نقاب

714 156 15
                                    

به سختی پلکای سنگینشو باز کرد و بخاطر نوری که از پنجره به اتاقش میتابید دوباره چشماشو بست

+جیم..میشه پرده رو بکشی؟

با نشنیدن صدایی چشماشو باز کرد و گیج به اطراف نگاهی انداخت،اون اتاق سفید رنگ با پرده های شیری رنگش اصلا شبیه اتاق خودش یا جیمین نبود حتی بوهایی که توی بینیش می‌پیچید هم نشون میداد خونه نیست

نگاهش روی قیافه منتظر هوسوک قفل شد که روی صندلی نشسته بود و منتظر چشم باز کردنش بود
توی ذهنش دنبال آخرین صحنه از هشیاریش بود که با جون گرفتن اون صحنه ها جلوی چشمش به سردردش اضافه شد

سوار ماشین شدنشون،آهنگایی که میخوندن،دوست دارمای یهویی جیمین،سرعت بالای ماشین و بعد سیاهی..با یادآوری جیمین توی جاش نیم خیز شد که دردی توی دستش پیچید و ناله‌ای از روی درد کرد
هوسوک به سمتش رفت و روی تخت درازش کرد

-دستت ضرب دیده،دراز بکش

بی توجه به حرف هوسوک پرسید

+جیمین کجاست؟خوبه؟سالمه نه؟به هوشه؟آسیبی ندیده؟کجا بردنش؟

-هی هی..آروم و یکی یکی بپرس،درواقع نیازیم نیست بپرسی یه نگاه به تخت کناریت بندازی می‌بینیش

سریع سرشو چرخوند و با دیدن جیمین بیهوش روی تخت کنارش که روی صورتش زخم های بزرگ و کوچیکی دیده میشد و سرش پانسمان شده بود نفس راحتی کشید،افکاری که توی چند ثانیه به ذهنش حمله کرده بودن وخیم تر از این وضع بودن

هوسوک بطری آبی از یخچال کوچیک اتاق برداشت و سرجاش نشست

-شانس آوردین که سرعت ماشینتون آنچنانم بالا نبوده و از طرفی ماشین خوب مقاومت کرده وگرنه الان باید به همه زنگ میزدم تا برای مراسم ختمتون آماده شن

کمی از آبش خورد و به جیمین اشاره کرد

-ولی اون خیلی دیوونه‌س..میدونست که ترمز ماشین بریده و اگه به ماشین روبه‌رویی بخورین بیشترین صدمه رو تو میبینی برای همین فرمون رو پیچوند تا خودش آسیب ببینه..حسودیم شد

به لحن هوسوک خندید و به صورت غرق خواب عزیزش خیره شد که چطور منظم و آروم نفس میکشید..هوسوک راست میگفت،اون واقعا دیوونگی کرده بود و کوک عاشق این دیوونه بود

+زیاد که آسیب ندیده؟

-نه زیاد،فقط سرش ضربه خورده که اونم شدید نبوده و یکیم پاش ضرب دیده و ممکنه تا یه مدت درست و حسابی نتونه راه بره،همین

سرشو روی بالشتش گذاشت و چشماشو بست،هنوزم ضربان قلبش بالا بود بخاطر احتمالات خطرناکی که از ذهنش گذشته بود،احتمال اینکه جیمینشو از دست داده باشه..با فکر کردن بهش لرزی به تنش نشست،حتی تصورشم وحشتناک بود

Silent LoveWhere stories live. Discover now