیزی نشنید،یک آن کل بدنش یخ کرد و نفس هاش سنگین شدن انگار که اکسیژنی توی هوای اون‌ کافه نحس نباشه..نگاه نگرانش روی پسر چرخید که لحظه به لحظه داشت سفیدتر میشد،خودش رو به جای اون دید..۶سال پیش،همین موقع و همون میز،زمان دوباره داشت تکرار میشد تا جونش رو بگیره
"+دلم میخواد زودتر بهش بگم..قلبم داره میاد تو دهنم تهیونگ"
نفس های بلند و صدا دار میکشید ولی حس خفگی لحظه‌ای اونو رها نمیکرد،دستشو به سمت پیرهنش برد و چند دکمه اولش رو باز کرد اما فایده‌ای نداشت..حس میکرد تا چند ثانیه دیگه خفه میشه،از هوای خاطراتش
"-عاه..یادم رفت معرفی کنم..ایشون دخترعموی من سویون،دوست دختر و البته همسر اینده بنده"
کل وجودش درد میکرد مثل معتادی که بدون مواد مونده و این درد از قلبش ریشه گرفته بود و داشت کل بدنشو می بلعید..گوشه میز رو با دست گرفت تا دردش رو تحمل کنه و از فشاری که به میز می اورد انگشتاش سفید شدن ولی هنوزم درد داشت...میخواست از درد داد بزنه ولی کافی نبود نمیشد دادش زد،بیشتر از این حرفا بود..ضربان قلبش رفته رفته کندتر میشد انگار خسته بود
"+تولدت مبارک جونگکوکا،امیدوارم اینده خوبی با سویون شی داشته باشی"
بغض ۶سال پیشش دوباره راه گلوشو بست،اینبار نمیخواست صداشو بلرزونه میخواست بکشتش،ذره ذره
خانم کیم با شنیدن صدای نفس های بلند جیمین سرشو برگردوند و با دیدن جیمین رنگ پریده که به میز کناری زل زده بود و تقلا میکرد برای نفس کشیدن هول کرد
از جاش بلند شد و تکونش داد
-جیمین شی..جیمین شی..خوبی؟چت شده؟قرصی چیزی داری که بهت بدم؟
سرشو به سمت خانم کیم چرخوند،تکون خوردن لباش و نگاه نگرانشو میدید ولی نمیفهمید چی میگه..الان فقط میخواست فرار کنه،از خودش،خاطراتش،اون کافه و صداهای ذهنش
از جاش بلند شد و سرش بخاطر سردردش گیج رفت..گوشیش رو برداشت و دوید و از اون کافه بیرون زد و به صدازدن های خانم لی توجهی نکرد،اگه یه لحظه دیگه اونجا میموند خفه میشد.. انقدر حالش بد بود که متوجه جا گذاشتن پالتوش نشد و اون تنها کسی بود که توی اون عصر زمستونی زیر بارش برف فقط با یه پیرهن توی خیابون قدم میزد و به تنه زدن های مردم اهمیت نمیداد
سرد بود ولی حسش نمیکرد شاید چون درونش یخ زده بود..راه میرفت و نفس عمیق میکشید
"خواست بغلش کنه که پوزخند زد
-مگه نمیبینی دوست ندارم؟"
سد چشماش داشتن میشکستن و از ترک هاش قطره های اشک فرار میکردن و روی صورتش سر میخوردن،حالش بدتر از این حرفا بود که به نگاه متعجب مردم واکنشی نشون بده
"+انقدر سخته بفهمی دوست دارم؟
-اگه ادم قابل اعتمادی بودی هیچوقت مادرت بخاطر حرف خواهرت بیرونت نمیکرد"
خندش گرفت،غیرقابل اعتماد..توی ذهنش چرخید و خندش بیشتر شد ولی خندش شد اشک و جای قبلیا رو تر کرد..از ته دل بیصدا هق میزد و حتی حوصله شنید حرفای عابرایی که از کنارش میگذشتن رو نداشت
-حتما مال باختس
×حتما یه گندی زده و نمیتونه‌جمعش کنه زورش رسیده به گریه
=شاید یکیو حامله کرده و میخوان به زور زنش بدن
÷بیچاره،شاید یه دیوونس
هرکسی بود با دیدن ادمی که میخندید و هق میزد قسم میخورد که اون یه دیوونس ولی اونا هیچکدوم نمیدونستن اون ادم داره میسوزه بین خاطراتش
خودشو به یه پارک رسوند و زیر یه درخت روی برفای تازه باریده شده نشست..میلرزید،نه از سرمای برفی که روی شونه هاش مینشست بلکه از سرمای زمستونی که توی وجودش به پا بود و داشت گرمای قلبشو با نفس های یخیش میدزدید
سرشو به درخت تکیه داد و دستشو به سمت قفسه سینش برد و فشار داد ولی دردش ذره‌ای کمتر نمیشد..چشماشو بست(چی شد که به اینجا رسیدم؟)
"با انداختن توپ توی سبد از خوشحالی بالا پرید و با غرور به کاپیتان تیم مقابل نگاه کرد
×دور آخر بازی
توپ رو برداشت و سریع تیمش رو یه جا جمع کرد ولی مثل کل اون یه هفته کوک با فاصله بیشتری از اون ایستاد،سعی کرد اهمیتی نده ولی دلش براش تنگ شده بود..از وقتی که حسش رو اعتراف کرده بود کوک دیگه اون ادم قبلی نبود شایدم اون به بی محلی کردناش عادت نداشت
+خیلی خوب بچه ها،این اخرین دور بازیه پس تمرکزتون رو روی برد و کار تیمی بذارید چون این دور سرنوشت بازی رو تعیین میکنه و میدونید که اگه ببریم میتونیم توی مسابقات بین مدرسه‌ای شرکت کنیم..پاس دادن یادتون نره،تک روی توی بازی تیمی یعنی شکست..مطمئن باشین برنده ماییم
با صدای بلند تایید کردن گروهش لبخندی زد و منتظر بود تا کوک مثل همیشه بیاد و توپ رو از دستش بگیره و سرش بحث کنن ولی کوک حتی نیم نگاهی به توپ یا اون ننداخت و به سمت جای خودش رفت و ایستاد..دلیل این کارای کوک رو نمیفهمید،اصلا این کوک جدید رو نمیشناخت..کسی که دیگه سر به سرش نمیذاشت،اهنگاشو باهاش شریک نمیشد،پیشش نمیخوابید و باهاش حرف نمیزد،از اعتراف کردنش پشیمون نبود ولی کم کم داشت از حد تحملش میگذشت این همه دلتنگ بودن
سوت داور اونو از افکار بزرگ و کوچیکش بیرون اورد و بازی شروع شد..با مهارت به توپ ضربه میزد و به سمت سبد میرفت ولی مهاجم های گروه حریف نمیذاشتن بیشتر از اون‌نزدیک بشه..نگاهش به کوک افتاد و سریع توپ رو بهش پاس داد و باعث شد کل مهاجم ها به دنبال کوک برن..به نزدیکی کوک رفت تا توپ رو به اون بسپره و خودشو از اون محاصره نجات بده ولی یکی از بازیکن های تیم حریف برای گرفتن توپ کوک رو محکم هل داد و صدای داد از روی درد کوک صدای سوت داور رو برای متوقف کردن بازی رو دراورد
ترس و خشم بهش هجوم اوردن و با سرعت به سمت کوک دوید و بقیه افراد و کنار زد و کنارش نشست..چهرش از درد تو هم رفته بود و با دستش مچ پاش رو گرفته بود و تلاش میکرد صدایی از دهنش خارج نشه..سریع دست های کوک رو کنار زد و به مچ پاش نگاه کرد و با دستش کمی تکونش داد که باعث شد صدای داد کوک بالا بره،کوک رو از جاش بلند کرد و دستشو دور گردنش انداخت
+وزنتو بنداز رو من
خواست به سمت درمانگاه نزدیک سالن بره ولی قبل از رفتنش برگشت و به پسری که کوک رو هل داده بود تهدید امیز نگاه کرد
+یه بار دیگه،فقط یه بار دیگه اینجوری هلش بدی و باعث بشی مصدوم بشه توی دور بعدی بازی جوری مصدومت میکنم که تا چندماه نتونی از خونه بیرون بری،برامم مهم نیست اگه از تیم حذف بشم پس حواست به کارات باشه
گفت و کوک رو به سمت خودش کشید و به طرف درمانگاه کنار سالن رفت
با رفتنش اون‌پسر رو به کاپیتانش کرد و با تعجب پرسید
×بنظرت به عنوان یه کاپیتان زیادی به این مسئله حساسیت نشون نداد؟الان باید میگفت نباید اینجوری تیمم رو هل بدی ولی گفت نباید کوک رو اونجوری هل بدم..وات د هل؟
کاپیتانش به مسیر رفتن اون دو نگاه کرد و خندید
÷تیم اون کوکه

Silent LoveWhere stories live. Discover now