خاطره

1.2K 246 13
                                    

نگاه دیگه‌ای به کار تموم شدش انداخت و کل مانگا رو از اول مرور کرد تا نکته‌ای از زیر دستش در نرفته باشه..لبخند رضایتمندی از کار خودش روی لبش‌نشست و بعد از تایید منتظر شد تا ویرایش های جدید ثبت بشن،چشماشو از سردردش بست و سرشو به پشتی مبل تکیه داد...از وقتی که از خواب بیدار شده بود سردردش لحظه‌ای اونو به حال خودش نمیذاشت و داشت دیوونش میکرد و دوباره برای بار هزارم به خودش بخاطر مست کردن دیشبش فحش داد...چیز زیادی از دیشب یادش نمیومد به جز گرفتن الکل از دستش و بازی پوکر تازه شروع شده..شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و دست از عذاب دادن حافظش کشید،دستشو دراز کرد و قهوش رو برداشت و بوی مسحور کنندش رو نفس کشید..بویی که همیشه ذهنشو اروم‌میکرد
سرشو برگردوند و از پنجره خونش بارش برف رو تماشا کرد..دونه های برفی که به آرومی توی آغوش باد تاب میخوردن و به زمین میرسیدن و تصویر کسل کننده همیشگی رو تبدیل به یه تابلوی نقاشی میکردن..عجیب بود که زمستون هیچ رنگی به جز سفید توی بساطش نداشت ولی با همون رنگ زیبایی خلق میکرد که میتونستی ساعت ها به تماشاش بشینی
زمستونی که برای اون پر بود از خاطره و این خاطره ها شدن بودن همون سریال تکراری که تهش میدونی چیه ولی بازم مجبوری ببینیش،همونقدر حال بهم زن و اذیت کننده
نگاهشو به لپ تاپش داد تا دوباره توی خاطراتش غرق نشه حتی حوصله مرور کردنشون رو هم نداشت..بعد سیو کردن و گذاشتن فایل توی پوشه خواست لپ تاپ رو خاموش کنه که با دیدن همون پوشه آشنا ثابت موند،منطقش میگفت بیخیال بشه و قید باز کردنش رو بزنه ولی دلش یه خاطره گردی میخواست
بازش کرد و سیلی از عکسای دوتاییش با کوک ظاهر شدن..عکسایی که هرکدوم حال و هوای خودشونو داشتن،با دیدن بعضیاشون صدای خنده های از ته دلشون توی ذهنش پخش میشد و بعضیاشون بهش حس خفگی دلتنگی رو میدادن
یکی از عکسا رو باز کرد،عکس تکی خودش بود با گل صورتی که بین موهاش جا خوش‌کرده بود
"-جیمین ببین منو
با صدای کوک دست از تماشای پرواز دست جمعی پرستوها کشید و سرشو برگردوند و بلافاصله کوک گلی که کمی پیش چیده بود رو بین موهای سیاهش گذاشت
+داری چیکار میکنی؟
کوک بالبخند به شاهکارش نگاه کرد و سریع دوربین عکاسیش رو روشن کرد تا ازش عکس بگیره
-هیچی فقط داشتم به این فکر میکردم که بین موهای تو خوشگل تره
خنده شیرینی کرد و به دوربین نگاه کرد
+فکر نمیکنی ممکنه سویون حسودی کنه؟از وقتی اومدیم جنگل اصلا پیشش نرفتی و چسبیدی به من
زاویه دوربین رو تغییر داد و برای بار چندم زیباترین صحنه عمرش رو ثبت کرد و با بیخالی جواب داد
-اون اصلا نمیتونه حتی به حسودی کردن فکر کنه،چون تو برام بیشتر از اونی هستی که حتی کسی بتونه باهات رقابت کنه..توی هرچیزی
گل رزی که چیده بود رو توی دستاش گرفت و گلبرگ هاشو نوازش کرد
+مثلا چی؟
کوک دوربینش رو پایین آورد و به جیمین خیره شد و توی ذهنش دنبال کلمه‌ای گشت تا بتونه جیمین رو توصیف کنه اما انگار سخت ترین کار دنیا رو بهش سپرده بودن
-خب..عامم..نمیدونم چی میشه بهش گفت..یه چیزی مثل... معجزه..آره معجزه،تو.. یه معجزه‌ای وسط زندگیم
عکسای جیمین رو دوباره چک کرد و روی هرکدوم انقدر مکث میکرد که انگار چیز جدید و جالبی کشف کرده باشه و زیرلب زمزمه‌ کرد
-و من عاشق معجزه های زندگیمم
سرجاش متوقف شد،حس کرد گوشاش اشتباه شنیدن یا اینکه توهم زده
+چی؟
-فکر کنم تهیونگ داره صدام میزنه
سریع دوربینش رو خاموش کرد و دوید و از جیمین دور شد و هیچوقت بهش مجالی نداد تا درمورد چیزی که زمزمه کرد سوالی بپرسه و این وسط جیمینی بود که صدای قلبش توی سرش اکو میشد"
نفس عمیقی کشید تا اشکاشو پشت سد چشماش نگه داره..عکس بعدی رو باز کرد،عکسی که زیربارون انداخته بودن
"دستی روی چشماش نشست،خندید و دستاشو روی اون دستای همیشه گرم گذاشت
+میدونم خودتی
نفسای گرم کوک رو کنار گوشش حس کرد و صدای آرومش توی گوشش پیچید
-میدونستی به اندازه بوی خاک بارون خورده قشنگی؟
خندید و صدای خندش سکوت پارک رو شکست"
با پشت دست اشکای فرار کرده از چشماشو پاک کرد،بغض داشت خفش میکرد ولی هنوزم دلش خاطره هاشو میخواست،هنوزم دلش میخواست به عکساش خیره بشه..عکس بعدی..عکس دوتاییشون که توی بغل کوک اخماشو تو هم برده بود
"سرشو برگردونده بود و بهش نگاه نمیکرد،حتی به صدا کردناش هم توجی نمیکرد..به حد کافی حرصش داده بود و میخواست تلافی همه حرص خوردناش رو توی اون روز سرش دربیاره ولی تلاشای کوک داشتن سپر دفاعیش رو میشکستن
کوک خودشو بهش نزدیک کرد و شونه به شونش نشست
-میدونستی حرف نزدن باهات برام عذاب آوره؟..اگه میدونی و باهام حرف نمیزنی مطمئن باش که تلافی میکنم
با شنیدن حرف کوک عصبی سرشو برگردوند
+تلافی چی؟اونی که باید ناراحت باشه منم اونوقت تو میخوای تلافی چیو سرم دربیاری؟انقدری که امروز منو حرص دادی بست نبود؟اونی که باید تلافی کنه منم نه تو
داشت داد میزد و دلشو خالی میکرد که کوک بغلش کرد
-تلافی این همه با من حرف نزدنت رو با چلوندنت توی بغلم سرت درمیارم
سعی میکرد با اخم کردن جلوی لبخند بزرگی که داشت روی لباش مینشست رو بگیره ولی خودشم میدونست که مقاومت جلوی کوک از بی فایده ترین کارای دنیاس...کاش کوک میفهمید که با هرکارش آروم کوبیدن برای قلب ادم توی بغلش تعریف نشده ترین کلمه دنیا میشد "
دیگه نتونست بیشتر از این تحمل کنه،نمیتونست بیشتر از این خاطره ها رو مرور کنه و جای خالی کنارش حقیقتو توی سرش بکوبه که همه اون روزای خوب تموم شدن..لپ تاپشو بست و برای بار چندم چشماشو پاک کرد و سعی میکرد با نفس های عمیق خودشو آروم کنه(هیچوقت فکرشم نمیکردم که از اون همه حس فقط یه خاطره باقی بمونه هرچند بعید میدونم حتی به یکی از اون خاطره ها فکر کرده باشی)
