Part 17

2.6K 292 14
                                    

چند ساعت باقی مونده رو در کنار لیام با ارامش گذروندم...
باهم حرف زدیم و لیام تمام مدت سعی میکرد که منو اروم نگه داره و بهم قوت قلب بده... انقدر برام عزیز به نظر میرسید که یه لحظه فک کردم اگه هیچ وقت هری رو نمیدیدم لیام انتخاب خوبی بود و از فکرم هم خنده ام گرفته بود هم یکم دلم گرفت. تصور ندیدن هری وحشتناک بود اما خب بچه لیام هم انتخاب خوبیه.
از وقتی ساعت از 7 گذشت اروم قرار منم از بین رفتو همش منتظر بودم تا دکتر بیاد بالا سر هری و منم بتونم برم پیش هری... هم خودم کلافه شده بودم هم لیام رو کلافه کرده بودم از بس راه میرفتم و پاهامو تکون میدادم.هم پرستارها رو از بس ازشون سوال پرسیده بودم
ساعت 9 بالاخره دکتر اومد و بدون هیچ حرفی با من رفت تو اتاق هری... وقتی بیرون اومد پریدم جلو
_دکتر...
منتظر ناله هام نشد... کلا دکتر صبوری نبود... فک کنم بخاطر سنش بود
_خوبه... میتونه بره تو بخش
پ رو به پرستار گفت:فعلا چیزی نخوره و...
دیگه گوش ندادم چی میگه ...انقد شاد بودم که رو پام بند نبودم رفتم سمت لیامو بغلش کردم... اروم زد پشتمو گفت :خدایا... ممنون
هری رو جابه جا کردن و میخواستن ببرنش تو بخش تو یه اتاق خصوصی ولی صحبت کردم تا تو اتاق vip ببرنش و قبول کردن
وقتی جابه جایی تموم شد تمام قدرتمو جمع کردم و رفتم پیشش
هنوز خیلی حال نداشت و خواب و بیدار بود... رفتم جلو و رو صندلی کنار تختش نشستم و گفتم :هری ...
خیلی اروم چشماشو باز کرد... نگاهم کرد...
_دوستت دارم
و یه قطره اشک از چشمم چکید
چشماشو بست از گوشه ی چشمش اشک اومد ... رو سرش دولا شدم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم :انقدر بهت میگم دوستت دارم که حالت از این جمله بهم بخوره
چشماشو باز کرد ...
_دوستت دارم ...
چشماش هنوز بی نوره...
_من این چشمارو پر از نور میکنم قول میدم...هری من خیلی وقت بود که عاشقت شده بودم ... اما نمیدونستم باید بهت بگم یا نه... میترسیدم... اما الان هیچی نمیترسونتم بجز اینکه ... یه روز نتونم ببینمت...هری... هیچ جا نرو... پیشم بمون تا ته تهش... میخوام عاشقت باشم جوری هیچ کس قبل من نبود...!!
دنیارو خبر کردم از اینکه عاشقتم... هری... بمون کنارم... نری ضایع شما...!!
اشک میریختم اما لبخند میزدم تا دلش نرم بشه تا نور چشماش برگرده...دستای باند پیچی شده شو بوسیدم
همون موقع دکتر اومد تو و گفت:حالت چطوره !?
هری باز هیچی نگفت ... دکتر جلو تر اومدو گفت :میدونم نمیتونی فعلا به خاطر اون لوله ای که تو دهنت بوده حرف بزنی چون حتما خیلی صدمه دیده گلوت ولی بی ادب یه صدا که میتونی از خودت دربیاری!
این دکتر فقط با من دشمنه!? چه با هری مهربونه
لبخند کم رنگی رو لبای هری نقش بست نمیدونم خوشحالم یا ناراحت
خوشحالم چون بالاخره یه لبخند هر چند کوچیک رو لباش نقش بست و این برام مثل دنیاست
و ناراحتم به چند دلیل یکی که چرا باید هری ای که خوش خنده بود و همیشه لبخند به لب داشت الان برای لبخند کم رنگش شاد بشم... چی شد که به اینجا کشید
دوم اینکه ناراحتم که چرا من نتونستم این لبخندو رو لباش بنشونم و دوست داشتم جای این دکتره میبودم و در نهایت آخرین دلیلش اینه که حسودیم شد... آره... دلم نمیخواد به کسی غیر از من لبخند بزنه... واسه همین اروم زدم رو شونه شو گفتم:هری...
برگشت نگاهم کرد
_من الان از حسودی میمیرم
هم دکتر و هم هری با تعجب نگاهم کردن که این چشه و به چی حسودی کرده میتونستم مغز هری رو بخونم که بگه اخه اسکول حال من حسادت داره !? واسه همین در توضیحی بیشتر گفتم:تو فقط باید برای من بخندی نه به یه دکتر زشت پیر ... دیگه بهش حتی لبخندم نزن
صدای خنده ی دکتر دوتامونو ترسوند ... یکم خندید و بعد رو به هری گفت:هر وقت از دستش خسته شدی بگو... مطمئنم من از این بچه کوچولو تو تخت برات بهترم
و این بار هر دو خندیدن... چی شد!? جدا داره بهم بر میخوره مث بچه ها پامو کوبیدم زمین و گفتم:باهاش نخند...
کاملا جدی بودم اما انگار شدت خنده شون بیشتر شد ... عصبانی شدم دست تو موهام کردمو چشممو مالوندم تا یکم به خودم مسلط باشم پلی نمیشد که صدای خش دار و پر از درد هری انگار دنیامو عوض کرد:لو... تو هیچ کنترلی رو خودت نداری .ها!?
صداش انقد گرفته بود که به زور کلمات رو تشخیص دادم ولی انگار اون کلمه ها برام حکم کلام مقدس رو داشتن ... نگاهش کردم با شوق و هیجان ...دستمو بردم جلو گذاشتم رو صورتشو گفتم :نه ... من هیچ وقت،وقتی پای تو در میون باشه رو خودم کنترل ندارم و انگشتم رو صورتش میکشیدم
دکتر که این حال ما رو دید رو به من گفت :اه اه جمع کن این رمانتیک بازی ها رو... مرد باش ... یه مرد عشقشو فقط توی تخت نشون میده
_دکتر ... الان اگه بپرم رو تخت باهاش بخوابم همینجا جلو چشمات ...براش ضرری که نداره ها!? از رو کنجکاوی پرسیدم
دکتر از حرفم خنده اش گرفتو گفت :فعلا گلوش داغونه فک نمیکنم بتونی چیزی بکنی توش
عجب دکتر دیوسیه داره رو منو هم کم میکنه... هری داره زور میزنه که بلند نخنده تا گلوش از این بدتر نشه...
دکتر کم کم جدی شدو گفت:میبینم حالت خوبه... همین طور بمون پسر خوب ... و حواست باشه یه مدت نباید حرف بزنی بزار تا گلو و حنجره ات التهابش بخوابه... هیچ فشاری نباید به گلوت بیاد
رو به من کردو گفت :مواظب باش گلوش باش ... میدونی که خواننده است کاری نکنید که نتونه بخونه ... یه مدت شلوارتو در نیار
چشمک زدو با یه لبخند به هری از اتاق بیرون رفت
به هری که این چند دقیقه انگار بهش خوش گذشته بود نگاه کردمو گفتم:عاشقتم
دهنشو باز کرد که حرف بزنه ولی دستمو گرفتم جلو دهنشو گفتم:هیچی نگو... بعدا وقتی گلوت خوب شد هر چی دلت خواست بگو! دولا شدم و پیشونیشو بوسیدم... دلم بیشتر خواست گونه شو هم بوسیدم... این پسر اعتیاد زاست ... و من باز هم بیشتر میخوام میرم جلو تر و اون یکی گونه شو هم میبوسم... دلم میخواد صورتشو بوسه بارون کنم این کارو هم میکنم... و هری هیچ چیز نمیگه و این عالیه... نگاهش میکنم صورتش ارومه و ارامش داره ... شجاعت به خرج میدمو میرم به سمت لبش ... لبایی که دلم براشون تنگ شده ... وقتی میرم سمت لباش به چشماش نگاه میکنم نگاهم میکنه و اروم چشماشو میبنده و این یعنی رضایت لبامو میگذارم رو لباش و اروم و کوتاه لباشو میبوسم! و این انگار تمام قلبمو گرم کرد ... و وحتی شاید قلب هری رو چون وقتی چشماشو باز کرد این بار میتونستم کمی نور توشون ببینم ... این یعنی انتهای موفقیت!
"""هری"""
تمام صورتمو میبوسه... جای بوسه هاش رو صورتم داری میکنه... انگار تبدیل شدم به یه مجسمه ی یخی که با هر بوسه ی لویی اون قسمت از بدنم گرم میشه... سرشو خم میکنه تا لبامو هم ببوسه... نگاهم میکنه تا مطمئن بشه من حالم خوبه و منم میخوام... راستش خودم هم نمیدونم... ولی میگذارم اتفاق بیوفته تا ببینم چه چیزی حس میکنم ... چشمامو.بستم تا نشون بدم راضیم...
و واو... وقتی لباش به لبام رسیدن انگار یه انفجار بزرگ اتفاق افتاده انگار توی بدن این مجسمه یه شمع کوچولو روشن.کردن تا کم کم آبش کنه... درسته این مجسمه با اون شمع آب نمیشه اما... توی سرمای اون مجسمه حتی اون شمع انگار یه دنیا وقتی چشمامو بار کردمو.نگاهش کردم دلم میخواست بهش بفهمونم که تو قراره این مجسمه ی یخی رو با همین بوسه هات آب کنی... ولی نه... !! من میخوام ثانیه به ثانیه اش واقعی باشه تا کم کم گرم شم... تا کم کم حس کنم دلیلی برای موندم هست!تا کم کم بزرگ ترین دلیل زندگیمو تو قلبم دوباره حس کنم... عشق لویی
من از درون مردم چون حس کردم عشق لویی مرد... حالا اگه حسش کنم که زنده است شاید زنده بشم... شاید دلم بخواد که ادامه بدم!
نگاهش میکنم خیلی خوابم میاد سه لبخند بهش میزنم... و چشمامو میبندم تا خوابم ببره!

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now