Lacuna

1.2K 272 28
                                    

دستی به موهاش کشید و وارد مهد کودک شد...از هرکلاسی صدایی بلند میشد،صدای معلمی که سعی میکرد هیاهوی بچه ها رو کم کنه،معلم دیگه‌ای که از بچه ها میخواست اسم حیوانات رو تکرار کنن،صدای دختربچه‌ای که توی کاردستی درست کردن از معلمش کمک میخواست و بچه هایی که داشتن شعرخوانی رو تمرین میکردن...دنیای بچه ها خلاصه میشد زیر این سقف،دنیایی که از دنیای آدم بزرگا رنگی تر و شیرین تر بود
لباسش رو مرتب کرد و به سمت اتاق مدیر رفت..جلوی در یو وون رو دید که با سرپایین روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد..جلوتر رفت و جلوش زانو زد
+چی شده موچی؟
با نشنیدن هیچ صدای اعتراضی از طرف پسرش تعجب کرد،قاعدتا الان باید بخاطر اینکه اونو موچی صدا زده با اعتراض های بچگونش سرزنش میشد ولی فقط سکوت نصیبش شد
+چی دل پنبه‌ای موچی منو ناراحت کرده؟هوم؟
چونش رو گرفت و سر کوچیکش رو بلند کرد تا جوابشو بگیره ولی با دیدن لب زخمیش ماتش برد
+چی شده؟کی همچین کاری باهات کرده؟
بازم هیچ صدایی ازش نشنید و اینبار عصبی شد و از شونه هاش گرفت و تکونش داد
+گفتم بگو چی شده
با لرزیدن چونه کوچیکش بغضش شکست و خودشو توی بغلش انداخت و صدای گریش بالا رفت..اون عادت نداشت به شنیدن صدای عصبی جیمین
+من..من نمیخواستم...بزنمش..ولی اون..خیلی..اذیتم کرد
با هق هق گفت و سرشو توی گودی گردن پدرش پنهون کرد و اشکاش یکی بعد از دیگری راه خودشونو روی صورتش پیدا کردن
آه کلافه‌ای کشید و جسم کوچولوش رو بغل کرد..تعجب میکرد،پسرش اهل دعوا و دردسر نبود ولی انگار چیزی از خط قرمز های بچگانش عبور کرده بود که پا روی قوانین جیمین گذاشته و با کسی دعوا کرده بود
از خودش جداش کرد و با دست اشکاش رو پاک کرد و چشمای خیسش رو بوسید..هیچوقت عصبانیتش نتونسته بود جلوی گریه هاش دووم بیاره
+خیلی خوب..دیگه گریه نکن،خب؟خودم حلش میکنم خیالت راحت
دوباره دستای کوچولوش دور گردنش حلقه شد و بوسه نرمی روی گونش نشست..لبخندی زد و از خودش جداش کرد و با دست موهای لختش رو بهم ریخت و بلند شد
نگاهش به پسرکوچولوی کنار یو وون افتاد،براش آشنا بود ولی یادش نمیومد که کجا دیدتش و برخلاف یو وون خیلی جدی نشسته بود و به جلو عقب کردن پاهاش نگاه میکرد
خندید،این عادت رو توی کس دیگه‌ای دیده بود و این پسر جوری رفتار میکرد که انگار اون ادم رو از خاطراتش بیرون کشیدن و برش گردوندن به بچگیش
بیخیالی به خودش گفت و در رو باز کرد و وارد اتاق مدیر شد ولی وقتی سرشو بلند کرد با دیدن فردی که کنار میز مدیر نشسته بود خشکش زد...ذره‌ای عوض نشده بود،فقط جای موهای کوتاه سیاهش رو موهای بلند بلوطی گرفته بودن و پوست سفیدش کمی برنزه شده بود
-جیمین شی..انتظار نداشتم اینجا ببینمتون واقعا از دیدنتون خوشحالم
دستشو بالا آورد و دستی که جلوش دراز شده بود رو گرفت،هنوزم نمیتونست باور کنه
+سرنوشت عادت داره اتفاقایی جلو پامون بذاره که انتظارشون رو نداریم....منم از دیدنتون خوشحالم سویون شی
گفت و توی دلش رو به سرنوشتش نالید(میشه بگی چرا داری باهام این کارو میکنی؟)
-حدود ۶ سال از آخرین باری که دیدمتون‌میگذره ولی باید بگم که حتی ذره‌ای تغییر نکردین،هنوزم همونقدر جذاب، البته فکر کنم هنوزم اون جنبه کیوتتون رو که فقط توی جمع دوستاتون میشه دیدش رو دارید،مگه نه؟
لبخندی زد و موهای ریخته شده روی صورتش رو کنار زد
+اگه بین فشار های کاریم دفن نشده باشه فکر کنم هنوزم دارمش
مدیر از جاش بلند شد و سرفه مصنوعی کرد تا توجه اون دوتا رو به خودش جلب کنه
×از اینکه اومدید ممنونم جیمین شی
با شنیدن صدای مدیر یاد یو وون و موضوعی که بخاطرش اونو تا اینجا کشیده بودن افتاد..سری برای احترام تکون داد و سویون رو به سمت مبل ها هدایت کرد تا بشینن
با نشستنشون مدیر دستاشو بهم قلاب کرد و با جدیت شروع به صحبت کرد
×از هردوتون ممنونم که اومدید راستش موضوعی که بخاطرش شما رو به اینجا کشوندم رو با مربی ها خیلی سعی کردیم تا حل کنیم ولی هیچ نتیجه‌ای نگرفتیم بنابراین مجبور شدم از شما بخوام که تو این مورد کمک کنین..یو وون و یوهان هردو پسرای آروم و بی دردسری هستن البته این تا وقتیه که همو نبینن،فقط کافیه که اون دو کنار هم باشن و یه دقیقه بعدش یه دعوای اساسی سر یه مسئله خیلی خیلی کوچیک و جزئی رخ بده..هربارم که علت این کاراشون رو پرسیدیم فقط گفتن از هم خوششون نمیاد و وقتی میگیم چرا هیچ جوابی نمیدن...این چهارمین دعواشون توی یه هفتس و البته که مدتی که توی اردو بودن از این قضیه مستثنی نیست..شاید باور نکنید ولی دعوای اینبارشون سر این بود که سازه کدومشون بهتره،این موضوع ممکنه بنظرتون خیلی ساده و کوچیک باشه ولی همین مورد اگه توی بچگیشون پیگیری نشه بعدا به یه مشکل بزرگ تبدیل میشه..اونوقت بچه ها یاد میگیرن که اگه از یکی خوششون نیومد به جای سازش باهاش دعوا کنن
شکلات تلخی از روی میز برداشت و با مزه کردنش به صداهای درون ذهنش که با دیدن سویون آشوبی به پا کرده بودن و حالا هم با شنیدن حرفای مدیر بدتر شده بودن رو خفه کرد
+از ما چه کاری برمیاد؟
×ازتون میخوام که با پسرا حرف بزنین اگه نتونستین قانعشون کنین مورد بعدی اینه که اونا رو وادار به همکاری با همدیگه بکنید،مثلا توی بازی های گروهی میتونین اونا رو هم گروه کنین تا مجبور باشن برای هم بجنگن نه با هم..مربی ها خیلی سعی کردن این کار رو انجام بدن ولی هربار یکیشون از زیر کار دررفته ولی مطمئنا از شما حرف شنوی بیشتری دارن تا مربی ها
کلافه دستی به صورت کشید،این حرفا یعنی اینکه مجبوره دوباره کوک رو ببینه و اون اصلا از این وضع خوشش نمیومد..وقتی برای یه دورهمی ساده کل روز رو با خودش کلنجار رفته بود و قبل از همه جلوی خونه تهیونگ توی ماشین نشسته بود و توی دوراهی رفتن و نرفتن داشت دیوونه میشد نمیدونست اینبار قراره چجوری با این وضع کنار بیاد
-ممنون خانم چوی از اینکه این موضوع رو اطلاع دادین و مطمئن باشین که من و همسرم با آقای پارک یه راه حل مناسب برای این مشکل پیدا میکنیم
با صدای سویون از فکر بیرون اومد و سری برای تایید حرفاش تکون داد و همزمان باهاش از جاش بلند شد و جلوتر رفت تا مسئله‌ای که از وقتی یو وون رو دیده بود داشت اذیتش میکرد رو تذکر بده
+منم از شما ممنونم ولی ازتون میخوام که بیشتر حواستون به بچه ها باشه چون من انتظار دارم پسرم رو همونطور که سالم و سرحال تحویل اینجا میدم سالم هم تحویل بگیرم پس اگه دفعه دیگه خراشی روی یو وون بیوفته هیچ ضمانتی نمیتونم بدم که ساکت بمونم
مدیر خنده مصنوعی کرد و حرفای جیمین رو تایید کرد و بهش اطمینان خاطر داد درواقع اون لحن محکم و صورت جدی هیچ راهی جز این براش باقی نذاشته بودن
بعد از خداحافظی با مدیر همراه با سویون از اتاق بیرون رفت
.
