-ممنونم که انرژیتو روی این پرونده میذاری،پروندهای که من فکر میکردم هیچ امیدی بهش نیست
لبخندی تحویل مرد داد و همزمان باهاش از جاش بلند شد و بعد از احترام گذاشتن بهش با نگاهش بدرقهش کرد
بلافاصله با بسته شدن در خودشو روی صندلی پرت کرد و با منشیش تماس گرفت
+چقدر طول میکشه تا نفر بعدی بیاد؟
صدای نرم دخترونهش توی اتاق پیچید
-حدود ۲۰دقیقه دیگه بهش وقت دادم
+خیلی خبگوشی رو قطع کرد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و با چشمای بستش توی کشوی میزش دنبال سیگارش گشت
با پیدا کردن پاکتش لبخند محوی روی لبش نشست،معتادش شده بود مثل نفس کشیدن...یه نخ از پاکت برداشت و روشنش کرد و ورود اون دود به درون ریه هاش آرامش کاذبی رو به رگ هاش تزریق کرد
دود سیگار رو بیرون داد و به تنها کسش فکر کرد،فکر کردن بهش توی شلوغی هاش،خلوتش،بیکاریاش،بیحوصلگی هاش و حتی خوشحالیاش دست خودش نبود،مثل یه عادت بود،یه عادت شیرین
+الان داری چیکار میکنی؟...ظهره،فکر کنم داری نهارتو میخوری،پشت میز با هودی سرمهایت که عجیب بهت میاد نشستی و با هربار جویدن غذات لبهات کش میان و گوشه چشمات چین میخورن و هرازگاهی موهای نسبتا بلندت که هی میرن توی صورتت رو کنار میزنی و توی دلت غر غر میکنی برای مزاحم بودنشون
پک دیگهای به سیگارش زد و تصویری که توی ذهنش ساخته بود رو مزه کرد،مزه عجیبی داشت ترکیبی از شیرین و ترش
با صدای در فحشی به فرد مزاحمش فرستاد و سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و پنجره رو باز کرد تا دود توی اتاق تهویه بشه
صداشو صاف کرد و جواب داد
+بفرماییدبیحوصله منتظر یه فرد پر از مشکل دیگه شد ولی کسی که با تردید داخل اتاق شد و موهای سیاه نسبتا بلندشو پشت گوشش انداخت دلیل خشک زدنش و شروع دیوونگی قلب شد
+جیمین..تو اینجا چیکار میکنی؟
در رو بست و نگاهشو به کسی داد که دلش عجیب بخاطرش بهونه میگرفت،بهونه زل نزدن توی چشماشو..باورش نمیشد که بالاخره بعد از کشمکش دیشبش تصمیمش رو برای اومدنش عملی کرد
-بخاطر یه کار حقوقی
بی اختیار به سمتش رفت و بیخیال صداهای افکارش شد و جسم گرمش رو به آغوش کشید،جای قلب فرد روبهروش درست سمت راست سینش خیلی خالی بود
با پیچیده شدن دستاش دورش، سرشو توی گودی گردنش پنهون کرد و مثل گربه صورتشو به پوست گرمش مالید و عطر تنشو نفس کشید
هیچکدوم حرفی نمیزدن تا حرفای قلباشون تموم شه،فاصله طولانی رو تحمل کرده بودن..طولانی ترین مسافت بود فاصله بین دو خونه که بیقراری دوتا دلتنگ رو تماشا میکردن
YOU ARE READING
Silent Love
Fanfiction[کامل شده] سرنوشت بازی های خیلی جالبی میتونه بکنه مثلا میتونه جیمین و جونگکوکی رو که دیوانه وار عاشق هم بودن رو بعد ۶سال جلوی مهد کوک وقتی هرکدوم منتظر بچه خودشونن روبهرو کنه ..... -هنوزم عاشقشی؟ +آره -چقدر؟ +مگه مهمه؟ -چرا نباشه؟ +برای نگه داشتنش...