خیانت

1K 208 11
                                    

پاهاشو توی برف دست نخورده فرو کرد،صداش حس خوبی بهش میداد
صورتشو توی شال گردنش مخفی کرد و بازدم گرمش رو بیرون داد،هوا به طرز عجیبی سرد بود درست مثل وجود خودش
از اول صبح داد و فریاد افکارش مجبورش کرده بودن برای قدم زدن و انقدر قدم زده بود که سر دراوردن از جایی کاملا دور از منطقه کار و زندگیش اصلا براش عجیب نبود و حالا خستگی پاهاش داشت وادارش میکرد که کمی بشینه و استراحت کنه تا دوباره و دوباره قدم بزنه و ساعت ها با خودش حرف بزنه..گاهی وقتا به اینکه خیلی با خودش فکر میکرد،فکر میکرد و دلیلی براش نبود شاید چون کسی جز خودش به حرفاش گوش نمیداد
با ویبره رفتن دوباره گوشیش برش داشت و ناچار جواب داد تا دست از سرش برداره،مادرش بود
+بله
-کوک پسرم خوبی؟
+سعی میکنم باشم
-چرا نمیای تا ببینمت؟میدونی چقدر دلتنگتم؟از وقتی اومدی یه سر بهم نزدی
+خودتون دلیلشو نمیدونین؟
-واقعا بخاطر اون پسره جیمین اینکارو میکنی؟۶سال گذشته کوک...بنظرت ارزششو داره؟اون الان سر خونه و زندگیشه و کسی که اینجوری داره خودشو از بین میبره تویی،دست بردار
+بسه مادر،بسه،بسه،بسه..یبار توی زندگیم بهت اجازه دخالت دادم الان حالم اینه،دلیل این حالم تهدید۶سال پیش توعه پس بیشتر از این اعصاب نداشتمو بهم نریز..من به حد کافی درد دارم،دردی که با دور شدن ازش افتاده به جونم،با دیدن اشکاش..ولی نمیتونم هیچ غلطی بکنم تا خودمو اروم کنم..خستم،حتی دیگه توان‌گوش کردن به حرفاتو ندارم پس بس کن
-چته کوک؟باز اسمش اومد دیوونه شدی؟چیه دوباره حالت شده این؟این همه افسردگی و حال بدت..خجالت بکش تو الان دیگه اون پسربچه دبیرستانی نیستی یکم عاقلانه فکر کن
و زمزمه‌ای که مادرش فکر کرد کوک نشنید اما کوک با خنده تلخش هم تاییدش کرد و هم شنیدش
-شرط میبندم بازم عین روح شده و میخواد سیگار بکشه
دیگه حوصله بیشتر از این حرف زدن رو نداشت،حتی تحمل شنیدن یه کلمه رو نداشت
+من باید برم،فعلا
گفت و تماس رو قطع کرد
به سمت فضای سبزی رفت و روی چمن های یخ زده نشست و نگاهشو دوخت به زندگی روزمره مردم،جوری همه با عجله از کنار هم رد میشدن و استرس داشتن برای کارهای نکردشون انگار که تا آخر دنیا زندن و ثروت قراره بهشون عشق بورزه
از جیبش پاکت سیگاری بیرون آورد و یکی از اونا رو روشنش کرد و پکی بهش زد..کی باورش میشد کوک ۶سال پیش که متنفر بود از سیگار کشیدن و اونو کار ادمای ضعیفی میدونست که به جای پیدا کردن راه حل به خودشون آسیب میزنن حالا بشه تنها شاهدش برای همه بغض هاش،دردهاش،سکوت هاش،حرفاش و گریه های پنهانش
با حس وجود فردی درکنارش سرشو برگردوند و مردی ناشناس رو دید که کنارش نشسته بود و مثل اون توی افکارش دست و پا میزد
-به منم یکی میدی؟
از پاکتش سیگار دیگه‌ای بیرون اورد به اون مرد داد و روشنش کرد..مرد سکوت بینشون رو شکست
-میتونی به حرفام گوش کنی؟
با دادن نگاه منتظرش به اون مرد حرفشو تایید کرد
مرد پک عمیقی به سیگارش زد و حرفشو ادامه داد
-دوماه پیش ۲۰سالش شد..دخترمو میگم،یه چند روزی بود کلا سکوت میکرد و تو خودش بود،توی چشماش یه غمی بود که به هیشکی نمیگفت بخاطر چیه...یبار رفتم پیشش و ازش پرسیدم ولی فقط ازم خواست از اتاقش برم بیرون..من صدای گریه‌هاشو میشنیدم و چشمای قرمز و پف کردشو هرروز صبح میدیدم،باورم نمیشد که دخترم بخاطر احساساتش گریه میکنه..یاد روزی افتادم که اون بهم میگفت بخاطرت گریه کردم و من هیچوقت باورش نکردم...یه روز داشتم اتاقشو تمیز میکردم که از زیر تختش سیگار پیدا کردم،عرق سردی رو کمرم نشست و سرم داشت سوت میکشید،باورش سخت بود..سیگار و دخترم...یاد روزی افتادم که اون بهم گفت بخاطرت سیگاری شدم و من فقط خندیدم،بازم باورش نکردم
صدای مرد از بغض میلرزید و کوک از خودش پرسید که چرا همیشه ادما حرفای اونی دوسشون داره رو باور نمیکنن،فقط حرف همون ادمو
-یبار با عجله..اومد و تلفن رو برداشت و بعد ۵۰ثانیه با کلافگی پرتش کرد سمت دیوار و رفت تو اتاقش و داد زد جواب بده لعنتی..یاد وقتایی افتادم که روزی ۱۰تا میسکال از اون داشتم و اهمیتی نمیدادم،قهر های بیخودیم...یبار سرکار بدجور دلشوره گرفتم،از بیمارستان زنگ زدن بهم...دخترم..دخترم عشقشو با یکی دیگه دیده بود و نابود شد،از اون روز تا به الان زندگیش با انواع قرص های آرامبخش سر میشه،داره ذره ذره جلوی چشمام از بین میره و من نمیتونم هیچ کاری بکنم..یاد روزی افتادم که عروسی کردم و جلوی چشمای اون همسرمو بوسیدم...میدونی دنیا بدجور گرده..وقتی به این ایمان اوردم که فهمیدم دخترم عاشق پسر اون شده بود....یعنی..یعنی بعد این همه سال هنوز نبخشیده منو؟..این سوالو ازش پرسیدم و اون بهم گفت یادش نمیاد منو..اون لحظه فهمیدم این تاوان دادنا بخاطر نبخشیدن اون نیست بخاطر وجود یه کسیه که گریه های بیصدای اونو دیده بود و الان داره به ازای اون اشکا زجرم میده
مرد آهی از روی درد کشید و به خشک شدن اشکای فرار کرده از چشماش اهمیتی نداد و کل غمشو با پک عمیق زدن به اون سیگار خالی میکرد
کوک الان دلیل بی مقدمه شروع به حرف کردن مرد رو میفهمید،اون مرد دلش پر تر از این حرفا بود و براش مهم نبود غریبه باشه یا اشنا فقط میخواست خودشو خالی کنه ولی شاید نقطه بد ماجرا این بود که کوک حرفی برای دلداری پیدا نمیکرد بزنه،خودش انقدری وجودش پر از غم بود که برای غم دیگری جا نداشته باشه تا حسش کنه و دلداری بده..فقط سکوت کرد،هردوشون به اون سکوت نیاز داشتن
مرد نفس عمیقی برای اروم کردن خودش کشید و نگاهش به سمت جوون کنارش چرخید که توی سکوت داشت سیگارش رو میکشید و چشماش داد میزدن که داره توی دنیای دیگه‌ای سیر میکنه
-مشکل تو چیه؟
بدون عوض کردن مسیر نگاهش جواب داد
+گرمای وجودمو ازم گرفتن،یخ زدم
-پس تو هم یه عاشقی...ولی از کجا مطمئنی که عاشقشی؟منظورم اینه منم تو سن تو خیلیا بودن که حس میکردم عاشقشونم و اگه نباشن میمیرم ولی تهش فهمیدم فقط یه حس زودگذر بوده
فیلتر سیگارش رو دور انداخت و یکی دیگه رو روشن کرد و جواب مرد رو داد
+از اونجایی که هربار ناراحتش میکنم،اونم ترک برمیداره و من میشکنم...میدونی،تا اسمش میاد همه باهام بد میشن چون یادشونه من چجوری ناراحتش کردم ولی هیشکی ذره ذره نابود شدن منو ندیدن..یه روز بد شکستمش،با حرفام قلبشو به درد اوردم ولی مجبور بودم..وقتی داشت از در میرفت بیرون نتونستم بهش بگم همه حرفام مال خودم نبودن،بمون پیشم ولی نتونستم..اخه اون عزیزترینم بود نمیتونستم ترسو توی چشماش ببینم،ترس از یه ادم روانی
نگاه پر از اشکشو به مرد داد و با صدای بغض دارش ادامه داد
+ببین..میدونستم اگه بره میمیرما ولی گذاشتم بره،اگه پیشم میموند نابود میشد..وقتی رفت از ته دلم زار زدم ولی اون نشنید..میترسم،خیلی میترسم...میترسم با حسرت بغل کردنش بمیرم...دلم نه از درد پره و نه از بغض،فقط از دوست دارمایی که بهش نگفتم پره..کل وجودم درد میکنه ولی نه بخاطر فشار کار و زندگیم فقط وقتی میبینمش و نمیتونم بغلش کنم دلم میخواد از درد داد بزنم اما نمیشه...دلم خیلی میخوادش..من..من دلم براش تنگ شده
گفت و بغضش ترکید و سرشو روی زانوهاش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش میلرزید..چقدر جنگیده بود برای شکسته نشدن این بغض جلوی چشمای جیمین اما حالا شکست و هیچکس نفهمید،مثل همیشه
مرد دستشو دور شونه‌هاش حلقه کرد و هیچ حرفی نزد،چجوری میتونست برای کسی حرف بزنه که برعکس خودش عاشق بود
سرشو بلند کرد و سردی باد ردپای اشکاشو پاک کرد
+حس یه بوکسوری رو دارم که حریفش گوشه رینگ گیرش آورده،دیگه نفسی نداره از خودش دفاع کنه،گاردشو ول کرده و فقط با تمام وجودش داره درد اون مشتا رو تحمل میکنه..دلم یه خواب طولانی مدت میخواد توی بغلش که نفس هاشو روی پوست صورتم حس کنم و با شمردن پلکاش خوابم ببره..بنظرت خواسته زیادیه؟..کاش وقتی خوابشو میدیدم یه پیام میرفت براش که فلانی بازم دیشب خوابتو دید و توی خوابش کلی بغلت کرد و بوسیدت...تو که ندیدیش،لبخنداش بوی دارچین میده،حرفاش بوی خاک بارون خورده،نگاهش بوی قهوه ولی خودش...تاحالا نوزادی که تازه به دنیا اومده رو بو کردی؟مخصوصا پشت نرمه گوششو..درست همون بو رو میده،یه بویی از بهشت
مرد از توصیفات عاشقانه کوک لبخندی زد و برای بار چندم عشق توی وجود پسر رو تحسین کرد..فیلتر سیگارش رو زمین انداخت و با پاش لهش کرد
-نمیدونم چی بهت بگم چون راستش دلداری دادن بلد نیستم اما نمیدونم چرا باید اینجوری باشه که هرچقدر نیازتو نسبت به یه چیزی بیشتر ابراز کنی زندگی اونو ازت دور میکنه و کمتر به دستش میاری...نمیدونم چرا انقدر همه چیز تو راستای عذاب کشیدن آدماس
دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد و سکوت فضا رو پر کرد و توی اون سکوت هردوشون یه نقطه برای افکارشون گذاشتن تا فقط یه لحظه‌ روحشونو با آرامش آشنا کنن..اون روز کوک تونست کسیو پیدا کنه که بی منت و قضاوت گوش بده حرفاشو و بعدش نگران هیچی نباشه
.
.
.
