خوبی؟

1.3K 285 13
                                    

تهیونگ با شنیدن صدای زنگ در اخرین ظرف رو هم شست و اب رو بست... دستاشو با لباسش خشک کرد و به سمت در رفت... با باز کردنش جیمین رو پشت در دید و بلافاصله بغلش کرد
-میدونی از کی منتظرتم پسر؟حالت خوبه؟
+اگه بذاری بیام تو بهترم میشم
سریع از جلوی در کنار رفت و جیمین همونطور که از سرما دستاشو به هم میمالوند وارد خونه شد و شروع کرد به اویزون کردن لباساش به جالباسی
+یه سری کار داشتم برا همین دیر کردم..همه اومدن؟
-اگه منظورت از همه کوکه باید بگم اره اومده
فهمیدن اینکه کوک اونجاست باعث شد دوباره به دلش اضطرابی بیوفته و برای اروم کردن خودش به جون لباش بیوفته
-تو برو پیششون منم الان میام
تهیونگ وارد اشپزخونه شد و جیمین رو تنهایی راهی جمعی کرد که درمورد اضافه شدن بهشون تردید داشت و سعی میکرد با مشت کردن دستاش خودشو کنترل کنه..زیرچشمی نگاهی به جمع سه نفرشون کرد و بین اونا نگاهش روی یکی ثابت موند...گذر زمان نتونسته بود ظاهرش رو تغییر بده،هنوزم همون استایل و همون مدل مو و همون لبخند خرگوشی که هربار باهاش ذوق میکرد و برای دیدنش هرکاری میکرد...شاید فقط کمی جذاب تر شده بود
×جیمین بالاخره اومدی؟بیا بشین اینجا پسر
با صدای جیهوپ به خودش اومد..سعی کرد عادی بنظر برسه و به جمع سه نفرشون ملحق شد و روی دورترین مبل به کوک نشست
+متاسفانه یه کاری برام پیش اومد و دیر کردم
×خب حداقل باید میگفتی..میدونی از کی اون پیتزاها اومدن و تهیونگ بهمون نمیدتشون و منتظره تو بیای؟
+واقعا؟..خب متاسفم
سرشو برگردوند و به تهیونگ مشغول قهوه درست کردن لبخندی زد،همیشه محبتاشو زیرزیرکی خرج میکرد..نگاهش به کوک افتاد که برای بیکار نموندنش داشت یکی از اون درامای های آبکی رو میدید،کاری که فقط اون میدونست چقدر کوک ازش متنفره
+از دیدنت خوشحالم جونگکوک شی
=منم همینطور جیمین شی
بدون نگاه کردن بهش گفت و به کارش ادامه داد(یعنی حرف زدن با من از دیدن اون درامای ابکی هم خسته کننده تره برات؟) ناخوداگاه اه کشید و مشغول بازی با انگشتاش شد که ورود تهیونگ با قهوه هاش اونو از اون موقعیت منزجر کننده نجات داد
-الان چیکار میکنی کوک؟از کارت و خانوادت چه خبر؟
بالاخره کوک از نگاه کردن به اون تلویزیون دست کشید و قهوه‌ش رو برداشت و همراه با خوردنش جواب داد
=خانوادم که خوبن ،پسرم ۶سالشه و فرستادمش به یه مهدکودک تو همین نزدیکیا...و درمورد کارمم که یه وکیلم و هنوز اینجا شروع به کار نکردم راستش حوصلشو ندارم ولی باید دنبال یه جای خوب برای دفتر وکالتم بگردم
یونگی که تا اون لحظه سکوت کرده بود قهوش رو روی میز گذاشت و گفت
#وکالت..یجورایی با قانون خود قانونو دور میزنی..جالبه
=اره جالبه..جالبیش اینه که هرروز با یه داستان جدید روبه‌رو میشی و هروقت فکر میکنی دیگه رسیدی به ته خط میفهمی خیلیا هستن که اوضاعشون از تو خیلی بدتره و بازم دارن دووم میارن...تو چی جیمین شی؟تو این روزا چیکار میکنی؟خانوادت چی؟
از اینکه کوک بالاخره باهاش حرف زد جا خورد
+خب من یه ویراستارم و توی یه انتشاراتی کار میکنم...و درمورد خانوادم
با یاداوری همسرش آهی کشید و بی میل قهوه نخوردش رو روی میز برگردوند
+پسرم همسن پسرته و درمورد همسرم...باید بگم که اون حالش خیلی از من بهتره...اون خیلی وقته که مثل من روحش اسیر جسمش نیس..
بغضشو قورت داد و یه شات برای خودش ریخت
+۴سال پیش از دنیا رفت
کل اون مایع رو سرکشید و گلوش سوخت ولی اهمیتی نداد..شاید تنها کسی که میتونست عمق زخماشو بفهمه و درک کنه همسرش بود
+فکر کنم آدما عادت دارن ترکم کنن
یه شات دیگه خورد و متوجه نگاه غمگین کوک روی خودش نشد
تهیونگ نگاهشو بین جیمین بغض کرده و هوسوک گرفته و کوک کلافه و یونگی همیشه خنثی چرخوند..این جمع به عنوان یه جمع رفیقونه زیادی سرد بود..از جاش بلند شد
-خیلی خوب هنوز زوده برا غذاخوردن..من یه بازی جدید خریدم کی میاد بازی کنیم؟
×من هستم
=منم
-یونگی هیونگ و جیمین،دور بعدی با شماس
سرشو به عنوان تایید تکون داد و به مبل تکیه کرد..میتونست حدس بزنه که روحیه رقابت طلبی کوک مانع از بیکار بودنش میشه،خودش هم میخواست بازی کنه ولی خسته تر این حرفا بود..صدای کری خوندن اون ۳نفر کل خونه رو پر کرده بود و اون فقط صدای حرف زدن کوک رو میشنید نه هیچ چیز دیگه..با ویبره رفتن گوشیش برش داشت و پیامشو باز کرد
یونگی هیونگ:خوبی؟
عادت کرده بود به حمایتای نامحسوس یونگی و این براش دلگرم کننده بود
من:نه
گوشیش رو خاموش کرد... دستشو زیر چونش زد و نگاهشو از پشت به کوک دوخت و دوباره به گذشته کشیده شد
"بوی خاک بارون خورده ارامش خاصی بهش میداد و صدای گنجشک هایی که اول صبح با بیقراری با همدیگه توی اواز خوندن رقابت میکردن سکوت خیابون منتهی به مدرسه رو میشکست
زانوهاشو توی بغلش جمع کرد و سرشو روشون گذاشت و به نقطه نامعلومی خیره شد...از دیشب تا همین الان که خورشید با گرماش اون رو در آغوش کشیده بود توی خیابونا قدم زده بود و حالا اول صبح جلوی در مدرسه توی خودش جمع شده بود و سعی میکرد اونچه که دیشب دیده رو باور کنه
هنوزم باورش نمیشد که به این راحتی متهم شناخته شده اونم از طرف مادرش..بخاطر کسی که باهاش بزرگ شده بود و دوسش داشت چرا؟تک تک کلمات مادرشو یادش بود و حافظه خیانت کارش هرلحظه پخششون میکرد و هربار درد داشتن نه به اندازه بار اول بلکه بیشتر...بار اول باور نکرد چون نمیتونست باور کنه کسی که اونو توی آغوش خودش بزرگ کرده حالا بهش همچین تهمتی بزنه و بخاطرش از خونه بیرونش کنه..سخت بود
-چرا اینجا نشستی؟
سرشو با کرختی بلند کرد و پسر قدبلندی رو که با چشمای درشتش مشکوکانه بهش نگاه میکرد رو دید
اهمیتی به سوال پسر نداد و دوباره به حالت قبلش برگشت که حس کرد کسی پیشش نشسته
-ببینم معتادی؟
پوزخندی به سوال مسخره پسر زد
+اره...معتاد حس خوبم ولی هرچی پیدا میکنم همش فیکه..اصلشو پیدا نمیکنم..گاهی وقتا هیچ یادم نمیاد چه شکلیه
-این روزا همه چیزای خوب فیکن...جنس اصلشو خودت باید بسازی چون غیر خودت هیشکی نمیتونه اون چیزی که میخوای رو بهت بده
سرشو بلند کرد و به پسر جوون خیره شد..حرفای جدیدی میشنید..اکثرا وقتی برای کسی درد و دل میکرد میگفتن باید نیمه پر لیوانو ببینه ولی مگه یه لیوان شکسته هم نیمه پر داره..اما حالا حرفای پسر عجیب به وجودش رخنه میکردن
+ولی بنظرم نمیشه ساختشون
پسر جوون دستاشو تکیه گاه خودش کرد و نگاهشو توی جز‌ به ‌جز صورت جیمین چرخوند
-ببین یه روزایی هستن که حالمون خوب نیست و فکر میکنیم رسیدیم به ته خط و دیگه نمیتونیم ادامه بدیم ولی بازم صبح از خواب بیدار میشیم و یه روز تازه رو شروع میکنیم این یعنی زندگی همیشه ادامه داره،چه خوب و چه بد یا چه اسون و چه سخت..مشکلات توی زندگی همه هس هرکی بیاد بگه که من توی زندگیم مشکلی ندارم دروغ محضه..وجود مشکل تو زندگی لازمه تا حس خوب ارامشو تجربه کنی و وجود غم مهمه تا از شاد شدن لذت ببری ولی اینو بدون تنها کسی که میتونه بهت حس خوب بده خودتی هیشکی دلش به حالت نمیسوزه که بیاد حالتو خوب کنه..متاسفم فکر کنم زیادی حرف زدم
لبخند زیبایی به خنده خجالتی پسر جوون زد..حرفاش بوی خوبی میداد و بوی گندیده غم های تلنبار شده توی دلش رو از بین برد..اولین باری بود که کسی به جای دلداری دادن های الکی میفهمیدش و به جای قضاوت کردن بهش میگفت ادامه بده
+راستش بنظرم بستگی داره کی بهت غم بده
-میخوای درموردش حرف بزنی؟
پاهاشو دراز کرد و بند کولش رو به بازی گرفت
+قضاوتم نمیکنی؟
پسر ناشناس خودشو بهش نزدیک تر کرد و به دیوار تکیه داد
-عادت ندارم کسیو قضاوت کنم
+عادت خوبیه
زمزمه کرد و سرشو به دیوار پشتش تکیه داد و چشماشو بست
+دیشب وقتی از سرکارم برگشتم خونه همزمان با وارد شدن من خواهر خوندم از حموم بیرون اومد و از دیدنم جا خورد،بدنش پر از هیکی بود...سریع از خونه بیرون زدم و یه ساعت بعد به خونه برگشتم..پدرخوندم توی خونه بود و انگار منتظرم بود..وقتی وارد خونه شدم یه سیلی خوابوند توی گوشم و بهم گفت که چرا میخواستم به دخترش تجاوز کنم..چیزایی که میشنیدم رو باور نمیکردم ولی واقعی بودن،خواهر خوندم الکی گریه میکرد و کبودی های روی گردنش رو نشون میداد و انگشت اشارش رو به سمتم گرفته بود میگفت که میخواستم بهش تجاوز کنم...انکار کردم ولی کسی باورم نکرد..اخرین امیدم مادرم بود ولی اون فقط یه حرف تحویلم داد...بهم گفت انتظار نداشتم پسرم همچین آشغالی از آب دربیاد...نمیدونم صدای من اروم بود یا گوشای اونا کر،هرچی میگفتم نمیشنیدن...تهش از خونه بیرونم کردن،توی خیابون قدم زدم و فقط فکر کردم...انقدر توی سرم با خودم حرف زده بودم خسته شدم و وقتی سرمو بالا اوردم دیدم صبح شده
اشکاش کل صورتشو خیس کرده بودن،با پشت دستش از روی صورتش پاکشون کرد ولی باز اشکای تازه جای اونا رو پر کردن..پسر ناشناس دستاشو دورش حلقه کرد و اونو توی آغوش خودش کشید و باعث شد صدای هق هقش بالا و بالاتر بره..شاید فقط یه آغوش میخواست برای خالی کردن خودش..به لباس پسر چنگ زد و سرشو توی سینش مخفی کرد و به حال خودش گریه کرد و اون پسر بیصدا فقط پشتشو نوازش میکرد
خودشو عقب کشید و پسر اشکای صورتشو پاک کرد
-یه سری اتفاقا چه خوب،چه بد دست خودمون نیستن..اون فقط یه سوتفاهم بود..اگه تونستی بیگناهی خودتو به کسی ثابت کنی هیچوقت دست از تلاشت برندار ولی وقتی دیدی هیشکی نیس که بشنوه دیگه توضیح نده..هرچقدر بیشتر توضیح بدی بیشتر گناهکار شناخته میشی..یه اتفاقی بوده و افتاده و کاری از دستت برنمیاد،حتی نهایت تلاشتو کردی و نشد پس فقط بیخیالش شو..گاهی وقتا تنها کاری که میشه جلوی مشکلات کرد نادیده گرفتنشونه
نگاه خیرش رو از نگاه پسر جوون گرفت
+ممنون از اینکه به حرفام گوش دادی
-بیخیال کاری نکردم...فقط..جایی برای موندن داری؟
ناامید سرشو به طرفین تکون داد
-عام..راستش من یه سری رفیق دارم که توی یه خونه با هم زندگی میکنن اگه بخوای میتونم بهشون معرفیت کنم تا یه مدت باهاشون زندگی کنی چطوره؟
با حرص کیفشو برداشت و از جاش بلند شد و راهشو به سمت خیابون کج کرد
+نمیخواد بهم ترحم کنی
پسر جوون بازوش رو گرفت و مانع از رفتنش شد
-ترحم چی؟من اونجور ادما نیستم که بخوام به کسی ترحم کنم و ازطرفی چون میشناسمت همچین پیشنهادی دادم
متعجب به سمت پسر برگشت و نگاهش کرد ولی اصلا چهرش براش اشنا نبود
+منو میشناسی؟
-اره..پارک جیمین رو مخ ترین دانش آموز اینجا که توی همچی مقام اوله..میدونی چقدر تاحالا بهت فحش دادم بخاطر اینکه تو همچی اولی؟ فکر نکنم حتی منو یادت بیاد البته حق داری چون انقدر مشغول کتاب جویدنی مگه چیزی میبینی
از دیدگاه پسر ناشناس نسبت به خودش خندش گرفت..هیچوقت فکر نمیکرد انقدر برای کسی رو اعصاب باشه
+تو منو میشناسی ولی من تو رو نه..بگو ببینم اسمت چیه؟
-اسمم جونگکوکه..جئون جونگکوک
اسمش براش اشنا بود و با فکر کردن تازه فهمید اون پسر همونیه که همیشه توی کافه تریا بین دخترا حرفش هست و همه درگیر زدن مخشن ولی تا به الان بی نتیجه مونده
+میگم جونگکوک..اون خونه‌ای که گفتی چقدر باید بابت اجاره بدم؟
با خجالت گفت و نگاهشو ازش دزدید و امیدوار بود کوک فکر نکنه اون ادم پرروییه
-لازم نیست درموردش نگران باشی اونا تو این مورد زیاد سخت گیر نیستن هروقت که تونستی میتونی براشون پرداخت کنی
نفس راحتی کشید..حالا نگرانیش درمورد جای خوابش از بین رفته بود..سرشو بلند کرد و خواست از کوک تشکر کنه که گرمای خاصی رو حس کرد
کوک کتش رو دراودو روی شونه های جیمین گذاشت تا گرم بشه
-از بس اونجا نشستی یخ زدی..حال هم بیخیال کلاس بیا بریم پیش رفیقام خونه رو بهت نشون بدم چطوره؟
احساس معذب بودنش برای خودش هم جای تعجب داشت ولی هیچ توضیحی براش پیدا نمیکرد..سرشو برا تایید تکون داد و با کوک همقدم شد و این شد اولین دیدار اون دوتا و کسی چه میدونست که در اینده نه چندان دور،دلی که اون روز کوک از نابودی نجاتش داد عاشقش میشه و اتفاقات باورنکردنی رقم‌میخوره"
دستش وسط راه گرفته شد...نگاهشو بالا اورد و به تهیونگ رسید
-چه خبرته جیمین؟میدونی این الان چندمین شاته که میخوری؟میخوای خودتو بکشی؟
+ولم..کن
مست گفت و تلاش کرد دستشو از چنگ تهیونگ نجات بده ولی اون سمج تر از این حرفا بود
-بسته دیگه هرچی خوردی..میخوایم اینبار پوکر بازی کنیم هستی؟
چشمای نیمه بازشو بین جمعشون چرخوند
+مگه بازیتون تموم شد؟
هوسوک بطری الکل رو کناری گذاشت و اون یدونه شات رو از دست جیمین گرفت و خودش خورد
×خیلی وقته ولی تو انقدر غرق نوشیدن بودی اصلا نفهمیدی
کلافه به موهاش چنگ زد و کشیدشون..از خاطراتش متنفر بود که هرلحظه ارامشی که با مصیبت برای خودش میساخت رو توی یه ثانیه نابود میکردن
+خیلی خوب منم بازی میکنم
عصبی از توقیف شدن الکلش سیگاری از جیبش دراورد و روشن کرد و پک عمیقی بهش زد و به سوختنش خیره شد
تهیونگ کارتارو بینشون تقسیم کرد و هرکسی چیزی برای شرط بندی گذاشت تا هیجان بازی رو از دست ندن
-خب میرسیم به جیمین..جیمین تو روی چی میخوای شرط ببندی؟
گیج و منگ فکر کرد و تهش به یه نتیجه رسید
+میخوام روی خاطراتم شرط ببندم..هرکی برد مال اون..دیگه نمیخوامشون، خستم کردن
___________
اینم از این پارت
امیدوارم دوسش داشته باشین♥️

Silent LoveUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum