Part 9

2.7K 305 13
                                    

_واو...5سال... این همه اتفاق این همه ... واو...!!!
واقعا سرم داره میترکه... این سال ها یک عمر گذشته... یک عمر... من الان یه آدم دیگه ام... یه جای دیگه وایستادم تو دنیا. و این داره منو تا سر حد مرگ میترسونه... همه چی وحشتناکه ! من شیرین ترین و سخترین خاطراتمو از دست دادم من عشقمو فراموش کردم... دوستامو کسایی که مثل برادر بودن برام... من همه رو فراموش کردم!!من الان خالی ام...! حالا میفهمم چرا این همه فشار روم بوده که همه رو پاک کردم ولی ...
ولی متعجبم که چی باعث شده من اینهمه محتاط بشم و این همه فشار به خودم بیارم من آدم راحتیم... این همه کار از من عجیبه... مثلا دوست دختر الکی !? اخه چرا!? هر چی فک میکنم نمیفهمم...! اصلا مسخره است ... اولین کاری کت باید بکنم اینه که اون دخترو حذف کنم... این لویی دیگه قرار نیست نقش بازی کنه... شاید سکوت کنم و نگم که گی ام... ولی مطمئنا قرار نیست نقش بازی کنم... !!!
_مامان ...
_جانم!?
_یه لطفی بکن! من نمیدونم باید این چیزا رو به کی بگم پس این کارو به جای من بکن... من دوست دختر نمیخوام پس سریعا بگو دیگه نبینمش...
_لویی عزیزم ... نمیشه...
_میشه... نمیدونم من تبدیل به جی شده بودم که فک کردم مجبورم با یه دختر قرار بزارم... ولی الان هرگز قبول نمیکنم نقش بازی کنم پس لطفا به رییسش هر کی که هست بگو تمومش کنه...!! شاید دیگه نخوام حتی با هری باشم ولی مطمئنا دیگه نقش نمیخوام بازی کنم! من خیلی خسته ام ... پس فقط منو ببخش!
پاشدم رفتم از پله ها بالا برام مهم نیست قراره چی بشه. تو دنیا رو گشت میزنم همه چیز فوقالعاده است... در یکی از اتاقا بسته است... بازش کردم هری رو تخت نشسته بود و زانو هاشو تو بغلش گرفته بود و سرشو گذاشته بود روشون... جلو رفتم اینجا اتاق منم هست چون یه عکس بزرگ از من به دیواره! رفتم تو ... هری تکون نخورد بعیده خواب باشه... رفتم رو تخت نشستم و زدم بهش...
_هی... هری!
هیچی... هیچی نمیگه... ولی نفس میکشه
_هری ...
_بله...
_نمیخوای بدونی چیا شنیدم!?
_نه
_بیشتر از 4 ساعته که دارم گوش میدم... همه چیزو فهمیدم!
_همه چیز کافی نیست
_چی!?
_5 سالو نمیشه تو 4ساعت تعریف کرد!
راست میگفت نمیشه! اما این باید بغض و ناراحتیه من باشه نه اون!
_راست میگی ... اما خب به تو چه!? تو چرا عزا گرفتی!?
بالاخره سرشو گرفت بالا چشماش کاسه ی خون بود بی احساس و خالی!
_من!? من عزای خاطرات از دست رفتتو گرفتم! میخوام براشون عزاداری کنم!
_لازم نیست... همه چیو از اول میسازم
_بعضی چیزا رو نمیشه از اول ساخت !
سرشو برگردوند تا منو نبینه... نمیدونم داره به چی فک میکنه ... مهم هم نیست... ! شاید بهتر باشه کم کم با این موضوع کنار بیاد که شاید دوباره عاشقش نشم! از جام بلند شدم... تصمیم گرفتم برم و تو یکی دیگه از اتاقا بخوابم .
.
صدای شکستن یه ظرف بیدارم کرد از جام بلند شدم و رفتم پایین... سمت آشپزخونه تو راه ساعتو نگاه کردم ساعت 2 شبه... بعد از اینکه از پیش هری رفتم تو یه اتاق دیگه با سرعت خوابم برد همه چیز برام سخت بود ... مغزم هنوز توان این همه فشارو نداره...
هری تو تاریکی تو آشپزخونه جلو یخچال نشسته بود و همین طور که درب یخچال باز بود داشت مشروب میخورد ... معلومه خیلی خورده چون حالش خیلی خرابه... چراغو روشن کردم زمین پر از خرده شیشه بود ... هری داغون بود صورتش خیس از اشک بود و از دستش خون میومد... وای نه.... هری تصادفا دستشو نبریده...!!!!
داد زدم :احمق
ترسیده بود از اینکه من اونجام...
_داری چه غلطی میکنی!? داری خود زنی میکنی!?
همون طور از بین خرده شیشه ها رفتم و خودمو رسوندم جلوش دلم میخواست محکم بکوبم تو گوشش واقعا میخواستم و حتی دستمم بردم جلو ولی... چشماش... چشمای قرمز پر از اشکش جلومو گرفت و اشکمو در آورد!!
سرشو گرفتم و گذاشتم رو قفسه ی سینه ام ... این احمق این پسرک نازک دل رو من از کجا گیر آوردم که عاشقش شم اخه...!!!
نمیدونم چیه... ولی نمیتونی عاشقش نشی ... همه ی چیزاش عالین... من ابله دوباره عاشقش شدم اینو مطمئنم چون الان که تو این حال دیدمش حس کردم دارم میمیرم...! من عاشقش شدم!
اروم میزدم پشتش تا گریه اش بند بیاد... خودمم دارم گریه میکنم! من باید چکار کنم...!? باید صبر کنم تا مطمئن شم که عاشقشم و بعد بهش بگم یا الان بهش بگم تا دست از این کاراش برداره...
نه نباید بگم ... اون باید یاد بگیره تا قوی باشه... هر وقت حس کردم که قوی شده اونوقت بهش میگم!میگم که عاشقشم!
هری شروع کرد به لرزیدن... وای من حالا باید چکار کنم! خداروشکر که دمپایی هاش پاش هست... کمکش کردم تا بلند شه!
ارومو با زحمت بردمش سمت اتاق و پتوشو پیچیدم دورش ! باید زخماش رو پانسمان هم بکنم اما نمیدونم وسایل کجاست! از خودش میپرسم و میارم تا زخماشو ببندم! اروم جواب میده! دستشو به سختی با یه دست سالمم پانسمان میکنم! میرم براش لباس تمیز میارم ... لباسشم کمک میکنم تا عوض کنه... واو... الان وقت این چیزا نیست ولی وای... این بدن فوقالعاده است... دمم گرم حالا میفهمم چرا معتادشم...! رو تخت خوابوندمش و کنارش رو تخت نشستمو موهاشو نوازش میکردم موهای فرفریه بلندش!
بهم با دقت نگاه میکرد هنوز چشماش قرمزه ولی دیگه گریه نمیکنه!
_لو...
_بله عزیزم!?
چی "بله عزیزم"!?!? این دیگه از کجا اومد... ای وای!
_کاش بخوابم و همه چیز خواب بوده باشه!
_هری! قوی باش!
_برای تو قوی بودن راحته...!
_اگه راحت بود فراموشش نمیکردم!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:ببخشید که سخت بودم!
_مطمئنم تو شیرین ترین بخشش بودی واسه همین قوی مونده بودم... تو منو قوی میکردی!
_دوستت دارم لو... و این داره منو میکشه ... این که تو دیگه دوستم نداری من میخوام بمیرم لو
_خفه شو
و محکم لبامو گذاشتم رو لباش! فقط میخوام خفه اش کنم... !اما... دارم خودمو گول میزنم آیا!? من نمیتونم خودمو در مقابل این صورت با این لب ها نگه دارم...!! لب هاش گرمه... حتی وقتی تمام بدنش یخ کرده است!
نمیخوام لبامو جدا کنم میرم جلو تر تا راحتتر ببوسمش! اروم و ملیح! برای چند دقیقه لبهاشو خوردم و این لذت بخش بود و لذت بخش تر این بود که اونم باهام همکاری میکرد! وقتی بالاخره لبمو برداشتم روی تخت دراز کشیدم !میخوام پیشش بخوابم!
_همینجا میخوابی!?
_آره
خوشحال نشد ... ناراحتم نشد فقط اروم کنارم دراز کشید و چشماشو بست!
_هری...
چشماشو باز کرد
_نذار نگرانت باشم خب!?
_دیگه لازم نیست نگرانم باشی!
و خوابید

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now