یو وون رو سوار ماشین کرد و خودش هم در رو باز کرد تا سوار بشه که سویون مانعش شد
-جیمین شی میتونم شمارتون رو داشته باشم تا وقتی که راه حلی پیدا کردم باهاتون درمیون بذارم؟راستش من شمارتون رو ندارم و فکر نمیکنم کوک هم بعد این همه سال داشته باشه
سویون راست میگفت ولی بازم دلش میخواست که میشنید کوک هنوزم شمارشو داره و با شنیدن خلاف اونچه که ارزوش رو داشت حس کرد یه کورسوی امید دیگه توی دلش خاموش شد و ناراحتیش رو با مشت کردن دستاش تخلیه کرد
گوشی رو گرفت و شمارش رو ذخیره کرد و برش گردوند
+امیدوارم بیشتر همو ببینیم
گفت و توی دلش خلافش رو آرزو کرد
-همچنین،فعلا
با تکون دادن دستش ازش دور شد و بعد از رفتنش یه سوال قدیمی که قبلا اونو با بغض،گریه،عصبانیت و غم میپرسید دوباره توی ذهنش پخش شد(اون از من بهتره؟)..نفس عمیقی کشید تا آتیش زیرخاکستری که قصد شعله ور شدن رو داشت رو خاموش کنه،به حد کافی سوزونده بودش
سوار ماشین شد و به راه افتاد و نگاهش به پسر کوچولوی ساکت و دمغش افتاد
+تاجایی که یادمه بهت گفته بودم اگه با کسی مشکلی داری سعی کنی با حرف زدن حلش کنی نه با مشت و لگد
-ولی من ازش بدم میاد
با لجبازی گفت و دستاشو بهم گره زد و از پنجره بیرون رو تماشا کرد،دلش نمیخواست پدرش سرزنشش کنه اونم بخاطر پسری که مدام اذیتش میکرد
+اگه قرار بود از هرکی که بدمون میاد بزنیمش اونوقت من باید نصف آدمای این شهرو میگرفتم به باد کتک چون از همشون متنفرم ولی نمیشه..میدونم ممکنه از یکی بدت بیاد و حتی نتونی با حرف زدن حلش کنی ولی هیچوقت،تاکید میکنم هیچوقت دعوا نکن
-اخه چرا؟
با کلافگی سرعتشو بیشتر کرد و پیچو دور زد
+چون ممکنه یه حرفایی رو از یه کسی بشنوی که هیچوقت انتظارشو نداشتی
یو وون با حرف پدرش ساکت شد و سعی میکرد با منطق و فهم ۶سالش حرف پدرشو درک کنه ولی درک کردنش براش مشکل بود
با صدای زنگ خوردن گوشیش سکوت بینشون شکست..برش داشت و جواب داد و طبق معمول صدای پرانرژی تهیونگ به وجودش خستش نیرو داد
×میشه یبار یکیو توی اون سیاهچاله های چشمات نکشونی؟
+منم خوبم تو چطوری؟
×از دست تو افتضاح..از صبح این یی رانگ منو کشته هی از تو میپرسه،از عادتات،از علایقت و حتی تایپ مورد علاقت دیگه حالم داره بهم میخوره انقده گفته وای چشماش،وای صداش،وای قیافش،مگه تو چی داری که این از صبح داره میشمره و تموم نمیشه
صدای خندش بالا رفت،میتونست کلافگی و دیوونه شدن های تهیونگ‌رو درک کنه،یی رانگ همکارش بود و از لحظه ورودش میتونست کراش داشتنش رو روی خودش حس کنه ولی اون هیچ رغبتی برای توی رابطه بودن نداشت
+خب مگه چمه؟
×هیچی فقط اینی که این داره ازش تعریف میکنه رو من نمیشناسم..تو هرچقدرم تیپ بزنی و بیای اینجا دل اینا رو ببری هنوزم برای من همون پسر تخسی هستی که صبح با موهایی که انگار مرغو برق گرفته باشه از خواب بیدار میشد و با رکابی آبی و شلوارک باب اسفنجیش درحالیکه با دستش از روی شورت رنگین کمونیش باسنشو میخاروند میومد اشپزخونه و یه دورم اونجا میخوابید و ب..
