Chapter 38

2.3K 456 246
                                    

Hi👀

•••••

حالت تهوع داشت. پتو رو از روی بدنش کنار زد و صاف روی تخت نشست.
به محض تکون خوردن، سرش تیر کشید و جلوی چشم‌هاش سیاه شد.
با دوتا دستش سرش رو گرفت. ناله دردناکی از بین لب‌هاش خارج شد و خط باریک عرق سردی که از کمرش پایین می‌رفت رو حس کرد.

می‌دونست مست کردن بهش نمی‌سازه اما انتظار نداشت تا اون حد حالش رو بد کنه.
از روی تخت بلند شد و با قدم‌های بی‌حال به سمت سرویس گوشه اتاقش رفت.

داشت راه می‌رفت که متوجه وضعیت لباسش شد. دکمه‌های پیراهن و شلوارش باز بودن.
شلوارش که با هر قدم یه‌کم از باسنش پایین می‌رفت رو بین راه بیرون آورد و تو سبد لباسی کنار کمد انداخت.

روبروی روشویی آب سرد رو باز کرد و چندبار محکم به صورتش پاشید.
تو آینه به چشم‌های قرمزش نگاه کرد و به لوهان لعنت فرستاد.
نگاهی به ساعت مچی دست چپش انداخت و با دیدن ساعت اخم‌هاش رو درهم کشید.

از حموم خارج شد و به سمت کمدش رفت.
سرش درد می‌کرد و کلافه بود. شورت و پیراهنش رو هم توی سبد انداخت و یه شلوار و پیراهن ست دیگه از کمد بیرون آورد.
خیلی سریع لباس‌هاش رو عوض کرد و آماده رفتن به سر کار شد.

قبل خارج شدن از خونه برای خودش قهوه سریع دم کرد و به در بسته اتاق بکهیون خیره شد.
از اونجایی که روز قبل از در صلح وارد شده بود امیدوار بود اون روز یه بهونه جدید برای گند زدن به اعصابش پیدا نکنه.
درحالی‌که قهوه‌اش رو می‌نوشید، شماره لوهان رو گرفت. همون‌جور که انتظار داشت جوابش رو نداد.

غیر ممکن بود بعد اینکه تا اون حد مست کرده بتونه و یا تمایلی داشته باشه سر کارش حاضر شه.
یه پیام تهدیدآمیز براش فرستاد و گوشیش رو تو جیبش سر داد.

قبل ترک آشپزخونه لیوانش رو شست و توی سبد گذاشت.
جلوی در داشت کفشش رو می‌پوشید که در باز و بکهیون وارد شد.
نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره با کفش لج‌بازش درگیر شد.

به ثانیه نگذشته دوباره نگاهش رو بالا برد و اخم کرد.
"نباید مدرسه باشی؟"
صورت بکهیون بی‌حالت بود و یه نگاه عجیب تو چشم‌هاش داشت.
"چرا باید آخر هفته مدرسه باشم؟"
با یه لحن یکنواخت گفت و از جلوی در کنار رفت.

پاش از حرکت ایستاد و یه صدای بی‌معنی از گلوش خارج شد.
البته که آخر هفته بود وگرنه چه توجیه دیگه‌ای وجود داشت که شب قبل حاضر شه با لوهان سگ مست کنه؟
کفشش رو با پا به گوشه‌ای پرت کرد و از گوشه چشم به بکهیون که هنوز بهش خیره بود، نگاهی انداخت.
کفشش رو از روی زمین برداشت و مرتب توی کمد جاکفشی جا داد.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Dec 30, 2023 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora