Part 11

2.9K 678 46
                                    


نبینم وت یادتون بره!
نظرم بدید خوشحال شم~♡

°°°°°°°°°°°°°

اولین چیزی که بعد از باز شدن اسانسور توجهش رو جلب کرد ، بدن لاغر و اشنای پسری بود که جلوی در خونش خوابیده بود .
با ابروهای بالا رفته به پسری که حالا میدونست همون مهمون مزاحمشه نزدیک شد و از بالا به صورت غرق خوابش نگاه کرد .

اون بچه پیش خودش چه فکری کرده بود که اونجا خوابیده بود ؟
اروم صداش زد"هی بچه جون ، بکهیون ، پاشو!"
بکهیون اهسته چشماش رو باز کرد و چشمای ریز شدشو به مرد قد بلند دوخت .

"لعنت"با بدخلقی گفت و نیم خیز شد ، نور داشت چشماش رو اذیت میکرد "من اینجا چه گو.."کمی طول کشید تا خاطره شب قبل یادش بیاد و به محض اینکه همه چیز رو یادش اومد ، اخماش رو در هم کشید و از روی زمین بلند شد .

نگاه چانیول تموم مدت با تعجب حرکاتش رو دنبال میکرد .
"زود باش درو باز کن وگرنه همینجا جلو پاتو برات زرد میکنم!"

چانیول بلاخره از اون حالت بهت زدش بیرون اومد و به چشماش چرخی داد "رمز درو نداری مگه؟!"همونجور که درو باز میکرد پرسید.

"خیر ، تو گوشیم سیوه که گوشیمو هم جا گذاشته بودم"بکهیون با یه لحن عبوس توی صداش گفت و به محض باز شدن در جلوتر از چانیول وارد خونه شد .
" چرا حواستو جمع نمیکنی؟!"انگار چانیول برای پوشوندن عذاب وجدانش به سرزنش متوصل شده بود .

بکهیون پوزخندی زد و بدون اینکه اهمیت بده به سمت اتاق خوابش رفت .
اون عوضی و عذاب وجدانش میتونستن برن به جهنم!
بعد از اینکه کارشو تموم کرد به سالن برگشت .
چانیول هنوز اونجا منتظرش بود .

"باید از نگهبان ساختمون میخواستی بهم زنگ بزنه "به نظر میومد چانیول هنوز نتونسته وجدانش رو اروم کنه .
بکهیون چشماشو ریز کرد و روبروی چانیول ایستاد . اصلا نمیتونست درکش کنه .

حالا که عصبانیتش خوابیده بود میخواست ادای ادم های مسعولیت پذیر رو در بیاره؟
"به هر حال حتی اگه اینکارو میکردم هم چیزی از عوضی بودن شما کم نمیشد اجوشی ، با این چیزا نمیتونین گناهتون رو بپوشونین !"
علارغم رسمی حرف زدنش ، محتوای حرفاش کاملا بی ادبانه و توهین امیز بود و این باعث شد مرد قد بلند اخماشو در هم بکشه .

"این تقصیر من نیس که حافظه ی تو به اندازه یه جلبکه بچه جان!"
"ولی تقصیر شماس که مهمونتون رو تنها تو خونه ول کردین ، محض اطلاعتون من فقط ۱۴ سالمه و حتی هنوز وارد سن بلوغ هم نشدم و شما شب منو تنها گذاشتین ، اگه از تنهایی میترسیدم چی؟"
بکهیون طلبکارانه تر از قبل گفت و یه قدم به چانیول نزدیک تر شد .

"فعلا که نمردی و چیزیت هم نشده ، پس چه مرگته؟!"
چانیول گیج شده بود ، تنها دلیلی که باعث شده بود به پشت در موندن بکهیون اهمیت بده کوتاهی خودش بود ، ولی بکهیون رو هم نمیتونست درک کنه . از چی اونقدر ناراحت بود؟

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Where stories live. Discover now