Part12

2.7K 275 7
                                    

_لو...
از خواب بلند شدم اما چشمامو باز نکردمو جواب هم ندادم
_لو ... بیداری!?
آنقدر خسته ام که اصلا نمیتونم جواب بدم... یه بوی خاصی میاد...
_لووو...بیداری!?
بالاخره گفتم:نه
بوی سیگار میاد... روم خم شد و شروع کرد به لیس زدن گوشم!
_بیدار شو...
قلقلکم میاد .بوی سیگار!?
_هز!?
_بیدارشدی یا بیدارت کنم!
_بیدارم... این بوی چیه!?
همین طور گوشمو گردنمو میبوسید و هیچی نگفت
_هز گفتم این بوی چیه !? سیگاره!?
_آره
چشمامو باز کردم و برگشتم به طرفش خدایی کمرم داره میشکنه ولی خب...
نگاهش کردم ... نشسته بود تو جاش به میز کنار تخت نگاه کردم یه جا سیگاری پر از ته مونده ی سیگار بود
_هری... چرا سیگار کشیدی!?
_من گاهی میکشم
_اما نباید بکشی
_خودتم میکشی!
_خب حالا که یادم نمیاد و نمیکشم...!توام دیگه نکش
_نگرانمی!?
_آره
نگاهم کرد ... عمیق نگاه کرد و بعد عین دیوونه ها زد زیر خنده
_چی شد!?
ترسیدم چرا همچین میکنه... دوباره پرسیدم:چی شد!?!?
_هیچی...
خندشو جمع کردو گفت:مسخره است که نگرانمی...!!
_چرا مسخره است...
_هیچی همین جوری
از رو تخت بلند شد و رفت سمت حموم... گفت :اگه تونستی بلند شی بیا حموم قول میدم خوش بگذره
_نمیتونم بلند شم
_میدونم... تو حالا حالا ها نمیتونی بلندشی
باز خندید و رفت ...یکم خنده ام گرفته ولی ... هری عجیب شده
به سختی نشستم سر جام...!! پشتم در حد مرگ درد میکنه...فک کنم یه دوش آب گرم برام خوب باشه... اما با وجود هری مگه اینکه خر باشم که برم... چون دوباره نابودم میکنه!اما... خودمم کرم دارم دیگه باید قبول کنم! بالاخره به سختی بلند شدم و کاور حموم برای دستم برداشتمو رفتم سمت حموم... حموم بخار کرده بود اما نه اون قدر که نشه چیزی دید... هری زیر دوش نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود و آب میومد روش ... متوجه من نشده بود رفتم جلوتر و گفتم :هز
متوجه ام شد... نمیدونم به خاطر حموم و آب گرمشه یا اینکه دوباره گریه کرده ...چشماش سرخه سرخه! تا منو دید از جاش بلند شدو اومد نزدیکم و گفت:چیه !? نکنه میخوای راه رفتن یادت بره ...
و یه لبخند زد ... نمیتونم چشم از چشمای سرخش بردارم... میرم جلو و بدن داغ و خیسشو بغل میکنم و اروم میگم:من با تو همه چی یادم میره
پیش خود ابله ام حس کردم این حرفم خیلی رمانتیکه ولی هری اینطور فک نمیکرد چون منو محکم به خودش فشار داد و بعد از خودش جدا کرد و گفت:"یادم ننداز... "چشماش از قبل حتی سرخ تره و مطمئنم گریه کرده چون الان که زیر دوش نیست رو صورتش اشک خوب مشخصه ... دستمو اروم گرفت و بردتم سمت دوش... گرمای آب دردمو انگار داشت میشست هری اروم یکم شامپو رو سرم ریخت و شروع کرد به شستن موهام انگار داره لذت میبره... من هم داشتم لذت میبردم حس نوازش رو از طرف هری دوست داشتم... وقتی موهامو آب کشید بدنم رو هم انگار که نوازش میکنه شست و به خصوص کمرم. و بیشتر نوازش میکرد که حالمو خیلی بهتر میکرد ... دروغ نگفته باشم همه ی این حرکت ها جدای از لذت روحیش کم کم داشت تبدیل به جسمی میشد که با صدای ناله گفتم:هز من خیلی کمرم درد میکنه ... میخوام برم!
_فقط یکم
و منو بغل کرد و چند دقیقه بی حرکت زیر آب وایستاد وقتی سرم رو قفسه ی سینه ی بزرگو محکم و گرمش بود احساس میکردم تازه میخوام متولد شم... وای فوقالعاده بود... این حس ... این حس علاقه و عشق بی نهایت بود و اه میفهمم که من هیچ وقت قرار نیست بزارم این پسر از دستم بره... حتی یه ذره از وجودش رو به کسی نمیدم!
بعد از چند دقیقه شاید دو دقیقه دوش رو بست و دستمو گرفت و منو به سمت قفسه ی حوله ها برد یه حوله برداشت رو سرم انداخت و شروع کرد به خشک کردنم
_خودم خودمو خشک میکنم... سرما میخوری ! خشک کن خودتو
_نمیخوام
دستمو دراز کردم یه حوله برداشتم و انداختم رو سرش و همون طور یه دستی در حالی که یکم رو پنجه ی پا رفته بودم سرشو یکم خشک کردم ... داشتم لذت میبردم... لبخند گشادی زده بودمو از دیدن تارهای خوش رنگ موش به وجد میومدم... لبخندمو دید سرشو یکم پایین تر آورد و پیشونیمو بوسید
سرمو گرفتم بالا به چشمای سبزش که دورش قرمز بود نگاه کردم... اه این زیبا بود!
اه هری چقدر دلم برات تنگ شده... آره کنارمی... نزدیکی ولی ... انگار نیستی! انگار ماتت برده ... قلبم درد میکنه سرمو میندازم پایینو میرم تو اتاق
خشک شدم تقریبا واسه همین لباسامو میپوشم... از موهام هنوز آب میاد ولی دیگه حال ندارم بخوام سشوار بکشم هری هم اومد بیرون با یه حوله دور کمرش... وای این منو میکشه من ایمان دارم من میمیرم بخاطر این پسر...
عجب چیزی رو تور کردم درسته دیوونه است ولی... سریع به خودم نهیب زدمو گفتم دیگه هرگز بهش نگو دیوونه
من با خودمم مشکل دارم همین طوری داره جلوی راه میره و اون موهای فرش که خیس هم شده باعث شده آب از دهنم راه بیوفته... فاک یو هری که اگه فقط و فقط کمرم در حال شکستن نبود جوری میکردمت که صدات قطع شه... باز به خودم نهیب میزنم... من با خودمم مشکل دارم!
گوشیم زنگ میخوره... خب خداروشکر یکی به دادم رسید ... دست دراز کردم برداشتمش...
_سلام لو!
_شما!?
_ال
_کی!?
_النور
رسما این شانس من به فاک رفته است نشد یکی زنگ بزنه دلم باز بشه اه اه
_اوکی... شناختم ...کاری داری!?
_آره ... الان بهم گفتن باید بریم سفر
_خب ...
_میخوام باهات در موردش حرف بزنم
_متاسفم من حرفی ندارم... اخه مگه حرف زدن داره !?
خدا .... هری برگشته زیر چشمی نگاهم میکنه...
_من نمیام... بخوامم نمیتونم بیام ... پس ...
بدون یه کلمه حرف دیگه قطع کردم ...
هری با سشوار اومد سمتم زدش به برق و بی صدا موهامو خشک کرد وقتی خشک شد دستشو گرفتم نشوندمش و موهاشو خشک کردم براش... این موها نعمتن... نعمت
موهاش خشک شد نگاهمون گره خورده بود... دیگه نمیتونم مقاومت کنم رفتم جلو و بوسیدمش اروم ... یکم که بوسیدمش سرمو عقب کشیدمو گفتم:حتی فکرشم نکن که بتونی حالا حالا ها رو من کاری بکنی. فعلا من تو ریکاوریم...
لبخند زد... بی نهایت شیرین لبخند زد ...دوباره رفتم سمتش و باز بوسیدمش .این بار هری سرشو گرفت عقب و گفت:گرسنه نیستی!?
_دارم میمیرم
_پس بخواب تا بیام صدات کنم
یه لب سریع ازم گرفتو رفت پایین
.
با بوی غذا بلند شدم رفتم پایین برای ناهار غوغا کرده ... حین غذا درست کردن میره یه گوشه از آشپزخونه و سیگار میکشه ... خوبه گفتم نکش
صداش کردم:هارولد
مث جن زده ها نگاهم کرد ...نه واسه این که با سیگار دیدمش واسه این که بهش گفتم "هارولد"
سیگارو تو جا سیگاری خاموش کردو اومد به سمتم...
_دوباره صدام کن
_هارولد
هیچی... نه چیزی گفت نه کاری کرد برگشت رفت به سمت آشپزخونه
در سکوت کامل ناهار خوردیم وقتی داشتم بلند میشدم که ظرفمو بزارم تو ماشین گفت:امروز باهام بیا بیرون
_باشه
فکر نکردم فقط گفتم باشه...همین که هری باشه تمومه!
.
اون روز و روزای دیگه کارمون شده بود بیرون رفتن و خوابیدن به طور غیر قابل باوری هری فعال و اکتیو شده بود و من به گرد پاشم نمیرسیدم و این خوب بود اما ... هنوز سیگار میکشید و هنوز گریه میکرد ... !
فردا باید برم... باید بهش امروز بگم که باید برم و برای یک ماه نیستم
باز هم بهم میگه بریم بیرون و من قبول میکنم... دلم داره زیرو رو میشه از استرس واکنش هری ... واقعا میترسم
وقتی تو ماشین نشستیم به سمت مقصد نا معلوم هیچی نگفتم و از ترسم مث دیوونه ها به جلو خیره شده بودم
بالاخره رسیدیم به جایی که دقت نکرده بودم چطور رسیدیم ولی از رو ساعت 2:30 طول کشیده بود
بیرونو نگاه کردم... واو ... یه تپه ی سرسبز و فوقالعاده دنج که جون میداد روش پیک نیک بزنی پیاده شدم و شاد به سمت تپه دویدم... اه هوا عالیه... سریع خودمو رسوندم به بالای تپه و روی سبزه ها ولو شدم... اه... انگار بهشته
هری هم اومد کلی چیز دستشه ... یه زیر انداز پهن کردو گفت:پاشو بیا اینجا
_نمیخوام
یه لبخند دختر کش زد... یا بهتر بگم لویی کش ... دلم ریخت رفتم رو زیرانداز و دراز کشیدمو به آسمون نیمه ابری نگاه کردم هری اومد کنارم و سرشو رو قفسه سینه ام گذاشت و گفت:اه... چقدر ارومه
دستمو میکنم تو موهاش... این همون بهشته... من سبزه و هوای خوبو زیباترین حوریه دنیا! لبخند رضایت میزنم اما بلافاصله دلم شور میزنه از فردا...باید بهش بگم ... وقتی تو همون حالت بودیم گفتم: هری...

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now