دلتنگی

1.2K 220 31
                                    

دوباره حوله رو خیس کرد و روی بدن سفید تب دارش کشید..دستشو روی پیشونیش گذاشت تا ببینه تلاش هاش اثری داشتن یا نه و به صورت خیس از عرقش که هرازگاهی حرف های نامفهومی از بین لباش فرار میکرد خیره شد..نفس راحتی از کمی پایین اومدن تبش کشید و باز کارش رو از سر گرفت
-ببین چه بلایی سر خودت اوردی
نگاهش به سمت دست بانداژ شده جیمین چرخید و با تاسف ادامه داد
-نابودشون کردی
دوباره نگاهشو داد به چهره خوابش، و موهای خیس چسبیده به پیشونیش رو کنار زد
-ولی واقعا به طور کامل خودتو خالی کردی..دیگه قرار نیس حرفای نگفتت ته دلت اذیتت کنن ولی فکر کنم من قراره تا اخر عمرم این راز رو پیش خودم نگه دارم..حتی بهت بگمم کاری از پیش نمیبره،میبره؟به هرحال که من محکومم به دور بودن از تو
حوله رو کناری گذاشت و پتو رو بالا کشید و خودش به تاج تخت تکیه داد
-این همه از سختی های خودت توی این ۶سال گفتی و با ظاهر زندگی من قضاوتش کردی و من نمیتونستم هیچ حرفی بزنم،گفتی که توی این ۶سال من بودم و روزای خوبم ولی تو نمیدونی که این مدت جونم به درد و درد به لبم رسید...سخت بود سر کردن روزا بدون شنیدن صدات
دست گرم و لطیفش رو گرفت و نوازشش کرد
-همه خاطرات رو درست تعریف کردی ولی یه چیزایی رو از قلم انداختی که اونا رو تو نمیدونی..پس بذار من تعریف کنم،مثلا روزی که تصادف کردی نفهمیدی من چجوری حس میکردم روحم ذره ذره داره از وجودم بیرون کشیده میشه،نفهمیدی که بدن خونیت رو توی بغلم گرفتم و با گریه به سمت ماشینم دویدم و با خودم بردمت بیمارستان و چندبار نزدیک بود توی راه تصادف کنم،تو صدای التماسامو شنیدی؟نه فکرنکنم..تو نشنیدی چقدر توی راه التماست میکردم تا حداقل یه ثانیه چشماتو باز کنی و بفهمم هنوزم میتونم زنده بمونم
ترس و غم اون روز رو میتونست هنوزم توی وجودش حس کنه،روزی که انگار داشتن دنیاشو ازش میگرفتن
-انقدر اون لحظه ترسیده بودم که نفهمیدم ماشین رو همونجور روشن ول کردم و وقتی برگشتم دیدم دزدینش، دکتر که بهم گفت حالت خوبه و عملت خوب پیش رفته از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم...اونموقع تو هنوز بیهوش بودی، از هوسوک هیونگ خواستم تهیونگ و یونگی هیونگ رو بپیچونه تا از اونجا برن و برای اخرین بار بیام ببینمت،اومدم پیشت و کلی برات حرف زدم،از حال ادمی که زیر این نقاب پنهونش کردم...بوسه خداحافظیم رو یادته؟فکر نکنم...میخوای یادت بیارم؟
خم شد و درست مثل همون روز بوسیدش،پیشونیش،چشماش و لباش،۶سال بود که هرشب بوسیدن اون لبا رو برای یبار دیگه ارزو میکرد اما شوری که بین اون بوسه حس کرد نشون میداد که دوباره چشماش حال دلشو لو دادن
سرشو بلند کرد و نگاهش به گردنبند جیمین خورد...دستش رو دراز کرد و لمسش کرد
-اینو وقتی که فهمیدم دلیل به هم خوردن نظم ضربانم تویی خریدم و اون روز به گردنت بستم...تیکه گمشده زندگی من
به چهره خوابش خیره شد و ادامه داد
-افسانه وجودم
با دست اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی برای اروم کردن خودش کشید،این تنها موقعی بود که میتونست با خیال راحت پیش عزیزترینش بشینه و براش حرف بزنه بدون ترسیدن از چیزی
-ازم پرسیدی چرا دلتو شکستم...خب،وقتی اون روز بهم اعتراف کردی و گفتی دوسم داری میخواستی چی بهت بگم؟...اینکه یه دیوونه دنبالمه تا نفس اونی که عاشقشم رو بگیره؟یا اگه با من بمونی رسوا میشی؟اینکه عاشقتم ولی یه دختر رو حامله کردم؟کدومو میخواستی بهت بگم؟
خنده کوتاهی کرد و گونه نرمش رو نوازش کرد
-حتما اولش میپرسیدی چرا یه دختر رو حامله کردم درحالیکه عاشقتم
صورتش رو بین دستاش پنهون کرد و آه کلافه‌ای کشید،هنوزم یادآوری اون روز نحس عذابش میداد
-باشه برات میگم...وقتی فهمیدم نمیتونم داشته باشمت،اگه برات بجنگم تو آسیب میبینی و حسم بهت فقط باعث درد و عذابت میشه حالم خیلی بد بود...اینکه قرار نبود مال من باشی و باید منتظر میشدم تا ببینم کیو برای ادامه زندگیت انتخاب میکنی تا برای انتخابت تبریک بگم،سخت بود..اون شب رفتم بار و به بارمن گفتم یه چیزی بهم بده تا بتونم همچی رو فراموش کنم...نفهمیدم چه کوفتی ریخت توی اون الکل لعنتی که همش حس میکردم کنارمی،صداتو،نفس هاتو و وجودتو حس میکردم..رفتم خونم ولی نمیدونستم که سویون اونجاس تا لپ تاپش رو پس بگیره
کلافه چنگی به موهاش زد و چشماشو بست،دیوونش میکرد یاد آوری شبی که نابود کرد اینده هرسه تاشونو
-من به جای سویون تو رو میدیدم..گریه میکردم و التماست میکردم مال من باشی و عاشق هیشکی نشی،بهت گفتم دوست دارم و عاشقتم و میخوام از اینجا ببرمت تا همیشه مال من باشی و بعدش...کاری که نباید رو کردم..اون شب فکر میکردم عشقمو بهت اعتراف کردم و بعدش یه شب هات رو با هم گذوندیم ولی صبح وقتی بیدار شدم دیدم تو رو برای همیشه از دست دادم...من..من
بغضش نمیذاشت حرفش رو کامل کنه و بالاخره شکست
-من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته..ببین..ببین من هنوزم عاشقتم ولی نمیشد..بنظرت میتونستی منو قبول کنی؟من حتی اینده اون دختر رو هم..نابود کردم..من..من مجبور بودم دلتو بشکنم تا زنده بمونی،تا با حقیقت خورد نشی،تا رازت پیش همه فاش نشه..من..من مجبور بودم حسرت داشتنت رو به داشتنت کنار خودم ترجیح بدم
سرشو روی زانوهاش گذاشت و زندانی های چشماش رو ازاد کرد..همه هیونگاش فکر میکردن اون ادم سرد و بی احساسیه که با حرفاش اونجوری جیمین رو میشکست ولی کسی صدای داد های از روی درد دلش رو نمیشنید،اینکه با هربار شکستن دل معشوقش خودش له میشد،اینکه روز عروسیش مثل ادمای مسخ شده به یه گوشه خیره بود و نفهمیده بود کی لباسش رو پوشوندن و باید بره و جلوی مردم لبخندی که لایق یه داماد هستش رو بزنه و خود واقعیش رو توی دلش به بند بکشه و لباش رو بدوزه تا هیچکس نفهمه داره متلاشی میشه
سرشو بلند کرد و نگاهش به سمتش چرخید،هنوزم خواب بود(عجب خواب عمیقی)..لبخندی زد و انگشتاشو به لابه‌لای موهای سیاهش فرستاد و با حس کردنشون حجم دلتنگیش بیشتر و بیشتر به چشمش میومد
-تو فکر میکردی من متنفرم ازت ولی تو نمیدونستی که چندبار با صدای خنده هات حواسم پرت شده از همچی،چقدر موقعی که کنارم نبودی دلم از نگرانی خودشو به در و دیوار کوبیده،اینکه نصف شبا میومدم پیشت و یه دل سیر تا صبح نگاهت میکردم تا وقتی صبح نگاهمو ازت دزدیدم بدهی به چشمام نداشته باشم یا چقدر دلم میخواستت توی بغلم
دوباره خم شد و پیشونیش رو بوسید و مکث کرد،نمیتونست دل بکنه از اونجا و ناخوداگاه جسم خستش رو به آغوش کشید و ریه هاش رو پر کرد از بوی تنش و دلش یه نفس راحت بعد زمین گذاشتن بار سنگین دلتنگیش کشید.. میخواست اونو تا ابد توی بغلش پنهون کنه و بیخیال دغدغه های زندگیش بشه ولی نمیشد
به اجبار ازش دل کند و از جاش بلند شد و به سمت در رفت که وسط راه ایستاد و به سمتش برگشت
-فقط یه چیزی ازت میخوام،من نمیدونم قراره توی این همه مدتی که از هم دور بمونیم چه اتفاقی بیوفته،اینکه چندبار دلتنگت میشم یا تا چند وقت میتونم بغض کنم و به روی خودم نیارم اما میخوام اینو بدونی با اینکه نشد،نذاشتن و نتونستم پیشت باشم باید خوشبخت باشی،باید یجوری از ته دلت بخندی که من با خودم بگم آخ جون حداقل بین ما دوتا یه نفر حالش خوبه،انقدر حالت خوب باشه که بگم خوبه که پیشش نیستم و اون بهترین تصمیم رو گرفته حتی اگه عاشق یکی دیگه بشی،تو باید حالت خوب باشه..اندازه هردوتامون
گفت و سعی میکرد بغضی که به گلوش چسبیده بود مشخص نشه ولی نمیدونست که آیا واقعا میتونه وجود یکی دیگه رو پیش جیمین تحمل کنه،اینکه جیمین عاشقانه بهش نگاه کنه و شاهد عشق و علاقشون باشه درحالیکه خودش به دلش قول داده بود به هیچ کسی جز جیمین با عشق نگاه نکنه...سخت بود
برگشت و از اتاق خارج شد،بغضش هم جایی رو نداشت که بره،همونجور دنبالش راه افتاد و بغلش کرد
.
.
.
با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد و محیط اطرافش رو از نظر گذروند..توی اتاق خودش بود و بدنش انگار خسته جنگ بود و درد گلوش اذیتش میکرد...تو جاش نشست و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد تا از سردردش کم شه،بازم توی نوشیدن زیاده روی کرده بود و فحش دادن به خودش هیچ فایده‌ای نداشت..سرشو برگردوند و با دیدن سوپ خماری و لیوان اب و قرص های سردرد و سرماخوردگی لبخندی روی لبش نشست..تهیونگ همیشه هواش رو داشت اما اون نمیدونست که اون سوپ رو کوک قبل از رفتنش براش پخته بود و چندبار با غرق شدن توی افکارش و فکر کردن به صدای بغض دار جیمین دستشو بریده بود یا اینکه با فکر کردن به حال بد جیمین غذا رو شور کرده بود و با مصیبت مزش رو به تعادل رسونده بود
سینی رو جلوش گذاشت و کمی از سوپ خورد،کمی سرد شده بود ولی هنوزم قابل خوردن بود
بعد از خوردن سوپ و قرص هاش از تخت پایین اومد و از اتاق خارج شد و به خونه مرتبش نگاه کرد،تاجایی که یادش میومد اونجا کاملا بهم ریخته بود(از کی تاحالا تهیونگ هم دستپختش بهتر شده و هم به خودش زحمت میده خونه رو مرتب میکنه؟)جوابی برای این سوالش نداشت،یا تهیونگ به سرعت نور تغییر کرده بود یا اینکه اون توهم زده بود
بیخیالی به خودش گفت و با دیدن کادوهایی که روی هم کنار میز چیده شده بودن به سمتشون رفت و کنارشون نشست..بسته بندی بچگانه‌ای رو که کاملا مشخص بود کار یو وونه برداشت و بازش کرد..یه نقاشی بود و یه مجسمه ساخته شده از خمیربازی..نقاشی رو از توی جعبه بیرون اورد و با لبخند نگاهش کرد،یه خونه بزرگ که جیمین و خودش رو با هم داخل خونه و مادرش رو بیرون از خونه با بال هایی که باهاشون توی هوا پرواز میکرد کشیده بود...این یعنی اون کوچولو عاشق هردوشون بود،هم مادری که هیچی ازش یادش نبود و هم پدری که همیشه بغلش بهترین پناهگاه بود براش..نقاشی رو برگردوند که نوشته هایی رو پشتش دید،پسرش براش نامه نوشته بود
+سلا پاپا جیمینم...تولدت مبارک،خیلی دوست دارم،اندازه اون پنیر پیتزایی که موقع خوردن کش میاد،اندازه کل کارتونام دوست دارم
و قلب گنده قرمز رنگی که اخر جملش کشیده بود و‌اون دست خط که نشونه همکاری تهیونگ و پسرش بود لبخند روی لباش رو پر‌رنگ کرد
دستشو دراز کرد و مجسمه رو بیرون اورد و با دیدنش خندش گرفت، یو وون مجسمه اون رو ساخته بود ولی زیادی رنگارنگ بود،برای بدنش رنگ آبی،برای سرش رنگ قرمز و برای خندش رنگ سبز رو انتخاب کرده بود...خوب میدونست که پسرش عاشق رنگ ابیه و هرچیز خوشمزه‌ای که ببینه رو با مزه سس قرمز مقایسه میکنه مثلا لپای جیمین رو که از دست دندونای کوچیکش در امان نبودن و البته که اون عاشق طعم طالبی بود و اون رو به خنده های پدرش نسبت میداد وقتی با هم تفنگ بازی میکردن
همیشه توی بدترین شرایط کوچولوش خوب بلد بود دلشو ببره و به فکر دل ضعفه های جیمین نبود..ناخودآگاه یاد دیشب و صورت ترسیده پسرش از صدای فریادش و چشمای پر شده از اشکش افتاد و موجود سرزنش گر وجودش شروع کرد به داد و بیداد و ملامت کردنش
با دقت مجسمه رو روی میز گذاشت تا آسیبی نبینه و رو به اون مجسمه رنگی زمزمه کرد
+ببخشید عزیزم ولی جبران میکنم،قول میدم
دوباره به سمت کادوهاش برگشت و اینبار چشمش به پاکتی خورد که رنگ و شکلش کاملا طبق همون سلیقه‌ای بود که میشناخت..دستشو به سمتش دراز کرد و جلو کشیدش و با تردید هودی که توش بود رو برداشت و با دیدنش ماتش برد،اون همون هودی بود که اونموقع به شوخی از کوک خواسته بود تا برای تولدش براش بخره،همون شکل و رنگ
میخواست اون رو توی تن خودش ببینه ولی فردی از اعماق ذهنش سرش فریاد کشید تا اون رو دور بندازه و خاطرات کوک رو از وجودش پاک کنه،داشت داد میزد تا یه یادگاری دیگه برای عذاب کشیدن هرروزه خودش توی خونش نذاره..به هودی توی دستش خیره موند و با خودش فکر کرد(تا کی باید خودخوری کنم؟بالاخره باید این عذاب رو توی یه نقطه‌ای تموم کنم)مصمم از جاش بلند شد و هودی رو توی سطل زباله‌ش انداخت و خواست از اشپزخونه خارج بشه ولی یه چیزی توی دلش نالید
سعی کرد نادیدش بگیره ولی نمیشد،سرش داد زد که باید بشه ولی اون مدام زمزمه میکرد نباید بشه..دوباره جنگی بین ذهن و قلبش به پا شده بود و اون فقط نظاره گر این جنگ بود تا بدونه باید از کدوم پیروی کنه،عقلی که حقیقت رو میگفت یا دلی که افسار احساساتش رو به دست گرفته بود
بالاخره قلبش با تن خسته‌ش پیروز این جنگ شد..هودی رو از توی سطل زباله بیرون اورد و توی لباسشویی پرتش کرد..فکر میکرد که با دور انداختن یه هودی میتونه یاد اوری گذشته رو کم‌ کنه ولی اون خوب میدونست که دلیل یاداوری هاش قاب های خاطره چیده شده توی دلش بودن
بیحوصله روی کاناپه نشست و تلویزیون رو روشن کرد تا کمتر فکر کنه اما اصلا متوجه حرف هایی که از دهن مجری بیرون میومد نمیشد و ذهنش اتفاقات دیشب رو دوباره و دوباره به نمایش میذاشت،از اینکه حرفای دلش رو گفته بود خوشحال بود چون الان دیگه چیزی ته دلش سنگینی نمیکرد اما یه چیزی رو این وسط نمیتونست درک کنه،چیزی که دیشب توی چشمای سیاه کوک جمع میشد و کوک با نفس های عمیق پی در پی‌اش و مشت کردن دستاش جلوی ریختنشون مقاومت میکرد اشک بود؟
اون لحظه انقدر توی خاطراتش غرق شده بود که متوجه چشمای پر شده کوک و جنگیدنش برای نباریدنشون نشد،یا دلیل اینکه لباس تنش بوی کوک رو میداد رو نمیدونست...ذهنش سناریوهای مختلفی میساخت اما دلش نمیخواست مثل بچه ها فانتزی بزنه و دلشو بهشون خوش کنه
کنترل رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد تا صدای برنامه‌ای که هیچی ازش نفهمیده بود روی اعصابش راه نره..از جاش بلند شد و آبپاش رو برداشت و به تک تک کاکتوس هایی که هر سال یونگی به عنوان کادوی تولد بهش میداد اب داد...یونگی معتقد بود کاکتوس بهترین گیاه توی دنیاس چون هم مقاوم بود و هم برخلاف ظاهرش گلی از وجودش رشد میکرد که میترسیدی بهش دست بزنی تا از بین نره و کاکتوس با تمام وجودش ازش محافظت میکرد
جیمین خیلیا رو میشناخت که کاکتوس وار زندگی میکردن،ادمایی که فکر میکنی نیاز نیس زیاد بهشون سر بزنی و کلا حواست بهشون نیست ولی یهو وقتی به خودت میای میبینی اونا از بین رفتن،خیلی بیصدا و اروم...مثل خودش
ابپاش رو کناری گذاشت و به خونه نگاهی انداخت،حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت ولی میدونست که اگه بیکار بشینه ذهنش شروع میکنه به کنکاش کردن توی گذشته و واقعا خسته بود برای این کار
هرکاری که میتونست کرد،خونه رو تمیز کرد،کار ویرایش دوتا مانگا رو تموم کرد،پلی لیستش رو زیر و رو کرد و به پای تماشای درامای موردعلاقش نشست اما بازم ذهنش پیش اون چشمای سیاه پر از اشک بود و حس ناشناخته‌ای قلبش رو میفشرد،حسی مخلوط از دلتنگی،غم،پشیمونی،اندوه و نگرانی..نمیدونست اسمش رو چی میتونه بذاره فقط میدونست که حس مزخرفیه و با هیچ چیزی بیخیالش نمیشه
از جاش بلند شد و به سمت کمد لباسش رفت و شروع کرد به عوض کردن لباساش،سکوت این خونه بیشتر داشت اذیتش میکرد و تنها کسی میتونست حالشو بهتر کنه کوچولوش بود

__________

Silent LoveWhere stories live. Discover now