Part 11

2.9K 291 17
                                    

یه هفته وقت دارم... یه هفته واسه این که هری رو کمک کنم تا برای رفتنم اماده بشه... تا قوی بشه... تا شاید خودم همه چیزو یادم بیاد تا لازم نباشه به این سفر کوفتی برم!
هنوز خوابه... میرم بالا سرش ... تو خواب گریه میکنه... اه خدایا هری این کارو با من نکن...اشک هات اسیدن رو قلب من. حس میکنم میسوزم
چکار باید بکنم لویی قدیمی چکار میکرده!? چکار کنم!? شاید اصلا دیگه نباید کنارش بمونم...! شاید باید برای همیشه ولش کنم... شاید من دارم براش درد میارم! اه کاش میشد بدونم چی تو سرت میگذره هری!
رو زمین کنار تخت نشستم دستمو کشیدم رو سرش... اشکم داره در میاد! اما نباید گریه کنم!
چشماشو باز کرد سریع دستمو کشیدم و سرمو برگردوندم! صدام کرد:لو...
نگاهش کردم ولی هیچی نگفت! میترسم... فک کنم باید ببرمش روان پزشک... میترسم ... اما الان زوده برای ترس!
_هری تو تمام وقت خواب بودی...!?
فقط نگاه میکنه.
_لیام داره غذا درست میکنه... میخوای بریم پایین !?
باز هم نگاه میکنه... اه لعنت بهت هری... حرف بزن!!
_هری ... پاشو...!
دستمو بردم زیر پتو... دستشو گرفتمو باز گفتم:پاشو
فاک فاک ... هری ... بلند شو حرف بزن!!!! نگران شدم دستشو ول میکنم و میرم پایین سراغ لیام...
_لیام...
_بله
_لیام ... خواهش میکنم...! هری داره نگرانم میکنه! حرف نمیزنه... فقط یا خوابه یا گریه میکنه یا فقط نگاه میکنه!! دارم دیوونه میشم !
داره اشکم در میاد لیام بدون این که چیزی بگه از کنارم رد میشه و با سرعت میره بالا... منم میرم دنبالش!لیام میره تو اتاق و درو میبنده! بمیرم تو ... باید بزارم لیام باهاش حرف بزنه! چند دقیقه تو بود و بعد در باز شد تمام مدت جلو در رژه میرفتم ... تا درو باز کرد نگاهش کردم... لیام گریه کرده بود ... اه خدایا... من باید چکار کنم...عصبانیم... داد زدم:بسته... بسته ... تمومش کنید ... شماها دارید حال منو بهم میزنید... من باید میمردم تا همه اروم زندگیشونو کنن ... اره!? باشه.. من میرم... میرم یه جای دیگه انگار که مردم... اصلا چرا انگار... میرم خودمو میکشم تا همه راحت باشن...!!
آنقدر عصبانیم که دارم میترکم با عصبانیت لیام متعجبو کنار زدم و رفتم تو اتاق... دوباره داد میزنم:هی... با توام... من میرم گورمو گم میکنم تا همه راحت باشیم!
سر جاش نشسته بود و سرش رو زانوش بود وقتی اینو گفتم سرشو به حرفم برگردوند و اشک ریخت... دوباره داد زدم:بس کن هری ... بس کن...
اولین چیزی که به دستم رسیدو برداشتمو با عصبانیت تمام کوبوندم زمین... هزار تکه شد...! هری ترسیده بود خودم از اون بیشتر ترسیده بودم واسه همین انقد عصبانی بودم... رفتم جلو رفتم شونه هاشو تو دستم گرفتم و همون طور که گریه میکرد تکونش دادمو این بار اروم گفتم:هری ...به خاطر خدا بس کن! تمومش کن... این کابوسو تموم کن!
_تمومش میکنم
و آخرین قطره ی اشک از چشماش ریخت ... نگاهش از قبل بی روح تر شده! ولی همین که گریه نمیکنه کافیه! ولش کردم و رفتم بیرون... باید بهش غذا بدم از اتاق بیرون رفتم لیام هنوز اونجا بود که گفتم:سوزوندی غذا ر
توقع این حرفو نداشت ولی گفت :نه چیزی نبود که بسوزه... آماده است! از پله ها جلو تر از لیام رفتم پایین تا برای هری ببرم بالا...
میخواست بهمون ساندویچ ژامبون بده...
_لیام ...!? داری باهام شوخی میکنی!?
_چرا!?
_واقعا!? ژامبون!?
_خب پس چی!? توقع داشتی بهت بوقلمون بدم لویی!?
اقا اینم ریده...! ولی خندم میگیره... دل به کی بسته من اخه... گفتم الان مثلا غذا مقوی میده به دو تا بیمار بدبخت...!!!
_خب پس آماده ش کن ببرم برای هری!
_باشه...
لیام داشت اماده میکرد و منم داشتم در کار سختش کمکش میکردم که یهو هری اومد و از پشت منو بغل کرد
اولش نزدیک بود جیغ بزنم انقد تعجب کردم باورم نمیشد هریه... حتی لیام هم باورش نمیشد هری از تخت اومده باشه بیرون
_لیام?? جدا این شامه!?!
لیام با من من گفت: اره
_گمشو برو ... خودم شام میپزم... اینو هم خودت کوفت کن!
بعد به صورت سرعتی منو بغل کردو برد به سمت پله ها و بین راه به لیام گفت:لیام ... اون اشغالو هم با خودت ببر... من امشب شام میخوام لو رو بخورم!
اوه اوه ... این جا چه خبره...!? چرا هری اینجوری شده!?
مطمئنم قیافه ی لیام دیدنیه... وقتی رسیدیم بالای پله ها صدای درو شنیدم ... مطمئنا رفت
با تعجب به هری نگاه میکنم! لبخند میزنه ولی ترسناکه چون هنوز صورتش و چشماش قرمزه...منو برد تو اتاقو پرتم کرد رو تخت و خودش افتاد روم...
_هری!?
مهلت نداد حرفی بزنم لباشو گذاشت رو لبام ... حس خوبی بود... نمیتونم در مقابل این لب ها مقاومت کنم این لب ها فوقالعاده ان... !! اه... با تمام دیوونگی هاش همین لب ها کافین تا منو برای یه عمر برده کنن...!!
لب هامو با اشتیاق غیر قابل وصفی میخورد و من تشنه تر از اون باهاش همکاری میکردم... دستاشو برد زیر پیرهنم و میکشید روم... بدنم میسوخت ... لباهاشو ازم گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت:لو... من فقط یه تیکه ی کوچولو از قلبتو میخوام... فقط و فقط یه تیکه ی کوچولو ...برام مهم نیست با کی میری کجا میری چکار میکنی !? فقط یه تیکه از قلبت مال من باشه... اصلا فک کن من فقط یه معشوقه ی ساده ام که هر وقت بخوای میتونی باهاش بخوابی ... همین هم برام کافیه... کافیه که یه کم از تو رو داشته باشم... من فقط میخوام داشته باشمت!!! لو... بهت التماس میکنم!
هری ... تو نمیفهمی... تو نمیفهمی که تو تمام منو داری تو تمام قلب منو گرفتی ... تو این چند روز منو دوباره عاشق خودت کردی و اونوقت فقط یه تیکه رو میخوای ... چرا برای خودت ارزش قایل نمیشی... دیوونه...!!! دلم میخواد همه ی اینا رو بهش بگم اما به جای همه ی اینا فقط میگم:باشه
حالم از جوابم بهم میخوره... اما هری خوشحال و راضی به نظر میرسه...هری میخواد خودشو برای من در حد یه وسیله ی ارضا شدن پایین بیاره چون میخواد باهام باشه... و من در جواب میگم: "باشه..."
فاک یو لویی!!
با رضایت و خوشحالی لباسمو در میاره و شروع میکنه به بوسیدن تنم...
و من به تنها چیزی که فک میکنم اینه که چرا در جواب نهایت عشقش فقط گفتم"باشه"یعنی چی!?
کم کم دارم از فکرش در میام چون نمیتونم در مقابل هری مقاومت کنم...کم کم بدنم داغ میشه و دلم بیشتر هری رو میخواد از رو بدنم میکشمش بالا... دلم میخواد ببوسمش...!! تا جایی که میتونم میبوسمش... تنشو به تنم میکشه و این باعث میشه دلم بخواد گازش بگیرم... لب هامو ازش جدا میکنم و گردنشو میبوسم ... باز هم بدنشو به بدنم میکشه... گردشو گاز میگیرم... یه اه کوچولو میکشه تمام تنمو به آتیش میکشه...شروع میکنم به مکیدن گردنش ... اونم همین کارو میکنه... مطمئنم جاش میمونه ... دستشو میبره سمت شلوارم... دستشو میگیرم نمیدونم انگار میترسم! باز اروم دستشو میبره سمتش شلوارم و اروم از رو شلوار لمسم میکنه... تمام بدنم سرخ میشه... میدونم که میشه چون دارم میمیرم از خجالت چراشو نمیدونم ولی حس عجیبیه... فشارم میده ... آنقدر لذت بخشه که انگشتای پامو جمع میکنم ... و پامو به تخت فشار میدم... !منم همین کارو میکنم... دستمو میبرم سمت شلوارش و از رو شلوار فشارش میدم ... اه میکشه... این اهش باعث میشه سفت شم. اروم زیپ شلوارمو باز میکنه از روم بلند میشه و همه رو باهم از پام در میاره... پامو تو دستش میگیره و میبوستشون... اه حتی اینم برام لذت بخش... همین طور که میبوستم از پایین میاد بالا و بالاخره شروع میکنه به خوردنم... انقدر لذت بخشه که نمیتونم توصیفش کنم انگار تو بدنم اتیشه و دارم میسوزم بلند اه میکشم و هری با فشار بیشتری میخورتم تا بالاخره میام تمام تنم میلرزه... این حس فوقالعاده است...!!! تمام سلول های بدنم دارن تکون میخورن اما این حس بد نیست فوقالعاده است ! میاد بالا و میبوستم... نگاهش میکنم موهاش یکم رو صورتم اومده و صورتمو قلقلک میده ... بوشون میکنم .. فوقالعاده ان... دوباره میبوسمش این بار سعی میکنم برش گردونم تا منم بهش این حس رو بدم... حس ارضا شدن اما نمیچرخه تا بالاخره مجبور میشم بگم ... :هز... بخواب... میخوام شام بخورم و اروم میخندم!
_نخیر شما امشب براتون غذا میپزم
میخندم اما پس هری چی!?
_پس!?
دوباره چال های گونه شو نشونم میده و میره پایین... اه میخواد چکار کنه...! پاهامو میگیره بالا و شروع میکنه به لیس زدم پشتم... اوه مای گاد...!!! اه... این در عین حال وحشتناک ترین و هیجان انگیز ترین کاریه که تا به حال دیدم بالاخره بلند میشه و اروم تو وجودم حسش میکنم... دردش تا مغزمو سوزوند اما لذتش هم تا مغزمو سوزوند... اه... این که هری رو حس میکردم فوقالعاده بود ... فوقالعاده ... من عشقم رو حس میکردم و این جذاب ترین چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودم دلم میخواست تو اون لحظه یکی میشدیم!! هر دو باهم داد میزدیم ... هز با صدای بشم گفت:من دارم میام...
و دوباره منو تو دستش گرفت ... و گفت :میخوام باهم بیاییم...!!!
واو... واو... این بهترین سکسی بود که تا به حال داشتم... البته خب من چیزی یادم نمیاد ولی این نشون میده من 100% گی ام...!!!
بی حال کنار هم دراز کشیدیم ... هری منو بغل کردو گفت:عاشقتم
_تو یک تیکه ی کوچیک از منو میخواستی!? مطمئنی!?
محکم منو به خودش فشار داد و گفت :من تک تک سلولهای بدنتو میخوام تک تکشونو...!!!
اخ... انگار دنیا رو بهم دادن... لبخند گشادی زدمو گفتم: پس من بخوابم چون تک تک سلول هام نیاز به استراحت دارن!
و درست همونجا تو اغوش هری اروم به خواب رفتم!

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now