part.21

452 84 5
                                    

-محض رضای هرچی خداست! سهون ازش فاصله بگیر.

یونگی‌ با بیچارگی لب زد و بدن محکم مرد رو به عقب هول داد. سهون عذاب‌وجدان داشت و نمی‌تونست از پسری که بی‌هوش روی تخت رئیسش دراز کشیده، دل بکنه.

-هیونگ برم دکتر رو بیارم؟

با لحنی نگران، توی گوش یونگی زمزمه کرد.

-نه سهون، فقط برو بیرون! هر چقدر بیشتر فرمون‌هات بهش بخوره، دیرتر به هوش میاد.

اینبار به سمت تهیونگی برگشت که با نگرانی و چشم‌های براق‌ شده به جونگ‌کوک زل زده بود.

-آقای کیم میشه از بالاسرش بلند شید؟ سهونا ایشون رو با خودت ببر.

-نه من همینجا می‌مونم.

تهیونگ با ناراحتی لب زد و دستش رو روی پیشونی کوک گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.

-سهون! یکی از شات‌هامو بیار.

یونگی‌ بعد از چند دقیقه دست‌دست کردن، با بی‌حوصلگی دستور داد. بلافاصله جعبه‌ی مستطیلی شکل توی دست‌هاش قرار گرفت.

-حالا هم برو بیرون!

سهون با نگاه شرمنده و نگرانی، عقب‌عقب رفت تا جایی که از اتاق خارج شد. نفس عمیقی کشید و کنار جونگ‌کوک روی تخت نشست. سرنگ فلزی رو از توی جعبه بیرون کشید و پوشش پلاستیکی سوزنش رو برداشت.

بدون توجه به تهیونگ که با تعجب بهش نگاه می‌کرد، دستش رو جلو برد و هودی مشکی پسر بی‌هوش رو بالا کشید. سرنگ رو توی شکم نرم کوک فرو کرد و با انگشتش سرش رو فشار داد.

-چیکار می‌کنی؟!

تهیونگ با وحشت و نگرانی پرسید. از روی تخت بلند شد و به سمت میز کارش رفت. همونطور که جعبه رو توی کشو جا می‌داد، لب زد.

-بهش کمک می‌کنه.

-چه کمکی؟

-اولین کمک بزرگش، مختص خودته... تهیونگ؟ می‌تونم اینطوری صدات کنم؟

خودش رو روی کاناپه رها کرد و نگاهش رو به ساعت دیواری داد.

-آ... آره.

دکمه‌های بالای پیراهنش رو باز کرد و ادامه داد.

-و دیگه لازم نیست شب‌ و‌ روز مراقبش باشی.

-چطور؟

تهیونگ همونطور که روبه‌روی مرد روی کاناپه می‌نشست، پرسید.

-با این شاتی که بهش تزریق کردم حداقل تا هیت بعدیش نیازی بهت نداره.

-اوه!

مین توضیح مفصلی آماده کرده بود تا به جونگ‌کوک و تهیونگ دیکته کنه اما پسر کوچکتر با از حال رفتنش، همه رو نادیده گرفت. تصمیم گرفت سکوتِ طولانی‌شده‌ی اتاق رو با سوال پرسیدن از تهیونگ بشکنه.

𖣐Chocolate PuppyWhere stories live. Discover now