part 8

2.8K 701 56
                                    

بازم یه پارت دیگه ؛)
وت~♡

○○○○○○○

شاید مست شدنش خیلی هم بد نبود .
باید یکم دیگه با اذیت کردنش خودش رو سرگرم میکرد؟
ولی انگار بکهیون داشت عصبی میشد .
دیگه تلاش نمیکرد ازاد شه و در عوض با یه نگاه عصبانی به اون خیره نگاه میکرد .

خیلی خونسرد یه تای ابروش رو بالا انداخت و منتظر حرکت بعدیش شد .
البته انتظار نداشت چند ثانیه بعد باسن بکهیون رو روی پاهاش و دو تا پاش رو دور کمرش ببینه !
اونقدر شوکه شده بود که بلاخره دستش رو از دور دو تا مچش باز  کرد و کمر باریکش رو گرفت و اون رو به عقب هل داد .

"هی ، داری چه غلطی میکنی؟!"
بکهیون حتی یه اینچ هم از جاش تکون نخورد و در عوض شکمش رو بیشتر به شمکش چسبوند و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد .

چند لحظه بعد همون دست ها روی موهاش نشسته بود و با حداکثر قدرتی که داشتن موهای نازنینش رو میکشیدن !
دیگه حتی برای بلند کردن بکهیون از روی پاهاش تلاش نمیکرد و تموم تمرکزش رو گذاشته بود روی جدا کردن دست های بکهیون از روی موهای سرش .
"ولم کن لعنتی .. مگه از جونت سیر شدی؟"

پوست سرش میسوخت .
سوزش وحشتناک پوست سرش اونقدر زیاد بود که مطمئن بود به محض اینکه ازاد بشه ، دیگه خودش هم خودش رو نمیشناسه !

"مچ دستت رو خورد میکنم اگه موهامو ول نکنی!"دستش رو دور مچ دست بکهیون حلقه کرده بود و تلاش میکرد دستش رو به عقب بکشه ولی هر بار که اینکارو میکرد موهای خودش بیشتر زور میشدن و درد بیشتری تو پوست سرش پخش میشد .

"گفتم بخواب!"بکهیون بلاخره جیغ زد .
اونقدر صداش بلند بود که سریع دستش رو ول کرد و گوشاش رو گرفت .

چند دقیقه بعد بلاخره تسلیم شد و به عقب خم شد .
کمرش که با زمین برخورد کرد ، نفس نفس زد .
تقصیر خودش بود که همون لحظه اول که دیده بود اون بچه مست کرده ، جای تنبیه کردنش باهاش همبازی شده بود !
بکهیون همونجور چهار دست و پا از روی شکم سینه و گلوش رد شد و بلاخره باسن مبارکش رو روی صورت اون گذاشت .
"بیــا بــرو تــوش .. حرومــزاده ..دیـــک هد .. "

وقتی اون موجود مست شروع کرد به بپر بپر کردن روی صورتش ، ناله عمیقی از بین لب هاش خارج شد .
خب ، دیگه بسش بود .. از اول هم نباید مهربون باهاش تا میکرد .

از اونجایی که به خاطر اون باسن نرم و گوشت الود ! جایی رو نمیدید دست هاش رو توی هوا تکون داد و به اولین جایی از بدن اون پسر که توی دستاش اومدن چنگ زد .
با یه حرکت سریع اون بچه رو روی زمین خوابوند و خودش هم روش خیمه زد .

"واقعا دلت میخواد تنبیه بشی؟!"اخم هاش رو در هم کشید و با یه لحن واقعا عصبانی گفت .
بکهیون جوابش رو نداد و در عوض اروم پلک زد ..انگار خوابش میومد
"هی !"دوباره صداش زد

~💙I Can't Breathe[ChanBaek]💙~ Where stories live. Discover now