با خودش گفت و خواست بقیه قهوش رو بخوره که از یخ بودنش نتونست قورتش بده،پوزخندی به حال خودش زد و کاپش رو به روی میز برگردوند
+میبینی کوک؟منم اصلا بهت فکر نمیکنم
با صدای گوشیش از دنیای افکارش بیرون اومد..با دیدن اسم کسی که بهش زنگ زده بود اضطراب کل وجودشو بلعید و به کل همه چیز رو فراموش کرد و با تردید جواب داد
+الو
-سلام،مدیر چوی هستم،مدیر مهدکودک پسرتون یو وون
+سلام،بله میشناسم بفرمایید
-آقای پارک لازمه که امروز ساعت ۱۲ بیایید اینجا تا درمورد موردی باهاتون صحبتی داشته باشم
لپ تاپ رو کناری گذاشت و صاف نشست،تمام حدس های ریز و درشت و مختلف از توی ذهنش عبور کردن و از اضطرابی که به تنش نشسته بود دستاش داشتن یخ میکردن
+اتفاقی براش افتاده؟
نگران پرسید و بیصبرانه منتظر جوابی بود تا بتونه خودشو اروم کنه
-نه آقای پارک نگران نباشید یو وون حالش خوبه و اتفاقی نیوفتاده فقط یه موردی هست که بهتره حضوری درموردش حرف بزنیم
نفسی که نمیدونست از کی نگه داشته بود رو با اسودگی بیرون داد..توی یه لحظه اندازه کل زندگیش استرس گرفته بود
+حتما خانم چوی..میبینمتون
تماسو قطع کرد و به فکر فرو رفت...هیچ دلیلی نمیتونست برای این جلسه بیاره..پسرش مثل خودش ادم دردسرسازی نبود و توی درساش هم پسرفتی نداشت پس گزینه سوم چی میتونست باشه
سرشو تکون داد و نگاهی به ساعت انداخت،باید به یه جایی سر میزد..از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت
.
.
.
توی اتاق نشسته بود و نگاه خیرش رو دوخته بود به مستند حیات وحشی که پخش میشد...ماری دندون های نیشش رو توی بدن شکارش فرو کرده بود و منتظر متوقف شدن حرکات اون موجود بیچاره بود..شکار دست و پا میزد و هنوزم امید داشت که بتونه از دست مار فرار کنه و به زندگیش ادامه بده ولی سم خیلی زودتر از چیزی که به نظر میرسید توی بدنش پخش شد و دست از تقلا کشید..سم کشنده نبود چون هنوزم نفس میکشید ولی دیگه توان حرکت نداشت و با اینکه زنده بود به انتظار مرگش نشسته بود و بلعیده شدنش رو توسط مار حس میکرد
-انقدر دیدن مرگ برات جالبه؟
با صدای یونگی از نگاه کردن به اون صحنه دست کشید و تلویزیون رو خاموش کرد
+دیدن انتظار برای مرگ توی چشمای شکار برام جالب بود ..... بیخیال، چرا انقدر دیر کردی؟
یونگی پشت میزش نشست و عینکش رو برداشت و چشماشو مالید و با خستگی جواب داد
-پلیسا یه دختربچه رو اورده بودن اینجا تا مشکل ترسش رو برطرف کنم
پاش رو روی پای دیگش انداخت و منتظر ادامه حرف یونگی شد
+خب
-یه بچه هفت ساله بی سرپرست بود،باورت نمیشه اگه بهت بگم چقدر خوشگل و بانمک بود جوری که میتونستی با یه عروسک اشتباه بگیریش ولی چیزی که این وسط ادمو عذاب میده اینه که دست یه سری ادم کثیف افتاده بود..ازش به عنوان یه برده جنسی استفاده میکردن برای درست کردن ویدیوهای پورن پربینندشون..اون خیلی اسیب دیده بود و اینو جاهای سوختگی کوچیک و بزرگ روی تنش نشون میدادن،وقتی اوردنش پیشم اصلا صدامو نمیشنید و بهم نگاه نمیکرد فقط نگاه اشکیش به کمربندم بود..فکر کردم شاید کمربندم مشکلی داره ولی تا دستمو به سمتش بردم اون بچه جیغ کشید و خودشو بین دیوار و در اتاق پنهون کرد...حس خیلی بدی بود وقتی بهم التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشم،گاهی وقتا از اینکه یه مردم حالم بهم میخوره