چپتر بعدی رو باز کرد و تک تک صحنه ها رو با دقت بررسی میکرد تا بی دقتی نکرده باشه ولی با صدای دوهیون کارشو متوقف کرد
-جیمین شی میشه یکم کمکم کنی؟
+البته
لپ تاپش رو سمت جیمین گرفت
-ببین چیزی رو از قلم ننداختم؟
لپ تاپ رو از دوهیون‌گرفت و چکش کرد،همیشه اکثر تازه کارا از اون کمک میگرفتن و عادت داشت
+ببین این صحنه رو باید ببری قسمت اول استوری برد و معرفی این شخصیت فرعی رو باید بیاری بعد شخصیت اصلی و اینا رو یکی درمیون چپ و راست بذار تا بهتر دیده بشن همین
-خیلی ممنون جیمین شی
دوهیون لپ تاپ رو از جیمین گرفت و خواست به میز خودش برگرده که با صدای داد جیوون خشکش زد
×شماها چرا هیچکدومتون کارتونو درست انجام نمیدین؟چرا اینجا همچیش بهم ریختس؟اینجوری مسئولیت یه مانگا رو به عهده میگیرین؟حتما بعدشم انتظار دارین حقوق خوبیم بگیرین که البته حتما با این وضع کار کردنتون منتظر حقوقتون باشین
جیمین دستشو روی قلبش گذاشت،از صدای بلند داد ناگهانی جیوون ترسیده بود و اینجور قاطی کردنای جیوون فقط میتونست یه دلیل داشته باشه
+هی دوهیون..بازم اون سه روز نحس شروع شده؟
با سرتکون دادن و چهره افسرده دوهیون از حدسش مطمئن شد و آه کلافه‌ای کشید،تو این سه روز قرار بود جیوون تاجایی که بلده و میتونه سرشون داد بزنه و ایراد بگیره و تهش بگه از همچی متنفره
+واقعا درک نمیکنم چرا دخترا تو این دوران انقد اخلاقشون گند میشه و بعد از اینکه با حرفاشون ترورت میکنن تازه عذاب وجدانم میگیرن
دوهیون با افسوس سرشو تکون داد،خودش هم از این رفتارای همسرش تو این دوران کلافه میشد
-جیمین شی شاید باورتون نشه ولی دیشب خیلی رک و جدی اومد ازم پرسید تو چرا پریود نمیشی؟
+واقعا؟تو چی گفتی؟
-گفتم واقعا متاسفم که بدنم پاسخگوی این نیازت نیس ولی اگه نیاز دیگه‌ای داشتی بهم بگو..هیچی دیگه اینو که گفتم یهو قاطی کرد و گفت تو منو فقط برای رفع نیاز جنسیت میخوای و ازت متنفرم و اگه امشب حتی نزدیکم بیای خودمو از پنجره پرت میکنم پایین منم طبق گفتش عمل کردم ولی وقتی نصفه شب رفتم آب بخورم دیدم داره گریه میکنه
+چرا اخه؟
-ازش پرسیدم گفت تو منو دوس نداری چرا امشب بغلم نکردی
جیمین با قیافه هنگ کرده سعی میکرد جیوون رو درک کنه ولی این رفتارا غیرقابل درک بودن
+واقعا خوشحالم که عاشق یه پسر شدم
دوهیون از لحن جیمین خندش گرفت و خودشو بهش نزدیک کرد
-تو این دوران دخترا از همچی و همه کس متنفرن و هیچ دلیلیم براش ندارن ولی خب باید بیشتر هواشونو داشت..راستی جیمین شی تو هیچوقت هیچ عکسی از این معشوقت به ما نشون ندادی،میشه بگی چرا؟
با گلایه کردن دوهیون خندید و جواب داد
+به وقتش
با زنگ خوردن گوشیش به بحثشون پایان داد ولی دیدن اسم سویون به عنوان کسی که بهش زنگ میزد باعث شد که با تردید جواب بده
+بله؟
.
.
.
توی کافی شاپ نزدیک محل کارش نشسته بود..هنوزم نمیدونست که سویون به چه دلیلی به اونجا کشونده بودتش و افکار بزرگ و کوچیکی توی ذهنش میگذشتن ولی بازم هیچ حدسی نمیتونست بزنه
با نشستن سویون روی صندلی روبه‌روش دست از فکر کردن کشید
-سلام جیمین شی..ببخشید یکم دیر کردم ترافیک بود
+سلام..نه زیاد دیر نکردی فقط میشه زودتر بگی بخاطر چی میخواستی باهام حرف بزنی؟منظورت از حقیقت های ۶سال پیش چیه؟تو چی درموردش میدونی؟
-یکم ترمز کن..همچیو بهت میگم،همچی
نزدیک شدن گارسون برای گرفتن سفارش باعث ایجاد وقفه‌ای توی بحثشون شد و بعد از سفادش دادن دوتا قهوه سویون یه فلش مموری از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت
-ببین،اتفاقاتی که توی ۶سال پیش افتاد همشون دلایلی داشتن که مطمئنا تو ازشون بیخبری و اگه درموردشون بدونی شاید یکم به کوک بابت رفتارای گذشتش حق بدی
نذاشت جیمین کلمه‌ای از دهنش خارج بشه
-لازم نیست بپرسی از کجا درمورد شما دوتا میدونم چون جوابش توی این فایل ها هست اما چیزی که میخوام ازت بپرسم اینه که هنوزم دوسش داری؟اگه هنوزم دوسش داری من این فلش رو بهت میدم تا بتونه جوابی برای سوالای ذهنت بخاطر تغییر ناگهانی کوک باشه و خودت درموردش تصمیم میگیری که به زندگی هم برگردید یا نه اما اگه دیگه دوسش نداری من همین الان میرم و هردومون این حرفا و اتفاقا رو فراموش میکنیم..خب؟
سکوت کرده بود،هضم کردن حرفای سویون برای مغزش سنگین بود..نمیدونست منظورش درمورد حقیقت پشت کارای کوک و دلایل گفته نشده اتفاقات ۶سال پیش چیه..یعنی ممکن بود تموم تصوراتش غلط باشن و دلیلی برای اون رفتارای کوک و ترک شدنش وجود داشته باشه؟..تردید داشت ولی از طرفی قلبش داشت دیوونش میکرد تا اون حقایق رو بدونه و با فهمیدنشون بتونه از خودش جلوی منطق دفاع کنه
+اول به یه سوالم جواب بده،یعنی اگه این حقایقی که میگی بتونه رابطه بین من و کوک رو درست کنه و ما دوباره بهم برگردیم مشکلی نداری؟مگه بچه بازیه؟ببین تو دستی دستی داری راه خیانتو برای کوک باز میکنی و واقعا باهاش مشکلی نداری؟
با گذاشته شدن قهوه های سفارش داده شون روی میز،سویون دستشو دور اون فنجون حلقه کرد و تلاش میکرد جملات مناسبی رو انتخاب کنه تا به جیمین بگه که اون فقط نمیخواد یه روزی برسه که یکی از اونا حسرت یبار دیگه دیدن دیگری رو داشته باشه مثل خودش،اون از مرگ میترسید
-داشتن ماه چه فایده‌ای داره وقتی حواسش پرت ستارشه؟..من برای اینکه این فایل هارو به دستت برسونم چندین ماه با خودم جنگیدم..راستش دل خوشی از کوک ندارم اما اینو هم میدونم که اونم کمتر از من درد نمیکشه و همین یکم آرومم میکنه..تنها هدفم از اینکار اینه که نمیخوام بعد ها مثل من حسرت یبار به آغوش کشیدن کسی که عمیقا دوسش دارین رو با تمام وجودتون حس کنید
+خب اگه کسی رو دوست داری چرا بهش نمیگی؟بخاطر یوهانه؟
سویون اشک فرار کرده از چشماشو با سر انگشتاش پاک کرد و سرشو به معنی نه تکون داد
-چجوری میشه یه خاکستر رو بغل کرد و بوسیدش؟
جیمین تازه علت اون حسرت همیشگی رو که هربار توی چشمای دختر میدید فهمیده بود..خیلی دردناکه کسی رو با تمام وجودت دوسش داشته باشی و اون دیگه نتونه پیشت باشه..دستشو روی دست سرد سویون گذاشت
+متاسفم
-بیخیال..راستش این فایلا درست مثل دفتر خاطرن..کوک برخلاف خیلیا خاطراتشو نمینویسه بلکه ازشون ویس ضبط میکنه و اینا یه تعدادیشون هستن که میتونن خیلی از حقایق رو برات روشن کنن..درسته که کوک خیلی تلاش کرد تا تو اینارو نفهمی اما من میدونم که اون میترسه از روزی که با حسرت بغل کردنت بمیره و من نمیخوام با همچین حسرتی زندگی کنه..تو تاحالا ندیدی ولی من دارم میبینیم که به زور تیکه های شکستش رو یه جا جمع کرده و سعی میکنه بخنده ولی سختشه با اون همه درد..پس باهاش راه بیا..پس الان هنوزم دوسش داری یا بعد ۶سال ولش کردی؟
نگاهشو به اون فلش داد که میتونست کل افکارش رو تغییر بده و این فقط بستگی به جواب اون داشت
+حتی اگه ۴۰سال دیگه هم میگذشت بازم بنظرم رها کردنش زود بود
سویون لبخندی زد و فلش رو به سمت جیمین هل داد..با چک کردن ساعت سریع از جاش بلند شد و کیفش رو برداشت
-ببخشید باید زودتر به کسی سر بزنم بعدا میبینمت
گفت و به سرعت از اونجا خارج شد و جیمین رو توی هیاهوی افکارش تنها‌ گذاشت

_____________

Silent LoveOnde histórias criam vida. Descubra agora