+بسه دیگه ته
با خنده اعتراض کرد و اون روزا رو مرور کرد..وقتی که برای اولین بار اون سه نفر رو دیده بود و باهاشون زندگی کرده بود و از همون موقع تهیونگ شد صندوقچه اسرارش..سلیقه رنگارنگ اون روزاش حالا تبدیل شده بود به یه سلیقه تک رنگ بدون تغییر
×چیه خب..نه ولی واقعا چرا با یکی نمیری توی رابطه تا هم منو و هم خودتو راحت کنی؟
+ته،من حتی حوصله خودمم ندارم چه برسه به یکی دیگه
×تو که کلا مردی فقط یکی نیس برت داره
خندید و با قرمز شدن چراغ ترمز کرد
+خودت بگو..تو چرا با یکی نمیری تو رابطه؟
×من معیارام خیلی بالاست
+مثلا؟
×خب من یکیو میخوام که باهاش عین زامبیا غذا بخورم،مثل یه کوالا بخوابم،مثل دیوونه ها پایه شب گردیام باشه،حرفای مردمو رو به پشمش بگیره،مثل یه بیکار با هم ۲۴ساعته فیلم ببینیم،وقتایی که خودمو توی ناراحتیام حبس کردم به زور خودشو جا کنه و بغلم کنه و اینکه فقط مواقعی که وقتش خالیه سراغم نیاد بلکه وقتشو برام خالی کنه
با سبز شدن چراغ به راه افتاد،معیار های تهیونگ با اینکه ساده بودن در عین حال کمیاب ترین خصلت هایی بودن که میشد توی یه نفر همشون رو با هم پیدا کرد
-میشه منم پسرخوندتون شم؟
یو وون پرسید از صندلی عقب بلند شد و جلو اومد و روی صندلی جلو نشست و نگاه متعجب پدرش رو نادیده گرفت
×نه نمیشه چون اونوقت جیمین ۲۴ساعت پیشمونه و منم اصلا حوصله حضور یه مزاحمو توی خونم ندارم...راستی جیمین یه لحظه میخوام با یو وون خصوصی صحبت کنم
خندید و گوشیو برداشت و بلوتوثش رو خاموش کرد و مشکوکانه به پسرش تحویل داد..حرفای خصوصی تهیونگ و پسرش براش جدید بود و هیچ حدسی نمیتونست درمورد موضوع بحثشون بزنه
گوشیو از پدرش گرفت و جواب داد
-بله
×برای تولد پاپات فکری کردی؟
-بله
×جشنو توی کافه بگیریم؟
-نه
×رستوران؟
-نه
×خونه؟
+بله
×خوبه پس برای پس فردا من سرشو سر کار گرم میکنم تا تو و یونگی هیونگ و هوسوک هیونگ خونه رو تزئین کنین باشه؟
+بله
×خیلی خوب رفیق،فعلا
بعد از خداحافظی با تهیونگ‌ تماسو قطع کرد و گوشیو به جیمین برگردوند
+حالا دیگه با بله و نه جواب میدی تا من نفهمم دیگه نه؟
خنده شیرین به لحن مشکوکانه جیمین تحویل داد و سرشو به معنای تایید تکون داد
+خب درمورد چی حرف زدین؟
با نگاهش منتظر جوابی از طرف پسرش شد که از حرکت یو وون خندش گرفت،دستاشو روی دهنش گذاشته بود و سرشو به طرفین تکون میداد
+پس یعنی رازه؟
-اوهوم
+خیلی خوب
این کارای‌پسرش براش تازگی داشت،اولین بار بود که چیزی رو ازش پنهون میکرد و رفیقش هم با پسرش همدست بود فقط امیدوار بود که اخر این پنهون کاریا به دردسر ختم نشه
به نزدیکی خونشون رسید و پیاده شد،حس میکرد کل وجودش اوراق شده و دلش یه خواب طولانی مدت میخواست
.
