part 6

2.8K 300 17
                                    

"""لویی"""
این دیگه کیه...!?
من اینجا چکار میکنم... بیمارستان!? چقدر منگ و گیجم... جدا نمیدونم چه خبره... چند بار رو دور اهسته پلک میزنم تا هم بفهمم اینجا چه خبره هم بفهمم این پسر با این موهای بلند و عجیب کیه که انقد نگران داره نگاهم میکنه...
نگاهش کردمو گفتم:من اینجا چکار میکنم!?
_لو... تو تصادف کردی!?
_تصادف!? اما من چیزی یادم نمیاد!
_این طبیعیه خیلی ها از موقعیه تصادفشون چیزی یادشون نمیمونه!
باز خیره نگاهش کردم... یه جور عجیبی نگاهم میکنه
_لو... (یه مکث طولانی کرد)...دوستت دارم
یه قطره اشک از چشماش ریخت... وات د فاک... این دقیقا الان به من چی گفت... دوستم داره!?یه پسر عجیب غریب که دو سه سالی ازم بزرگتره داره بهم میگه دوستت دارم... تازه من اصلا نمیدونم کی هست...!? نکنه از بخش اعصاب و روان فرار کرده ... با احتیاط گفتم:ببخشید... شما منو ب کسی اشتباه نگرفتید!?
چشماش گرد شد و با سرعت اشک هایی که تو چشمش جمع شده بود از صورتش روون شد...
_چی!?
_عذر میخوام ولی فک میکنم منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید... تصادفا من هم اسمم لوییه ولی خب من شما رو نمیشناسم اینو مطمئنم!
خدا کنه زودتر بره... یا حداقل زودتر دکتر بیاد زینو جمع کنه ببره...اصلا دیگه توان بیشتر حرف زدنو ندارم...
اشک امانش نمیداد... جدا دلم براش میسوخت ولی من نمیشناسمش
دوباره گفتم: میشه خواهش کنم منو تنها بگذارید... من دیگه نمیتونم بیشتر حرف بزنم
سرشو به علامت مثبت تکون داد اما هنوز گریه میکرد... چشمامو بستم ... فکر میکنم دوباره خوابم ببره که صدای وحشتناک شکستن منو پروند... چشمامو باز کردم اون دیوونه گلدون بغل تختو به سمت دیوار پرت کرده بود ... اگه یکم شک داشتم الان باورم شد که دیوونه است... پشت این صدا مادرم و چند تا پسر دیگه هم وارد شدن...همه با دیدن گلدون شکسته و صورت پر از اشک پسر سر جاشون خشک شده بودن... رو به مادرم گفتم:مامان خواهش میکنم این دیوونه رو بفرست بره...
مادرم اصلا به من نگاه نکرد ... فقط به پسر نگاه میکرد که با حرف من افتاد رو زانو و بلند بلند گریه کرد...وای خدایا چرا نمردم... این دارم دیوونه میشم... این بار با بیحالی در حالی که چشمامو بسته بودم با ته مونده ی باقی مونده ام گفتم :مامان خواهش میکنم...
دست مادرمو حس کردم که دستمو گرفته... چشمامو یکم با بی جونی باز کردم ...دو تا از پسرا داشتن اون پسر بلند قد و مو بلند رو میبردن بیرون و یکیشون هم با نگرانی نگاهم میکرد جوری که انگار من مقصرم... انگار بابامه و ازم میخواد به خاطر گفتن دیوونه به اون پسر ازش عذر بخوام... دراخرین لحظه که پسر رو بیرون ببرن اروم گفتم :ببخشید بابت حرفم... نمیدونم شنید یا نه و یا حتی واکنشش چی بود چون دیگه خوابم گرفت و چشمامو بستم و فک میکنم به خواب رفتم
نمیدونم کی بیدار شدم مادرم کنارم بود گفتم :خوابیدم!?
_آره عزیزم
_چقدر!?
_کم...10 دقیقه
_اوه... مامان... فردا رو چکار کنم!?
_چی رو چکار کنی!?
_مامان... اکس فکتور!!!
_چی!? چطور!?
_یادت که نرفته فردا باید برای مصاحبه برم اجرا کنم
خیلی عجیب و با طمأنینه گفت :نه ...یادم نرفته... باید با دکترت صحبت کنم... میرم تا باهاش صحبت کنم !خب!? تو استراحت کن
_باشه
مادرم نگران بود... به سمت در رفت و خارج شد... به صورت عجیبی سریع منم به یه خواب عمیق رفتم!
"""هری"""
گریه ام قطع شده و بلند بلند دارم میخندم... ابلهانه است ولی میخندم... لو داره باهام شوخی بدی میکنه... خیلی بد ... میدونه میمیرم... میدونه...
رو به نایل متعجب کردمو گفتم:نایل میدونه میمیرم مگه نه!?? میدونه ... نمیدونه!????
بلند تر خندیدم...
لیام اومد جلوم زانو زدو گفت :هری...
خنده ام جمع شد !
_بله!?
_هری ... همه چیز درست میشه... بهت قول میدم...
برام مهم نیست لیام چه قولی میده...
سرمو انداختم پایین نه کریه میکنم نه میخندم... ماتم برده
مادرش اومد بیرون ... اون رو به روم وایستاد و سرمو گرفت تو بغلش و گفت: هری...خوبی!?
خوب نبودم
_هری نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی متاسفم...مطمئن باش همه چیز رو به راه میشه...
پرستار با دکتر اومدن... دکتر بخاطر دیر اومدنش معذرت خواست... چون تو اتاق عمل بوده... مادرش همه چیزا رو تعریف کرد دکتر یه اه کشید گفت :فک میکنم باید باهاتون صحبت کنم
_من میام...
_فقط با مادرش
_گفتم من میام...لو همه چیزه منه... اون ماله منه...مادرش نگاهم کردو گفت:دکتر هری باید باشه... همینطور بقیه پسرا...اونا برادرهاشن
_خیلی خب... بهتره بیاید تو اتاقم
همه چیز وحشتناک بود...دکتر گفت :گاهی ضربه ی وارد شده مغز رو تحت فشار زیادی میگذاره... مغز هم برای خلاص شدن از فشار ها کمی از بدترین خاطراتشو پاک میکنه... اینطوری فشار کمتر میشه و بهبـود راحتر ...مغز تصمیم میگیره تا فرد رو از فشار استرس و خاطرات بد خلاص کنه برای همین همشونو پاک میکنه... اینکه چقدر طول میکشه به هیچ چیز ربط نداره... گاهی چند ساعت... گاهی چند روز... و اما گاهی سال ها و شاید هم هیچ وقت
"هیچ وقت"
این کلمه مثل یه پتک تو سرم کوبیده شد... از اتاق اومدم بیرون هیچی نمیفهمیدم... اروم رفتم جلو در اتاق وارد شدم خواب بود کنارش نشستم ... و فقط نگاهش کردم ... شاید "هیچ وقت"
سرمو گذاشتم رو تخت ... کاشکی بشه همین جا بمیرم... من دیگه نمیخوام زنده باشم... دیگه نمیخوام!
"""لویی"""
چشمامو باز کردم سرمو که چرخوندم همون پسره رو دیدم خوابیده بود ... سرشو گذاشته بود رو تختو دستمو گرفته بود ... این پسر کیه... کیه که اینطور نگرانه... میترسم ازش... به قول معروف هم قد و قواره ی من نیست. نه سنش... نه قدش!
عطش غیر قابل وصفی به موهاش دارم... چقدر فرفری و خوش رنگ... وای بر من... کاش میشد بهش دست بزنم
خیلی وقته فهمیدم که خیلی با دخترا بهم خوش نمیگذره ... ولی ...
سرمو گرفتم جلو تا دقیق تر نگاهش کنم یهو چشماشو باز کرد ... چشمام به چشمای سبزش گره خورد... با هیجان سرشو بالا گرفت سرش خورد به سرم اخ اخ... با خجالت و ترس گفت:اوپس
سرمو فشار دادمو نگاهش کردم
_سلام

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now