Part 16

2.5K 290 20
                                    

دکتر از اتاق بیرون اومد با ترس و هیجان پریدم جلوش
_هری!?
_حال جسمیش ... خوبه... یعنی خوب میشه اما روحیش...
نگاهش کردم غمگین...دوباره گفت:کنارش بمونید تنهاش نگذارید... بهش بفهمونید چقدر زندگی خوبی داره ... بهش محبت کنید شاید روحش رو هم درمان کردید...زندگی بازی نیست که بخوایید تمومش کنید!هزارن نفر هستن که میخوان زنده بمونن ولی ما کاری از دستمون برنمیاد و میمیرن... اونوقت شما زندگی داریدو نمیخوایید ادامه اش بدید و ما نجاتتون میدیم... شما بچه ها منو عصبانی میکنید!
راست میگفت... آنقدر راست میگفت که هیچ واکنشی نمیدونستم نشون بدم فقط گفتم:من تا آخرش کنارش میمونم!
_امیدوارم
و از کنارم رد شد... پرستار گفت میتونم برم تو و من با ترس رفتم تو... چشماش بسته بود... خبری از اون لوله توی دهنش نبود فقط یه ماسک رو دهنش بود رفتم جلو بالای سرش... دست لرزونمو رو سرش کشیدم...و توی دلم گفتم دوباره موهات بلند میشه عشقم...! خیلی خیلی اروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد مطمئنم متوجه ی من نیست ... اما بعد از چند ثانیه چشماشو رو صورتم نگه داشت و فقط تونست کمتر از یه دقیقه نگاهم کنه و. من فقط اشک میریختم... اروم سرمو بردم در گوشش ... دلم میخواست باهاش حرف بزنم...
_سلام قشنگم... سلام ... میخوام تک به تک به خاطر تمام اشتباهم ازت عذر خواهی کنم میخوام به جای تمام ثانیه های از دست رفته بهت بگم دوستت دارم ...آره ... هری ... تو مهربون ترین و قشنگ ترین آدم رو زمینی و من مطمئن اگه هزار بار هم فراموشت کنم باز هم عاشقت میشم... و مطمئنم هر دفعه از دفعه ی قبل بیشتر... هری... میخوام یه عالمه باهات حرف بزنم... ما کلی حرف داریم... کلی کار داریم... میخوام باهم بریم مسافرت بریم گردش... میخوام دستتو تو خیابون بگیرمو داد بزنم این دوست پسر منه... راستی داشت یادم میرفت... بالاخره گفتمش... بالاخره به همه گفتم تو مال منی...گفتم عاشقتم و هرگز ولت نمیکنم... هری تو دنیای منی... ! عاشقتم!
سرمو بردم سمت گونه اش و بوسیدمش از الان تا روزی که دوباره بخندی تا دوباره حالت خوب بشه روزی هزار بار همینا رو بهت میگم ... آنقدر میگم تا دیگه حتی یادت بره همچین روزهایی رو داشتیم...!
پرستار وارد شد و گفت:ببخشید شما بیشتر نمیتونید بمونید اینجا ...
_چرا!?
_ایشون حال مساعدی ندارن... اگر تا فردا وضعیتشون ثابت شد اونوقت منتقل میشن به بخش و شما میتونید پیششون بمونید...
_اما من نمیتونم برم...
_متاسفم ولی امکانش نیست میتونید بیرون از اتاق بمونید...
دوباره به هری نگاه کردمو گفتم:هز من همین جام... هیچ جا نمیرم... نترس خب!?
باز گریه ام گرفت اما جلوشو گرفتم و پیشونیشو بوسیدمو از اتاق رفتم بیرون.
وقتی از اتاق بیرون اومدم انگار یه دنیای دیگه بود... حالا باید جواب خیلی ها رو بدم.شاید قبلا خیلی میترسیدم از جواب دادن.اما الان... من قدرتم رو دارم... من هریمو دارم
اون شب شاید اگر هری نبود میشد بزرگترین کابوس زندگیم... خیلی ها ساپورتمون کردن...اما خیلی ها هم نفهمیدن و نابودمون کردن...مجبور بودم برای همه توضیح بدم...همه ازم توضیح میخواستن... و من توضیحی نداشتم به جز این که ما عاشق شده بودیم همین...
اون شب ، شب عجیبی بود ترسی نداشتم از کسی به جز هری...میترسیدم که نتونم شادش کنم... اما باز به خودم میگفتم عشق همه کارا رو درست میکنه...! و خودمونو میسپردم دست خدا
از بس راه رفته بودم رو پام دیگه بند نبودم جلو اتاق هری چند تا صندلکنار هم بودن روشون دراز کشیدم تا یکم پاهام و سرم که داشت از درد منفجر میشد اروم شه اما خوابم برد
**
چشمامو باز کردم لیام داشت میزد به شونم از ترس یهو بلند شدم نشستم...
_سلام
_هری!?
_خوبه...
_ساعت چنده 4صبحه
_تو اینجا چکار میکنی!?
_اومدم خونه استراحت کنی
_نمیخوام من هیچ جا نمیرم
_دیوونه تو خودت حالت خوب نیست تازه به این وضعی که درست کردی مطمئنم هیچی نخوردی
_کوفت بخورم
_دیوونه تو هنوز خوب نشدی...فقط دو سه هفته از تصادفت گذشته و میدونی که هنوزم مغزت به کار نیوفتاده
_شایدم هیچ وقت بیوفته تا ابد استراحت کنم!?
_دیوونه دارم میگم یکم مواظب خودت باش...
میدونم نگرانمه ولی داره عصبیم میکنه در حدی که گفتم:لیام گورتو گم کن من به کسی احتیاج ندارم
_تو هیچ وقت به هیچ کس احتیاج نداری... فک میکنی خیلی سرسختی !? نخیر... باید قبول کنی که توام کم میاری... باید قبول کنی که کمک بگیری....
_ولم میکنی یا نه !?
جدا عصبانیم... و خسته... نمیخوام کسی الان باهام اینطور حرف بزنه
_تو کله شق ترین آدم رو زمینی...
دست تو مو هاش کردو عصبی رفت... دوباره دراز کشیدم... از حرفام پشیمون بودم ولی اون باید درک میکرد که الان وقت خوبی برای نصیحت کردن من نیست پس حقش بود
و دوباره داشت از خستگی خوابم میبرد که دوباره اومد در حالی که تو دستش قهوه و کیک بود
_بیا کوفت کن نمیری... از کافه ی بیمارستان گرفتم.
پاشدم نشستم...لیام هم کنارم رو یکی از صندلی ها نشست و یکی از قهوه ها رو داد دستمو گفت : بخور تا نمردی
لبخند زدم و گفتم :ممنون
در کنارهم بی حرف قهوه و کیک خوردیم... خواب از سرم پریده بود و گرسنگیم هم برطرف شده بود
نگاهم کردو گفت:لو...بهت افتخار میکنم
_چی?!
_هیچی ... بهت افتخار میکنم!
لبخند زد...این حرفش برام خیلی ارزش داشت... شنیدنش بهم قدرت میداد و حالمو خوب میکرد نگاهش کردم گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now