Part13

2.6K 291 21
                                    

_هری...
سرشرو قفسه ی سینه ام جا به جا میکنه و زل میزنه به آسمون
_هز...
_بگو ... کر نیستم
فقط به آسمون زل میزنم و از خدا کمک میخوام ... خدایا کمکم کن!
_"هز... باید یه چیزی رو بهت بگم که نمیدونم شاید باید زودتر میگفتم ولی ... نتونستم ...یعنی ترسیدم اما الان میخوام خودم بهت بگم..."
هنوز زل زده به آسمون
"...من باید برای یک ماه از اینجا برم..."
نمیپرسه کجا!? نمیپرسه کی!? فقط اسمونو نگاه میکنه
"...اصرار کردم که بزارن نرم یا با تو برم اما نمیذارن و ..."
کلمات انگار میخوان جون بدن تا بیان بیرون از دهنم
"...النور هم قراره باهام باشه...گفتم میخوام باهاش رابطه ی نداشتمو بهم بزنم و اصلا نمیخوام بیاد اما یه چیزایی میگن که احمقانه است اما انگار من همیشه قبول میکردم و الان هم مجبورم..."
بسته لویی خفه شو... هریییی... یه چیزی بگو... بگو بهم که میخوای نرم ... بزن تو گوشم .. اصلا یه دست محکم بزن لت وپارم کن اما یه چیزی بگو!
"...هز باور کن من..."
از رو سینه ام بلند شد و نشست و گفت:خب من گشنمه چی بخوریم!?
منم نشستم
_شنیدی چی میگفتم!?
_اره... ساندویچ درست کردم مخصوص سراشپز
_هز...
_لو فهمیدم. خوش بگذره
به همین راحتی !? خوش بگذره!!
نگاهش میکنم ... ارومه... انگار نه انگار...
یعنی جدا نمیخواد چیزی بگه... میترسم ولی دیگه حرفی بزنم میزارم این ساعت های خوب بگذره ... همین طور که نگاهش میکنم یهو به چشمام زل میزنه ... خالیه خالی اروم اومد سمتم اروم هلم داد تا دراز بکشم و بعد اومد جلو تر و دستاشو رو زمین گذاشته بود و حایل بینمون کرده بودو همون طور نگاهم میکرد... باز هم میگردم و باز هم چشماش خالیه...
_لو...خوشحال باش... همه چیز تموم میشه
و زبونشو کشید رو دماغم قلقلکم اومد لبخند زدم اما دلم ... دلم ترسیده از روم بلند شدو گفت :وقت ساندویچه
ساعت حدود 4 عصر کم کم برمیگردیم ... تمام طول مسیر دارم به این فک میکنم که چطور انقدر راحت قبول کرد... جدا به احساساتم لطمه وارد شده... قلبم درد گرفته و فک کنم اگه یکم دیگه بهش فک کنم گریه ام میگیره... چقدر راحت همه ی احساساتش فروکش کرد... حتی حالت صورتش تغییر نکرد حتی یکم صداش نلرزید وقتی میگفت که خوش بگذره !! آه لعنت به تو لویی...حالا که عاشق شدی... حالا که قلبت به وجودش بسته است دیگه براش مهم نیستی...
وقتی رسیدیم رفت سمت اشپزخونه و سریع یه سیگار روشن کرد و یه بطری مشروب برداشت با دوتا لیوان آورد و گفت:بیا ... بیا یکم خوش بگذرونیم...!!
قلبم به همون اندازه که داشت برای بغل کردنش فریاد و بال بال میزد همون قدر گرفته بود از عکس العمل بی احساسش ... تصمیم گرفتم برم تا یکم کنارش بشینم اما... نمیدونم چرا حالت نشستن مسخره اش با اون سیگارو لیوان مشروب عصبی ام کرد ... من از اینکه دارم میرم حالم بده و اونوقت اون...!! منی که فقط 2 هفته است میشناسمش دارم از درویش میمیرم و اما اون بعد 5 سال عاشقی با من حتی دریغ از یه سوال که کجا میری !? شاید میخوام برم جهنم!!!
برگشتم و گفتم:نه من باید برم اماده بشم...
رفتم سمت پله ها ... گریه ام گرفته... اه اه... اشکام میریزن...!! من الان خمار اینم که به موهاش دست بکشم اونوقت اون... با حرص چند تا دونه لباس و دارو هامو میکنم تو یه ساک دستی ... و همون طور که اشک میریزم میرم رو تخت ... ساعت 7 اما من دلم میخواد بخوابم... بخوابم تا نفهمم که چقدر ناراحتم!!فردا صبح میرم و شاید وقتی برگردم دیگه هری ای نداشته باشم که پیشش باشم... این فکر باعث میشه که حتی حالت تهوع بگیرم... گاهی استرس و ناراحتی باعث میشه بخوام بالا بیارم اما سعی کردم با خوردن چند تا قرص هم این حالمو برطرف کنم هم خوابیدنمو اسون تر کنم! بالاخره خوابم برد
.
ساعت 6:15 باید فرودگاه باشم چون نزدیک 7 پرواز دارم و قراره راننده ساعت 5:30 صبح در خونه باشه... وقتی چشمامو باز میکنم ساعت5:20 دقیقه است و دیر شده... با کمی عجله میرم دست و صورتمو میشورم و لباس عوض میکنم ماشین پایینه و من هنوز دارم دور خودم پیچرخم و تازه هنوز از هری خداحافظی نکردم ساکمو برمیدارم و میرم پایین سمت اشپزخونه از تو یخچال یه هویج تمیز شده برمیدارم تا بشه صبحونه ام در یخچال رو میبندم تا برم سراغ هری ...دیر شده اما مهم اول هریه... اما رو در یخچال یه برگه است برش میدارم و میخونم:
"من امشب میرم پیش نایل ،ببخشید که نشد ازت خداحافظی کنم ... خوش بگذره _H"
میتونم صدای شکستن تمام احساستمو بشنوم... من برای هری تموم شدم! نتونست صبر کنه تا حافظه ام برگرده یا حتی دوباره پیشش برگردم... اون تونست به راحتی از من بگذره!
اشک از چشمم سرازیر شد هویج نیم خوردمو گذاشتم رو میز ... برگه رو مچاله کردم و پرت کردم یه گوشه و ساکمو برداشتم و رفتم بیرون... وقتی برگردم فک نکنم کسی منتظرم باشه... این قلبمو به در میاره اما من قوی تر از این حرفام... زیر لب میگم :فاک یووو...
اما هنوز گریه میکنم و سوار ماشین میشم این دردناک ترین حسیه که تو این مدت احساس کردم دردناکترین!
"""هری"""
صدای بسته شدن در رو شنیدم... باور کرد ... حتی دیگه نمیدونم چی خوشحالم میکنه و چی ناراحت... از این که بدون اینکه دنبالم بگرده و مطمئن باشه بی خداحافظی جایی نمیرم ناراحتم یا خوشحال از این که رفت و باور کرد...حتی نمیدونم چرا نخواستم باهاش خداحافظی کنم... چون نمیتونستم ببینمش یا... نمیدونم... الان مدت هاست که لویی من از زندگیم رفته و من دیگه هیچی نمیدونم...من فقط درد رو میدونم... دردی که داره خفم میکنه ... دردی که باعث میشه جنون بگیرم...
من لیاقت اینو دارم که یه لیوان دیگه هم بنوشم ... پس برای خودم آخرین لیوان و از بطری ای که از دیشب تا حالا خالیش کردم میریزم...
تلخه ولی میخورمش ... 5 سال جلو چشممه... 5 سال... 5 سال... اه... قلبم داره میترکه... سرم داره میترکه... محکم سرمو به دیوار میکوبم یه بار... دوبار... آنقدر میزنم که رنگ خونو از گوشه ی چشمم میبینم... این درد هزار برابر بهتر از دردیه که میکشم... حالم از خودم بهم میخوره... 5 سال تمام زجرش دادم... من عمرمو جونمو... زجر دادم... من همه چیو خراب کردم من. زندگیشو خراب کردم... حالم از صورتم بهم میخوره از دستام ... از پاهام... با مشت محکم میکوبم به دیوار آنقدر محکم میکوبم که دستام خون میاد و دیوار هم کمی فرو میره اما باز میکوبم... دلم میخواد دستام دیگه این شکلی نباشن... دستایی که لویی عاشقشون بود ... خودم عاشقشون بودم...چون باهاش عشقمو لمس میکردم... اما الان میفهمم این دستها فقط زجر بودن.... دستای خونیمو میزنم به موهام... اه این موها... این موها... میرم سمت حموم ... مث دیوونه ها دنبال قیچی میگردم پیداش کردم...موهامو میزنم... اینارو میزنم... حالم ازشون بهم میخوره... من اینارو برای لویی بلند کرده بودم و حالا اگه منو نخواد...
دلم میخواد خودمو بکشم...
"خودمو بکشم"
"خودمو بکشم"
آره... میخوام خودمو بکشم... من از خودم متنفرم... من میشم قاتل منفورترین آدم زندگیم... بالاخره یه راه برای این که این درد لعنتی بره... دردی که دلم میخواد تمام استخوونهای بدنم بشکنم ولی نفهممش...
شاید چند تا قرص مسکن بتونه دردمو اروم کنه...
یه جعبه پیدا میکنم... چند تا برگه مسکن توشه... همه رو دونه دونه باز میکنم ... عجله ای نیست... بزار آخرین دردها بکشمو آخرین خاطره ها رو یادآوری کنم...
حس میکنم از درد راه نفسم بسته است قرص ها رو پشت هم میخورم... حتی نمیدونم چند تا مسکن از انواع مختلف خوردم... فقط فقط میخوام عمل کنه... من دیگه نمیتونم زنده باشم... نمیخوام... من هیچی به جز عشقمو نخواستم هرگز... حالا هم نمیخوام... اشک امونمو بریده... وقتی رو مبل دراز میکشم به همه چیز فک میکنم... به صورتش... صورتی که میدرخشه مثل خورشید... چشمایی که آسمونه... موهاش... و لبهاش... خنده هاش... صداش که وقتی حرف میزد انگار دنیا اروم میشد تابهتر گوش بده
همه چیز... همه خاطراتم... از اولین سکس تا آخریش...
از اولین بوسه تا آخریش...
از اولین دوستت دارم تا...
آخرین دوستت دارمی در کار نبود... من نتونستم بگم دوستت دارم بلند هزار بار جلوی همه... اه...نتونستم...
دردم داره ساکت میشه و چشمام گرم...
با آخرین زور صدام ... برای آخرین بار به دنیایی که مارو باهم نخواست فریاد میزنم...:عاشقتممممم... من عاشقتم لویی... عاشقتم
خسته ام... چشمام از گریه میسوزه... بالاخره این درد لعنتی وقتی بلند بشم دیگه باهام نیست...! چشمامو میبندم... اخرین چیزی که به یادم میاد چشمای لوییه... و این آخرین تصویر توی ذهن من برای تولدی دیگه است تولدی دیگه در حالی که من و لو در ارامش عاشقیم... عاشق!

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now