سکوتی بینشون ایجاد شد،با شنیدن حرفای یونگی هیچ چیزی نداشت بگه گاهی وقتا توصیف بیچارگی و غم یه ادم توی کلمه جا نمیشه حتی توی اشک،فقط میشه با سکوت درکش کرد و با درک کردنش عذاب کشید
یونگی سرفه‌ای کرد و عینکشو به چشماش زد و نگاهشو به جیمین داد
-خب نگفتی چی شده که سر از اینجا در اوردی؟
+مشکلی داره که به مطب یه روانشناس بیام؟
-من تو رو میشناسم بچه..تو همینجوری نمیای اینجا مگه اینکه بخوای دل پر شدت رو خالی کنی،هوم؟
لبخندی به تیزبینی های یونگی زد،راست میگفت جیمین هروقت دلش از جایی میگرفت ناخوداگاه راهشو به سمت مطب هیونگش کج میکرد و این بار هم دلیل اومدنش همین بود
-میخوای خودت شروع کنی؟
با نشنیدن هیچ صدایی از طرف جیمین از جاش بلند شد و روپوش سفیدش رو به جالباسیش آویزون کرد
-هنوزم دلتنگشی؟
مشغول کندن پوسته نازک کنار ناخون انگشتش شد و به آرومی‌جواب داد
+نه اصلا.....فقط وقتی به خودم میام میبینم دوتا فنجون قهوه ریختم
لبخند تلخی گوشه لبش نشست و با ناراحتی دونسنگ عزیزش رو تماشا کرد..کی باورش میشد یه روزی اون جیمین شاد و سرخوش که صدای اعتراض همه رو درمی اورد حالا تبدیل به همچین ادم بی روح و کم حرفی بشه
-میدونم و میدونی که هرکاری بکنی و با شنیدن نصیحتای هرکسی و یا خوندن دویست تا کتاب قطور روانشناسی روابط بازم نمیتونی اونو از ذهنت خارج کنی..منم نمیخوام دوباره اونا رو بهت دیکته کنم،نمیگم بهش فکر نکن یا فراموشش کن چون این حرف مسخره‌ایه..هیچ کسی فردی رو که برای اولین بار ریتم قلبشو بهم میزنه رو فراموش نمیکنه..میخوام فقط بذاریش یه گوشه قلبت و هرازگاهی اونو بیرون بیاری،گرد و غبارشو پاک کنی،بغلش کنی و دلتنگی های قلبتو آروم کنی..میدونم درد دلتنگی هیچوقت اروم نمیشه ولی میشه کمش کرد
با حس سوزش انگشتش تازه متوجه خون افتادنش شد و دست از کندنش کشید..با کلافگی سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست
+بنظرت قلب بیشتر از ذهن لیاقت فراموشی گرفتن رو نداره؟..میدونی خسته شدم از بس با خاطراتش زندگی کردم ولی بازم این خستگی رو دوست دارم..گاهی وقتا سر دلم داد میزنم،سرزنشش میکنم،به بیرحمانه ترین شکل ممکن همه خاطره های تلخ اون روزارو بهش نشون میدم برای اینکه فقط دست برداره ازش،دیگه دلتنگش نشه...ولی بازم وقتی یادش میوفتم میخواد خودشو از زندونش پرت کنه بیرون
خنده تلخی کرد و نگاه شیشه‌ایش رو به یونگی داد
+ببین من الان خستم،بریدم،دیگه نمیتونم تحمل کنم..درسته میخندم،شوخی میکنم ولی هیچکس تاحالا به دلم سر نزده که بفهمه خود واقعیم خیلی وقته که داره اون تو خاک میخوره...الانم اومدم اینجا تا فقط آرومم کنی نمیدونم چجوری فقط منو از این عذاب لعنتی نجات بده باشه؟
سکوت کرده بود و گوش میداد..حرفی برای همدردی پیدا نمیکرد چون ادمی نبود که اهل دلداری دادن های الکی باشه و جیمین هم نیازی به امید های واهی نداشت،فقط گوش میداد تا بدونه چجوری باید با حرفاش مرهمی روی روح اسیب دیده جیمین بذاره
صندلیش رو جلو کشید و دستاشو به هم قلاب کرد
-میگن یبار گرگی عاشق آهویی شد،همه دندوناشو کشید تا اونو نخوره،آهوی اون رفت و بعدش اون مونده بود و گرگ هایی که بهش میخندیدن..عشق همچین چیزیه مثل قماره..همه چیزتو میذاری وسط،احساست،افکارت،قلبت و آرامشت،اگه خوش شانس باشی و بتونی توی دور اول ببری بردی اما فقط همون لحظه اول رو چون عشق یه محدوده‌ای داره و بالاخره یه روزی،یه جایی یجوری تموم میشه،برای بعضیا یکی دو روز و برای بعضی توی آخرین لحظه عمرشون...بعضیا هم میبازن توی همون دور اول و هیچ شکایتی نمیشه ازش کرد مگه اینکه توی دور های بعدی با اونی که میخوان شانس باهاشون باشه
نفسی گرفت و با لبخند کوچیکی حرفشو ادامه داد
-بدیش اینه که هیچوقت نمیشه به یکی گفت که اصلا عاشق نشو یعنی شایدم بشه ولی سخته،خیلی..شاید بشه گفت مثل یه سمه که اروم اروم توی وجودت نفوذ میکنه و منطقت رو فلج میکنه و هیچ درمانی براش نیست...این همه از فلسفه عشق و اینا گفتم تا بهت بفهمونم که قدرت عشق زیاده،هم میتونه نفرت رو به دوست داشتن تبدیل کنه و هم دوست داشتن رو به نفرت...میتونه ادما رو عوض کنه،پس تنها چیزی که ازت میخوام اینه که هیچوقت از خود واقعیت دور نشو جوری که بعدا حتی نتونی خودتو بشناسی...درد دلتنگیت هم هیچوقت از بین نمیره فقط باید به دردش عادت کنی چون توی عشق فقط اونی که بهت درد میده میتونه ارومت کنه
خیره به نقطه‌ای بود و حرفای یونگی رو تو ذهنش مرور میکرد،حرفایی که همگی درست بودن ولی یه چیزی رو نمیتونست قول بده...اون خیلی وقت بود که خود واقعیشو گم کرده بود شاید لابه‌لای حرفای کوک زیرگوشش،یا شاید توی یکی از همون روزای برفی کنار کوک و یا وقتی که گرمای آغوشش رو با تمام وجودش حس کرد
حس میکرد سبک تر شده..یونگی تنها کسی بود که بلد بود چجوری دستشو وارد روحش کنه و همه ناراحتیاش رو از وجودش بیرون بکشه و بخاطرش عمیقا ممنون،با دیدن ساعت یاد یو وون افتاد و سریع از جاش بلند شد
+ممنون از اینکه به حرفام گوش کردی دیگه باید برم دنبال یو وون
برای بدرقه از جاش بلند شد و دستشو روی شونه جیمین گذاشت و با دستش چونش رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند و توی سیاهچاله های چشماش خیره شد
-هروقت حس کردی که تنهایی و هیچکسی پشتت نیس،من هستم..اینو که یادت نمیره؟
لبخند گرمی روی لبش نشست..این لحن مطمئن و محکم یعنی هراتفاقی هم که بیوفته یونگی هست و اون اینو باور داشت
+نه
گفت و بعد از خداحافظی از مطب بیرون زد
__________

Silent LoveWhere stories live. Discover now