بوسه

1.1K 257 30
                                    


با دیدن لباس پوشیدن کوک برای رفتنش بهش اشاره کرد
+تو...تو یکی همینجا میمونی...باهات کار دارم
باتعجب به جیمین نگاه کرد و مردد پالتوش رو دوباره به جالباسی آویزون کرد،فکر میکرد که شاید مست باشه ولی اون اصلا شبیه آدمای مست نبود
هوسوک لباس یو وون رو پوشوند و به سمت در رفت ولی قبل از ترک اون خونه دستشو روی شونه کوک گذاشت و دم گوشش زمزمه کرد
-هرچی گفت هیچی نگو چون بعد ۶سال بالاخره میخواد خودشو خالی کنه،به هرحال اون هیچی درمورد تو و سختی هایی که کشیدی نمیدونه...نمیدونم کی قراره حقیقتو بهش بگی ولی الان فقط بهش گوش بده،هیشکی بهتر از تو نمیتونه ارومش کنه
گفت و همراه با یو وون از خونه خارج شد
نفس عمیقی کشید،دوباره باید تظاهر میکرد به بی تفاوت بودن..نگاهش به سمت جیمین چرخید که تلوتلوخوران بخاطر سردردش یه بطری شراب برداشت و دوباره روی کاناپه نشست..به سمتش رفت و پتویی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و دور شونه های جیمین انداخت که دوباره جیمین پسش زد
+فقط برو بشین
دوباره اونو دور شونه هاش انداخت و قبل از دوباره پس زده شدنش با جدیت به اون دوتا گوی سیاه خیره شد
-حتی اگه بخوای سر من داد بزنی و باهام دعوا کنی باید یه جونی توی بدنت باشه
ساکت شدنش نشون میداد که تحکم حرفاش تاثیر خودشون رو گذاشتن و بعد از خوب پوشوندنش به سمت مبل روبه‌روی جیمین رفت و نشست
-خب
در بطری رو باز کرد و بی حوصله فقط اونو به لباش چسبوند و محتویاتش رو راهی معدش کرد تا فقط به نحوی خود ناآرومشو اروم کنه..بطری رو از خودش فاصله داد و خیره به اسم برندش جواب کوک رو داد
+میخوام یکم خاطره گردی کنیم اخه میدونی این خاطره ها خیلی عذابم میدن،حیفه اگه تنهایی درد بکشم هرچند بعید میدونم که اونا برای تو حتی بیشتر از یه جوک بوده باشن
پوزخند تلخی زد و به اون روزا فکر کرد
+برمیگردیم به ۶سال پیش...یه پسر احمق که عاشق یه پسر دیگه با خنده های خرگوشی شده بود،هرروزش با اون میگذشت،هرلحظه و هردقیقه‌ش و خودش نفهمید چی شد ولی وقتی به خودش اومد دید که دیگه هیچ آروم کوبیدن و نظم و ترتیبی توی ضربان قلبش نیست..فقط شده بود اوج گرفتن و جا انداختن لحظه‌ای ضربانش،خیلی به خودش میگفت این حس غلطه ولی خب چیکار میشد کرد وقتی دلش به حرف منطقش گوش نمیکرد..یه روز خواست اعتراف کنه،خیلی ذوق زده بودا،خیلی..با هزار وسواس یه دستبند کاپلی گرفت و از هیجان اروم و قرار نداشت قلبش و همش فکر میکرد چه شکلی میشه اون پسر خرگوشی وقتی بفهمه دوسش داره اما اون روز فهمید که اون پسر مال یکی دیگه‌س
دوباره اون مایع رو سر کشید،باید تا اخر این خاطره گردی اروم میموند
+اون روز شکست،بدشکست...اما بازم میتونست تحمل کنه وقتی هنوزم اون پسر شبا توی بغلش میخوابید...گذشت تا اینکه برای بار دوم‌ توی سالن ورزشی مدرسه وسط آتیش وقتی فکر میکرد دیگه قرار نیس زنده بمونه حسش رو به اون پسر گفت..گفت که دوسش داره و دلش میره براش،گفت که میخوادش و بعد بوسیدش..اون لبای رویاییش رو بوسید و منتظر بود تا جوابی بگیره ولی نشد...بازم شکست...یه روز اون پسر خرگوشی مصدوم شد و بردش به درمانگاه و سعی میکرد دردشو اروم کنه ولی حرفای اون پسر آتیش زد به دلش...بازم شکست،شد چندبار؟..فکرکنم ۳بار..اره ۳بار
پتو رو دور خودش پیچید،هم از گرما میسوخت و هم داشت یخ میزد
+یه روز رفیقاش بردنش بار تا یکم اروم شه..داشت یکی یکی شات های الکل رو سر میکشید که اون پسر زنگ زد و بهشون خبر داد که هفته بعد مراسم عروسیشه...بلند شد و رفت وسط اون همه ادم مست و با ریتم اهنگ خودشو تکون میداد،جوری میرقصید و میخندید که انگار هیچ غمی نداره،حالش خوب بودا..رقصید و رقصید و رقصید و یهو با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن،پاهاش توانشون رو از دست دادن و وسط اون بار نشست و به حال خودش گریه کرد...بازم شکست،شد چهار بار....رسید به روز عروسی
با قورت دادن بقیه اون مایع حس میکرد اروم تر شده،درواقع خسته بود نه اروم..خیلی وقت بود اروم بودن معنی نداشت براش
+توی کلیسا نشسته بود و منتظر بود تا عروس اون پسر خرگوشی بیاد و زندگیشون با هم شروع شه..اون پسر خیلی خوشتیپ کرده بود،عروسش اومد و قسم خوردن در هرحالی با هم باشن،تا اخر عمر و حلقه هاشونو به دست هم انداختن...بازم شکست،شد پنج بار...نوبت رسید به بوسه و شکست ششم ولی دیگه توانشو نداشت،نمیتونست...اون لحظه سعی کرده بود هوای اون پسر رو از سرش بیرون کنه ولی داشت خفه میشد از بی هوایی...از جاش بلند شد و بیرون زد و از درد دلش داد میزد و متوجه ماشینی نبود که داشت به سمتش میومد..بعد از تصادف وقتی چشماشو باز کرد بازم امید داشت که حداقل اون پسر خرگوشی برای اینکه بدونه زندس یا مرده پیشش اومده باشه ولی خبری نبود حتی یه هفته بعدش چون اون رفته بود امریکا تا زندگی خوبی با خانواده جدیدش داشته باشه،حتی یه زنگم نزد...بازم شکست،شد شش بار
نگاه خمار و غمگینش رو به کوک دوخت
+چرا برگشتی؟..بازم میخوای بشکنیم؟بست نبود؟چندبار؟چقدر؟تا کی؟نمیبینی خستم؟نمیبینی دیگه تحملشو ندارم؟خاطراتت بست نبود حالا میخوای با وجودت آزارم بدی؟
بطری خالی رو به روی میز برگردوند و منتظر بود برای جوابی از طرف کوک ولی چیزی جز سکوت گوشاش رو پر نکرد..چشماشو بخاطر سردردش بست و به کاناپه تکیه داد،داشت دیوونش میکرد
+کی حتی یه درصدم فکرشو میکرد که اینجوری عوض شی...اون پسری که جیمینی هیونگ از دهنش نمیوفتاد یهویی برگشت تو روم گفت ازت متنفرم ولی بازم هرکی پشتت حرف میزد من پشتت درمیومدم
صداش دوباره افتاده بود توی دستای لرزون بغض و داشت حال دلشو داد میزد..چشماشو باز کرد و بهش زل زد
+سپرده بودی که سمتت نیام...مگه دشمنت شده بودم؟هان؟...حتی یه زنگ نزدی بپرسی زنده موندم یا نه،اگه میمردم خوشحال میشدی نه؟..اره دیگه حتما خوشحال میشدی پس بذار یه چیزی بگم تا بیشتر خوشحالت کنم
از جاش بلند شد و به سمت کوک رفت و صداش لحظه به لحظه بالاتر میرفت
+من توی تک تک روزای این ۶سال مردم،توی هر ساعتش جون دادم،هردقیقه‌ش نفس کم اوردم،هرثانیه خفه شدم ولی تو کجا بودی؟داشتی با خانواده جدیدت خوش میگذروندی
توی صورتش خم شد و سعی کرد صداش نلرزه اما سخت بود به اون چشما زل بزنی و بغض نکنی برای نداشتنش
+خوشحال باش...من خیلی وقته که مردم
به سمت آشپزخونه رفت و از کابینت جعبه داروهاشو بیرون اورد و همشونو پرت کرد وسط خونه داد زد
+توی این ۶سال تو بودی و روزای خوبت،من بودم و این همه قرص..قرص هایی که شاید بتونه ارومم کنه ولی تنها چیزی که قطعا میتونست ارومم کنه تو بودی،مچاله شدن توی بغلت بود،شنیدن صدات بود اما نبودی..داشتم عادت میکردم به نبودنت لعنتی چرا برگشتی؟چرا دوباره برگشتی توی زندگیم و داری روح مُردمو زجر میدی؟چرا فقط نمیری و گم و گور نمیشی تا فکر کنم عاشق یه ادم مرده شدم؟
به سمتش رفت و روبه‌روش ایستاد و به خودش اشاره کرد
+ببین،منو ببین..من همونیم که صدای خندش کل خونه رو میگرفت،من همونیم که تا صدای اهنگو میشنید نمیتونست جلوی رقصیدنشو بگیره،من همونیم که بهم میگفتین بمب انرژی..چی از اون ادم مونده؟..کسی که مشت مشت قرصای افسردگی میخوره،کسی که میخنده تا فقط نقابشو حفظ کنه،کسی که اگه بذاری تا خود صبحم گریه کنه دلش خالی نمیشه،یکی که مرده فقط بقیه باور نمیکنن...ببین ازم چی ساختی؟خوشت میاد؟خوبه؟تو باعثشی اگه من الان انقدر داغونم و حالم خوب نیست
عصبی اشکای روی صورتشو با پشت دست پاک کرد و به موهاش چنگ زد و کشیدشون و سعی میکرد نفساش رو منظم کنه،خالی کردن دل پرش انرژی زیادی میخواست
+میدونی،گاهی وقتا دلم برای روزایی که نمیشناختمت تنگ میشه،برای روزایی که قلبم بخاطرت نمیتپید تنگ میشه..لعنت به اون روزی که دیدمت،لعنت به اون روزی که راهمون خوردش بهم
ناخوداگاه صداش بالا رفت و رو به کوک داد زد
+فقط بهم بگو چرا..چرا اون کارارو با دلم کردی؟..میدونی از چند نفر پرسیدم بنظرت من آدم بدیم؟تا فقط یکیشون بگه اره و بهت حق بدم که رفتی..منو نمیخواستی؟خیلی خوب میتونستی اینو بهم بگی چرا انقدر منو شکستی؟لازم بود قلبمو زیر پاهات خورد کنی تا از صدای شکستنش لذت ببری؟خوشت میومد؟دیدن اشکامو دوست داشتی یا دیدن زجر کشیدنمو؟کدومشو؟هان؟...مگه من چیکارت کرده بودم عوضی؟
بازم هیچ جوابی از کوک که داشت نگاهشو ازش میدزدید نگرفت..عصبی به سمت رفت و یقه‌ش رو گرفت و به دیوار کوبوندش و توی صورتش داد زد
+حرف بزن لعنتی
مشتشو بالا اورد تا توی صورتش بکوبه ولی با تصور کبودی های روی صورتش مشتشو نزدیک صورتش نگه داشت،نمیتونست،نمیشد..ناچار خشمشو با کوبوندن مشتش به دیوار خالی کرد..زل به سیاهی چشماش و با صدای دورگه بخاطر مستی و خشم لب زد
+خیلی دلم میخواد بخاطر کل عذاب هایی که توی این ۶سال کشیدم مشتمو بکوبونم توی صورتت اما نمیتونم...چون جونم به جونت بسته‌س...چون دردای تو دردای منن..چون هنوزم دلم میره برا خنده هات..چون هنوزم با خاطره هات زندگی میکنم..چون..
جواب اون نگاه متعجب و منتظر رو با بغض داد
+چون هنوزم عاشقتم
-ولی..ولی تو که گفتی منو نمیخوای
لبخند درداوری زد و به لبای روبه‌روش خیره شد،هنوزم دلش برای بوسیدنشون پر میزد ولی اونا مال اون نبودن
+گفتم نمیخوامت چون نمیتونم داشته باشمت و به این فکر کنم که یکی دیگه رو با عشق بوسیدی...این فکر میکشه منو...از تو فقط یه عشق یک طرفه سهم منه
گفت و چشماشو بخاطر درد سرش بست و کنار دیوار سر خورد و نشست،انرژیش داشت تحلیل میرفت ولی هنوز باید حرف میزد باید یبار بار سنگین حرفای نگفتش رو میذاشت زمین
+میدونی هروقت یاد خاطراتت میوفتم حس میکنم از قلدر مدرسمون کتک خوردم،دلم میخواد یادم بره بزرگ بودنمو،برم بغل مامانم و تا میتونم گریه کنم تا خالی شم اما نمیشه...تهیونگ و یونگی هیونگ و خیلیای دیگه میگن بیخیالت شم،عشقتو از سرم بندازم
سرشو به سمتش چرخوند و خیره بهش ادامه داد
+ولی اونا نمیدونن سخته کندن دلی که دوخته شده بهت
به دیوار تکیه داد و چشماشو بست،خواب داشت وسوسه‌ش میکرد
+خیلی سعی کردم عشقتو از قلبم بیرون کنم ولی نشد حتی یبار رفتم بار تا با یکی از هرزه های اونجا بخوابم،اون روز به همه ناله های دردآور قلبم فقط یه جواب دادم...باید بشکنی..باید میشکست تا از عشقت خالی میشد..اون شکست ولی هیچوقت از عشقت خالی نشد
کوک به سمتش رفت و کنارش نشست و به صدای خستش که رفته رفته داشت اروم تر میشد گوش داد،دلش میخواست بغلش کنه ولی اجازش رو نداشت،سخته ببینی دلیل زندگیت داره میشکنه و تو نمیتونی زخمای روحشو با بوسه هات درمان کنی
+تا امشب رو فراموش کنم یه چند روزی هیچ عکسی از خودت پست نکن حتی اگه...بخاطر دلتنگیمم بهت زنگ زدم جواب نده..بچه بازی درنیار خب؟
گفت و خودشو به عالم خواب سپرد،چقدر اونروز خسته شده بود،جسمش،فکرش،قلبش و از همه بیشتر روحش که داشت روی تکه های شکسته قلبش پابرهنه راه میرفت و به خون خنده هاش توجهی نمیکرد
اون خوابید و متوجه بوسه‌ای که با دلتنگی روی لباش نشست نشد
__________

Silent LoveWhere stories live. Discover now