.
.
با سرعت انگشتاش رو روی کیبورد حرکت میداد و با موس جای صحنه ها رو با هم عوض میکرد،یه مانگای پر اشکال یکی از کابوس هاش توی زندگی کاریش بود ولی بازم بهتر از بیکاری بود تا حافظه بیکارش قفسه های بخش غمگین گذشتش رو زیر و رو کنه
+اخه کدوم ادمی میاد صحنه بوسه رو میذاره اول استوری برد و وسط دعوا و جنگ یه دیالوگ عاشقانه میندازه وسط؟
هوف کلافه‌ای کشید و چشمای خستش رو مالید و آبمیوش رو برداشت تا به ذهنش یه استراحتی بده،هیچ چیز این مانگا سرجاش نبود با اینکه داستان متفاوت و جالبی داشت اما مطمئنا اگه دست خواننده ها می افتاد توی همون یکی دو چپتر اول بیخیالش میشدن
با صدای زنگ گوشیش آبمیوش رو کنار گذاشت و بین انبوهی از کتاب و کاغذ و وسایل پخش و پلاش دنبال گوشیش گشت و بالاخره از زیر کاغذ باطله ها پیداش کرد
+بله
-سلام
لیوان از دستش افتاد و کل محتویاتش پخش زمین شد،فقط با چهارتا حرف قلبش ریتم کوبیدنش رو فراموش کرده بود و سرش داغ کرده بود..فکرشم نمیکرد که خودش بهش زنگ بزنه بعد ۶سال
+ب..بفرمایید
-خب..درمورد مشکل یوهان و یو وون زنگ زدم...دیشب درموردش با سویون فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره پسرا رو ببریم پیست اسکی،خواستم بدونم با این تصمیم موافقی؟
+بنظرم..تصمیم خوبیه
-خوبه پس امروز ساعت۱۰
+باشه
تماسو قطع کرد و سرشو روی میز گذاشت..هیچوقت فکرشم نمیکرد که کارما انقدر براش عوضی بازی دربیاره که به همه کابوس هاش رنگ واقعیت بزنه..اینبار باید چجوری رفتار میکرد اونم وقتی که سویون به خوبی از رفتار های قبل از بهم خوردن رابطه‌ش با کوک خبر داشت،نمیدونست باید مثل اونموقع ها با سرخوشی حرف بزنه و سر به سر کوک بذاره و صدای خنده هاش بشه بلندترین صدای جمع تا سویون متوجه حس غلطش نسبت به کوک نشه،این همون اسمی بود که کوک روی اون همه دیوونه بازیای دلش گذاشته بود،غلط....یا اینکه باید نقابش رو کنار میزد و میذاشت جیمین خسته و بی حوصله‌ای که اگه یو وون نبود حتی از خونه بیرون هم نمیومد رو نشونشون میداد
سرشو بلند کرد و دستشو به سمت موهاش برد و کشیدشون تا بیشتر از این فکر نکنه،نگاهی به ساعت انداخت..۸:۴۸..به حد کافی دیر بود،سریع لپ تاپش رو خاموش کرد و بیرون زد
.
.
.
دستای سر شده از سرماش رو مشت کرد و به سمت یه بلندی رفت و نشست و به بازی بچه ها نگاه کرد..وقتی رسیدن اون دوتا وروجک حاضر نبودن با هم هم گروه بشن ولی حالا با حس رقابتی که بین گروه اونا و گروه مقابلشون که بچه های همسن خودشون بودن وجود داشت اون همه اخم و تخم و بدخلقی تبدیل به همکاری و کمک کردن بهم شده بود
خودش هم از بس بازی کرده بود خسته شده بود و حالا داشت خستگیشو در میکرد،با یادآوری دلیل یوهان برای اذیت کردن های یو وون دوباره خندش گرفت
"توی کافه نزدیک پیست نشسته بودن و سعی داشتن اون دوتا موجود لجباز رو راضی به همکاری با هم بکنن ولی این کار حتی از کار کردن توی معدن هم سخت تر بود
-خیلی خوب یوهان حالا که میگی از یو وون خوشت نمیاد پس میشه دلیلش رو هم بهمون بگی و مارو از شر این معادله خلاص کنی؟مگه چیکارت کرده که اینجوری میکنی؟
کوک با کلافگی‌گفت و منتظر به پسرش نگاه کرد که تخس بودنشو از خودش یاد گرفته بود
×من ازش خوشم نمیاد چون اون توی همه چی خوبه،من همه سعیمو میکنم بهترین کاردستیو بسازم ولی همیشه مال اون از مال من بهتره،همیشه بیشتر تشویقا مال اونه،سازه اون از مال من خوشگل تره
یوهان شروع کرده بود به شمردن دلیلاش برای اینکه چرا از یو وون بدش میاد و این وسط نگاه بهم گره خورده دو پدر نشون میداد که اون خاطره دوباره داره تو ذهنشون پخش میشه،همونطور که جیمین حدس میزد رفتار یوهان دقیقا شکل پدرش بود"
با گرفته شدن یه لیوان شکلات داغ جلوش از فکر بیرون اومد،سرشو بلند کرد و کوک رو دید،انتظار همچین چیزی رو ازش نداشت
-گرمت میکنه
لیوان رو ازش گرفت دستاشو دورش پیچید و ممنونی زیرلب گفت
کوک هم کنارش نشست و به جدیت پسرش توی بازی نگاه کرد،انگار که بازی مرگ و زندگی باشه
-فکرکنم ایده بازی گروهی جواب داده
کمی از محتویات لیوانش خورد،مزه کردنش وسط اون سرما حس خوبی بهش میداد
+اوهوم
-این روزا حالت چطوره؟
کوک پرسید و کمی از هات چاکلتش رو خورد و منتظر جوابش شد
+خوبم
سری تکون داد و منتظر شد تا جیمین هم متقابلا حالشو بپرسه ولی هیچ صدایی ازش نشنید،سرشو برگردوند و با تعجب پرسید
-تو نمیخوای حال منو بپرسی؟
+وقتی میدونم دلیلی نداره که بپرسم
-از کجا میدونی؟
نگاهشو توی صورت کوک چرخوند،چهره‌ای که هرشب قبل خواب توی عکسا بهش خیره میشد حالا درست کنارش بود...با بیخیالی لب زد
+یادمه یه زمانی بهم میگفتی وقتی من نباشم حالت خوبه،پس نتیجه میگیریم که الان حالت خیلی عالیه
گفت و سرشو برگردوند و دوباره تماشا کردن رو از سر گرفت،هیچوقت یادش نمیرفت که چجوری وقتی که برای اولین بار اون حرفو از کوک شنید صدای شکستن قلبش گوشاش رو کر کرد
سکوت بینشون با صدای کوک شکست
-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
سرشو تکون داد و منتظر شد تا کوک سوالشو بپرسه
-همسرت،چجوری مرد؟...البته اگه نمیخوای میتونی جواب ندی
لیوان رو پایین آورد و به حرکات بخاری که ازش بلند میشد نگاه کرد،هروقت به یاد مرگ همسرش میوفتاد حتی اگه در حد مرگ گرسنه بود بی میل میشد،هنوزم بعد ۴سال به جای خالیش عادت نکرده بود..نفس عمیقی کشید و جواب کوک رو داد
+۵سال پیش باهاش آشنا شدم توی مطب یونگی هیونگ،یکی از دوستای بچگیم بود..اونموقع ها بخاطر عوضی بازیای یکی یه سال بود که حال روحیم داغون بود و زیاد به مطب یونگی هیونگ رفت و آمد‌میکردم..وقتی کمی باهام حرف زد فهمیدم که همسرش مرده و یه پسربچه یه ساله داره و هیچ فامیل نزدیکی نداره و خودش یه تنه داشت زندگیش رو میچرخوند..رفیق خوبی بود برام،از همه مهمتر خیلی بیشتر از بعضیا منو میفهمید و بدون شنیدن حرفام قضاوتم نمیکرد..چندماه از رفاقتمون میگذشت که یه روز حالش بد شد،اون روز فهمیدیم که سرطان داره..دکتر گفت که بیشتر از یه سال نمیتونه زنده بمونه،توی اون دوران ازم خواست باهاش ازدواج کنم چون هیچ فامیل نزدیکی نداشت و دلش نمیخواست بعد از مرگش بچش رو تحویل یتیم خونه بدن برای همین باهام ازدواج کرد تا بعد از مرگش سرپرستی پسرش به من برسه...منم قبول کردم،اون یه سال تمام سعیمو کردم تا بهترین روزای عمرش باشه،صبحا صدای خندمون خونه رو پر میکرد و شبا صدای عوق زدنش و خون بالا آوردنش،هروقت ازش میپرسیدم چطوره بهم میگفت خوبه....گذشت و گذشت تا اینکه درست توی روز سالگرد ازدواجمون وقتی که با کادو و دسته گل اومدم خونه دیدم روی کاناپه خوابیده..اون خوابیده بود،برای همیشه
گفت و دونه های اشک یکی بعد از دیگری صورتشو خیس کردن حتی دیگه حوصله پاک کردنشون رو هم نداشت،واقعا گاهی وقتا دلش میخواست داد بزنه و از سرنوشتش بپرسه که چرا داره اینجوری روحشو سلاخی میکنه،میخواست قسم بخوره که دیگه هیچی از روح خسته و نیمه جونش نمونده که بخواد شکنجش کنه ولی مگه سرنوشت این چیزا حالیش میشد؟
-متاسفم
اشکاشو پاک کرد و آهی کشید و لبخند تلخی زد
+مهم نیست،وقتی عادت بکنی دیگه هیچی برات مهم نیست
کوک خواست حرفی بزنه که با ورود سویون منصرف شد
×شما دوتا خوب از دست بچه ها در رفتین و منو انداختین وسط اون جنگ...کوک پاشو برای منم هات چاکلت بخر دارم یخ میزنم
از لحن همسرش خندش گرفت و از جاش بلند شد و لباسش رو تکوند
-خیلی خوب غر نزن الان میرم برای تو هم‌میخرم بیا بشین
گفت و از اون دوتا دور شد و به سمت کافه‌ی پیست رفت
سویون با خستگی کنار جیمین نشست و مشغول مرتب کردن موهای بهم ریختش با دستش شد
×اون وسط یه جنگ جهانی راه افتاده ولی در عوض باعث شده اون دوتا مثل چی پشت هم باشن انگار نه انگار که تا یکم پیش داشتن سر اینکه هم گروهشون نکنیم التماس میکردن
خندید و سری برای تایید حرفای سویون تکون داد
×راستی جیمین شی یادم نمیره که هربار خواستم سوالی درمورد گردنبندت ازت بپرسم از زیرش در رفتی
با شنیدن اسم گردنبندش ناخوداگاه دستش به سمت گردنش رفت و لمسش کرد
+دوسش داری؟
×خب آره خیلی قشنگه ولی معنیش رو نمیفهمم
لیوانش رو کناری گذاشت و جواب سویون رو داد،سوالی که زمانی سوال خودش بود
+یه کلمه لاتینه،Lacuna،یعنی یه تیکه گمشده از داستان زندگیت،یه چیزی شبیه بخشی از افسانه وجودت...وقتی بعد از تصادف توی بیمارستان بودم چشمامو باز کردم توی گردنم دیدمش،هیچوقت نفهمیدم از طرف کیه ولی کاش میدونستم حداقل اینجوری بهتر بود
سویون با توضیح های جیمین بعد اون همه مدت تازه فهمیده بود کسی که با اسمLacunaتوی گوشی کوک سیو شده و هربار اندازه یه طومار براش پیام مینوشت،از زندگیش،از اتفاقاتش،از همه چی ولی هیچوقت براش نفرستاد کیه...لبخندی زد و به جیمین خیره شد و با خودش تکرار کرد(تیکه گمشده زندگی کوک)
_____________

Silent LoveWhere stories live. Discover now