His father ....

726 127 10
                                    

سلام
پارت قبلی رو حذف کردم
راستش برای خودمم یکم عجیب بود






"یه هفته بعد"
خسته از تنهایی
روی زمین کنار در سر خورد

پسرکش الان کجا بود؟
داشت عذاب میکشید
حسش میکرد
ولی چه کار کوفتی از دستش برمیومد

اون جویون عوضی ....
خانوادشو ازش گرفته بود
یک هفته ی تموم هیچ کدوم از اعضای مهم زندگیشو ندیده بود
مهم تر از همه چشم آبیشو

سرشو توی دستاش گرفت
هیچ نظری نداشت که چجوری کمکشون بکنه

با دردی که تو پهلوش پیچید روی زمین غلط زد
دوباره؟

تهیونگ چه گناهی کرده بود که جای جونگ کوک باید کتک میخورد

بعد چند دیقه گذشت تا بلاخره دردش ساکت شد
پوزخند زد

یه بار دیگه بیهوش شد؟
این بار چندم توی روز بود؟

صدای بهم خوردن در اومد
به سختی از جاش بلند شد

-اومدم
بیحال زمزمه کرد ولی انگار فرد پشت در شنید
درو که باز کرد

به سمت بیرون کشیده شد

-بک؟

؛خفه شو دنبالم بیا......هوسوک....هوسوک رو ازاد کردن....اومد پیش ما.....اصلا..اصلا حالش خوب نبود

-یه دیقه وایسا.....واسه چی فقط هوسوک هیونگو ول کردن؟اصلا برای چی؟

؛احتمالا برای اینکه وضعیت بده بقیه رو بهت بگه و تو خودت بری اونجا

توی ماشین هلش داد و خودشم پشت فرمون نشست
-خب تو اینکه من میرم حرفی نیست....ولی خب من نمیدونم اونا کجان وگرنه تا حالا هزار دفعه رفته بودم

بکهیون چپ چپ به جونگ کوک نگاه کرد
؛ببینم تو احمقی؟....اونا همینو میخوان که تو تنها بری و تنها گیرت بیارن....اه خنگی دیگه چیکارت کنم

-میگی چیکار کنم؟بزارم هیونگام و تهیونگمو بکشن؟

خودش از حرفی که زد لرزید
؛چرت نگو....میریم خونه یه چیزی به مغزامون میرسه حالا..‌‌‌‌.‌ببینم چیزی خوردی‌؟

-نه نمیتونم چیزی بخورم......یونگی هیونگم....م.معلوم نیست حالش چطوره.....جیمین.....جین و نامجون هیونگ

بو ماشین رو بغل پارک کرد صورت جونگ کوک رو توی دستاش گرفت

؛جونگ کوک....اروم باش....اونا تو شرایط خوبی نیستن...اگه ماهم نتونیم خودمو رو کنترل کنیم هیچی درست نمیشه....خب....باید یه چیزیو بهت بگم......ولی مطمئن نیستم.....

خودشو سمت بک چرخوند
-حرفو نپیچون بگو....

؛خ.خب کوک.....تهیونگ....یه..

-تهیونگ چی؟

؛تهیونگ یه جورایی جزء الهه ها محسوب میشه
.
.
‌.
مات به قیافه ی جدی بکهیون نگاه کرد
-ش.شوخی میکنی؟

blue moon vampireTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang