Part 10

2.7K 302 15
                                    

صبح شده... بیدار شدم به ساعت نگاه میکنم ساعت 11 است!هری کنارم خوابه نگاهش میکنم رنگ لباش سفیده... دیشب حالش خیلی بد بود... باید حتما یه چیز مقوی بخوره تا هم یکم جون بگیره هم اینکه خماریش بپره! من بلد نیستم کاری کنم ... خیلی هم گرسنه ام دیشبم شام نخوردیم ... حالا که فک میکنم ناهارم درست چیزی نخوردیم... هری که هیچی نخورد ... حتما باید یه کاری کنم... رفتم پایین زنگ زدم به مادرم ... میخوام ازش بخوام بگه چطور یه سوپ بپزم ... برداشت ...
_مامان سلام!
_سلام پسرم خوبی!?
_ممنون ...مامان میشه بگی چطور سوپ بپزم!?
_تو !? تو میخوای سوپ بپزی!?
_مگه چمه!?
_هری نیست!?
_میخوام خودم بپزم
نمیخوام مامان چیزی از دیشب بدونه!
با کلی بدبختی بهم فهموند باید چکار کنم ... بالاخره سوپ رو درست کردم!
خوب شده بود خوشم اومد... ساعتو نگاه کردم 1 شده بود و تازه کلی ظرف کثیف درست کرده بودم ... سریع همه رو گذاشتم تو ماشین و تو دو تا کیسه برای خودم و هری وسوپ ریختم ... و گذاشتم تو سینی و بردم بالا
هنوز خواب بود ... فک کنم زیادی ضعف کرده که نمیتونه بیدار شه سینی رو گذاشتم رو کناره ی تخت و کنارش نشستم ... دستمو تو موهاش کردمو اروم گفتم:هری ...هری ...
یکم سرشو تکون داد
_هری!?
_همممم
_بیدارشو باید یه جیزی بخوری تا قوی شی!
چشماشو باز نکرد
_چیزی نمیخورم ... تازه چیزی هم نداریم بخوریم
_من سوپ درست کردم
چشماشو تندی باز کرد:چی !?
_برات سوپ درست کردم
تو چشمام یکم از برقی که اولین بار دیدمش معلوم شد...
_تو !?
_اره خودم...
یه لبخند شیرین زد ... چال های روشو نشون داد که دلم خواست ببوسمش ولی مسلما نه با شکم گرسنه!
سوپو گرفتم سمتش!
_بیا بخور
نشست سر جاشو با ولع کاسه رو ازم گرفت و گفت :نونم میخوام... خیلی گرسنه ام... دو تا قرص نون کوچیک هم با خودم آورده بودم یکیشو دادم دستش و اون یکی رو خودم برداشتم و یه گاز ازش زدم!
وقتی با ولع سوپو میخورد حس خوبی داشتم! گفتم:میدونی این اولین باریت که آشپزی میکنم...
_نه این دومین باره...
_چی!? جدی!?
_آره... تازه همه ی دنیا هم اش خبر دارن...
و بعد زد زیر خنده... دارم از خندیدنش لذت میبرم وسط خنده کاسه گذاشت کنار و شروع کرد با حرکات دست گفت :"اولین غذایی که برام پختی مرغ بود که با یه لایه پنیر دورش با یه خمیر روش به اضافه ی یکم قارچ خونگی کنارش! "و باز خندید ... و گفت:"این رمانتیک ترین کاریه که تا حالا برای کسی انجام دادی" صورتش میدرخشه...
منم فقط با لبخند بهش نگاه میکنم!دهنت سرویس لو... تو عاشق شدی ... و باز هم رمانتیک ترین کارو انجام دادی سوپ تو تخت!!
بالاخره خنده اش تموم شدو گفت:مرسی و پرید سر شونم...
_هوی ... دستم
_دوستت دارم... حتی اگه هرگز دیگه دوستم نداشته باشی
عقب رفت و نگاهم کرد لبخندش رفته... دیگه نمیخنده... برق نگاهش هم رفت... دوباره ترسیدم! دوباره ضعف رو میبینم تو چشماش... دلم میخواد بغلش کنم بهش بگم عاشقش شدم تا بس کنه اما... باید یاد بگیره بدون من قوی باشه... این بار زنده موندم اما اگه یه بار دیگه اتفاقی برام بیوفته این پسر دووم نمیاره... باید یاد بگیره که قوی باشه!
تلفن کنار تخت زنگ خورد...گوشی رو برداشتم
_بله !?
_لویی... ما باید حرف بزنیم
_شما کی هستی که من باید باهاش حرف بزنم...
هری با نگرانی با چشمایی بی فروغ نگاهم میکنه
_اوه ... فراموش کرده بودم که فراموش کردی
انگار خودش از جوک خودش لذت برده
_خب نگفتید شما!?
_من رییستم پسر جون...
فاک...
_چه کمکی میتونم بکنم!?
_باید حرف بزنیم...
_درباره ی !?
_دوست دخترت!
آه... فااااکککک....!!!
_من دوست دختر ندارم
هری رو نگاه میکنم ... انگار هیچی دیگه براش نمونده
_تو یادت رفته ولی داری!
_ندارم ... اگه هم داشتم نمیخوامش!
_این دست تو نیست
_پس حتما دست شماست!?
_آره...
چی ... خاک بر سرت لویی... ریدی!! چه غلطی میکردی ...چرا نزده بودی تو دهن این مردک
_کی ?! کجا!?
_میفرستم دنبالت!
هیچی نمیگمو قطع میکنم... هری چشماش پر از خالیه... میترسونتم...!
نگاهش میکنم دستمو میزارم رو صورتش و میگم:هری ... تو قول دادی نگرانم نکنی!
کاسه رو از  کنارش برمیداره میده دستم و میگه:واسه همه چی ممنون!
_هز تو قول دادی!
چشماش باز گشاد شد زیر لب گفت:"هز! "و اروم لبخند زد
_هز منو نگاه کن... تو که بدقول نیستی ها!?
_نه نیستم... هز بدقول نیست!
پس قبلا عادت داشتم بهش بگم هز!? احتمالا...وقتی عادت های قدیمیمو میبینه یکم امید تو چشماش میبینم!
باید قبل رفتن برم دوش بگیرم این دستم هم شده قوز بالا قوز ....! رو به هری کردمو گفتم:هز... تو میدونی وسایل من کجاست!?
_کدوم وسایل!?
_همونایی که وقتی داشتیم از بیمارستان میومدیم برام گرفتید... میخوام برم حموم!
_اه... اونا نمیدونم شاید همون پایین باشه...
کاسه ها رو جمع کردم و خواستم برم پایین که گفتم :هری ... تو نمیخوای بیای پایین!?
زیر پتو خزید و اروم گفت :اینجا بهترم!
من نمیدونم مگه این نگفت میخوام ازت مراقبت کنم و از این حرفا..  پس این که ریده!و پیش خودم خندیدم به این انتخاب شایانم که منم خیلی قشنگ ریدم! رفتم پایین رو یکی ار مبل ها یه کیسه سفید بود... توش تونستم روکش برای گچ دستم پیدا کنم تا بتونم برم حموم ...رفتم بالا هری خواب بود ... رفتم حموم به سختی خودمو شستم و همش به خالکوبی های روی تنم نگاه میکردم و دوست داشتم داستان هر کدومو بدونم اما ... اومدم بیرون ... !! لباسامم عوض کردم مرتب باشم مثلا جلو رییسم...!
نشستم رو صندلی تو اتاق ... از اونجا میشد هری رو خیلی خوب نگاه کرد... حتی تو خواب هم اخم کرده و ناراحته... دلم میسوزه... نمیخوام اینطوری ببینمش!
میرم جلو با انگشتم میکشم رو پیشونیش... اخمش باز میشه ...دلا میشمو پیشونیشو میبوسم
زنگ زدن... اه اومد... دوست ندارم برم ولی... مجبورم
میخوام برم ولی باز دولا میشمو هری رو از پشیمونی میبوسم و میرم پایین حس عجیبیه... احساس بدی دارم که نمیتونم درکش کنم!!
درو باز کردمو با راننده رفتم !
.
.
_همین که گفتم
_همین که گفتید!? داری چرت میگی...!? من هرگز این کارو نمیکنم
_مجبوری
_کی مجبورم میکنه... تو!? تا اونجا که من میدونم تو به من نیازمندی...
_نه ... تو با ما قرار داد داری... و طبق قرار داد تو برای من کار میکنی نه من برای تو ... پس دهنتو میبندی و کاریو که میگم میکنی...
_و اگه نکنم
_اه لویی ... کاش حافظه اتو از دست نمیدادی تا نخوام همون بحث ها رو باهات داشته باشم
یعنی من قبلا هم جنگیدم اما نتونستم... یعنی چی!?
_ببین لویی ... یا این سفرو میری و تمام چیزایی که قراره یاد بگیری رو تو این یه ماه یاد میگیری یا میری... و اگه بری میدونی که نه به نفع خودته و نه به نفع دوستات...
_باشه من این سفر کوفتی رو میرم... اما نه با اون دختره... من باهاش بهم میزنم...
_بعد سفرت برنامه ای میچینم که باهاش بهم بزنی ولی فعلا نمیشه
_من با این دختره جهنم هم نمیرم... در ضمن من نمیتونم تنها و بدون هری برم
_آه لویی امیدوار بودم بعد از این فراموشیه کوفتی هری رو فراموش کنی ولی نکردی ...! پس چطور حرفای منو فراموش کردی ...?!
_چون تو برام ارزشی نداری
_نمیتونید باهم برید ... تو و النور یک ماه.... بحثی هم ندارم... میتونی بری
_یعنی چی...!?
_همین ... من بیشتر وقت ندارم برو لویی... ما هزاران بار در این باره حرف زدیم...!!برو
آه... لویی ... آه که چه اشتباهی کردی...!! اینا دیگه کین که تو باهاشون در افتادی!!!!
من باید چکار کنم !? اه .... هری!!!
من یک هفته وقت دارم تا آماده اش کنم ... یک هفته...! اوکی
شاید این بهتر باشه... اینطور هر دو میفهمیم چی میشیم بدون هم!!!
اما .... وای این مردک... فاک یو فاک یو... !!!
رفتم از اون خراب شده بیرون دوباره سوار شدم و برگشتم... 3 ساعت نبودم و حالا که رسیدم هری هنوز خوابیده! نگران کننده است ...
زنگ میزنن... این دیگه کیه اخه!?رفتم پایین لیامه...
_اوه سلام
_سلام خوبی!?
_ممنون... بیا
و اومدم تو ... اونم داخل شد...
_خب!?
_حال تو که خوبه! حال هری چطوره!?
_بد...
_چرا!?
ترسیده بود... حقم داشت ولی من نمیخوام بگم چی شده...این راز فقط بین من و خودش میمونه!
_هیچی... همش خوابه... همش بی حاله... اما خب شاید چون خسته است! اما عجیب و غریب شده!
با یه حالت خاصی نگاهم میکرد ... یهو پرید بغلم...
_وا ... تو دیگه چی میگی!?
_هری بهت نیاز داره... ما هم بهت نیاز داریم...پس فقط آدم باش و همه چیو مث اولش کن...
_ترسیدم... فک کردم توام عاشقمی!!
و خندیدم... هلم داد عقب و گفت : خوبیش همینه که همیشه دیوسی
وباهم خندیدیم...فک کنم من و لیام دوست های خوبی بودیم برای هم... الان حس خوبی دارم...! اها راستی...
_حالا لیام... میشه ازت بخوام برامون شام بپزی...!?
_امشبو میپزم ... ولی فک کنم تا هری تو این حاله بهتره آشپز بیاری... قبلا هری نمیذاشت کسی اینجا آشپزی کنه ولی الان میمیرید از گشنگی...!
_خیلی خب... ولی اشپز من از کجا بیارم...!?
_تو کون منو بگرد شاید پیدا کردی... خب میگم بیاد براتون یکی دیگه...!!
_فاک یو بابا...
و با یه لبخند رفتم به سمت پله ها و گفتم :شام حاضر شد صدام کن ... یه چشمک زدم و از پله ها رفتم پالا... میشنیدم که میگفت :مگه من اینجا نوکرم !!
خندیدم... انگار یکی از گم شده هامو پیدا کردم... و این حس خوبیه! من دوستمو پیدا کردم!

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now