Part 7

3K 301 11
                                    

آنقدر زیباست که نمیتونم خودمو کنترل کنم که نگاهش نکنم... چشماش قرمز... خسته است ... غصه داره... و با غم نگاهم میکنه!هیچی نمیگه... واسه همین میگم:اسمتون چیه!?
یه قطره اشک از چشمش افتاد... قلب منم افتاد زیباست ولی ... من ??
_هری
_چند سالته!?
_21سالمه
همون قدر که حدس میزدم... ازم بزرگتره
_خوشبختم منم لویی ام 18 سالمه
باز هم اشک ریخت و باز هم من قلبم درد گرفت...عصبانی شدم و با یه صدایی که زیاد از داد دور نبود گفتم:داری کلافه ام میکنی ... چرا اینقد گریه میکنی... چی شده!? چی باعث شده تو اینطور بشی!
_تو
_من!?
_آره... تو
_من حتی تو رو نمیشناسم ... اونوقت چکار میتونستم بکنم که تو رو ناراحت کنه
_تو منو نمیشناسی!?
_باید بشناسم!?
داد زد حتی اگه میتونست منم میزد:ارههههه... تو باید منو بشناسی...
اخه من که از تو کم نمیارم...
_خب حالا که نمیشناسم ... چکار کنم!?
انگار یه سیلی محکم خورد تو صورتش... جا خورد! خدایا این کیه...!?
مادرم با همون سه تا پسر و یه دکتر اومدن تو اتاق...
دکتر رو به من کردو گفت:چطوری مرد جوون!?
_خوبم ... اگه بزارن
_خب خداروشکر... لویی باید باهات حرف بزنم...
_میشنوم
_پسرم... شاید گفتن اینا برات زود باشه... فقط میخوام شوکه نشی ... خب... !?
_حتما
_متاسفانه ... تو دچار یک فراموشی شدی... و چیزی حدود 5 سال از زندگیتو فراموش کردی... گویا همه چیز تا قبل اون رو خوب به خاطر داری اما بعدش رو نه... !! متوجه شدی من چی میگم!?
حتما داره اشتباه میکنه ... غیر ممکنه... یعنی چی اخه مگه میشه!? گفتم :دکتر این امکان نداره!
_داره
_خب باشه داره... ولی من مطمئنم چیزی رو فراموش نمیکنم
_اگه بهت ثابت بشه چی!?
_باشه... ثابت کن
_تو قیافه تو یادته دیگه!?
خدایا من با چه دیوونه ای سر و کار دارم
_معلومه
رو به پرستار کردو گفت :اینه تو بده
اینه رو گرفت و داد دستم... و قبلش گفت نفس عمیق بکشم ... یه نفس عمیق الکی میکشم تا از دستش راحت شم! تو اینه خودمو میبینم....
آههههه....این دیگه کیه... با دست سالمم رو صورتم دست میکشم...دکتر صدام زد:لویی!?
_این صورت من نیست... مامان این من نیستم...
_چرا هستی... اما فرق کردی...
یاد گریه های اون پسره هری میوفتم... اونم میگفت باید بشناسمش اما نمیشناسم... و حالا که نمیشناسمش یعنی یادم رفته... دوباره تو اینه نگاه میکنم... آره این منم... همون چشما... همون دماغ و دهن... اما خیلی خسته تر کلی بزرگتر...این قیافه ی یه پسر 18 ساله نیست... من دیگه 18 سالم نیست... بهم حالت عصبی دست داده... نفسم داره میگیره... نفس کشیدنم صدا دار شده.... انگار دارم خفه میشم...صدای دکتر میاد که میگه:لویی... لویی نفس عمیق بکش...
و به پرستار میگه که اکسیژن برام بزاره... پرستار با سرعت ماسک اکسیژن برام میزنه اما دارم هنوز خفه میشم... انگار حتی فراموش کردم چطور باید نفس بکشم... هری اینه رو از دستم کشید... و دستمو محکم گرفت و گفت :منو نگاه کن... لو منو نگاه کن
نگاهش میکنم...
_نفس بکش با من ... قوی باش...اروم باش من اینجام ...یک
و یه نفس عمیق میکشه... منم باهاش تکرار میکنم... اشک میریزم اما اروم ترم...
_دو
دوباره یه نفس عمیق...تا ده تا که شمرد اروم شدم... حس میکنم بهم یاد داد چطور نفس بکشم چشمام داره بسته میشه... داره خوابم میبره اما نمیخوام چشممو از هری بردارم... انگار فهمید چون گفت:بخواب من هیچ جا نمیرم!
دستم هنوز بین دستش بود که من خوابیدم مطمئنم که اون چشمها میمونن کنارم!
"""هری"""
خوابش برد... با تمام وجودم دارم دردشو حس میکنم...! میدونم چقدر براش سخته! اما من باید قوی باشم... اون به من میای داره... حالا نوبت منه! نوبت منه که ازش مواظبت کنم!من باید از لویی 18 ساله خیلی خوب مواظبت کنم!
.
.
قرار گذاشتیم که کسی ندونه لویی چه اتفاقی براش افتاده و کمک کنیم تا کم کم به محیط عادت کنه... اونوقت دیگه حتی اگه فراموشیش طولانی بشه اوضاع خراب نمیشه... مجبوریم دروغ بگیم
بخاطر لو همه ی برنامه ها عقب میوفتن خداروشکر بهونه مون هم همون تصادفه فردا از بیمارستان مرخص میشه و وقتی مرخص شه قراره بهش کم کم بگیم که تو این سال ها چه اتفاقایی افتاده... این مدت خیلی سوال کرد اما فقط از خانواده اش میپرسید ... نمیدونم چرا با این که ما همیشه کنارش بودیم ازمون نمیپرسید ما کی هستیم... شاید می‌ترسید یا شاید براش مهم نبود ... این موضوع قلبمو به درد میوورد اما من نباید از کنارش تکون بخورم من قول دادم.
"""لویی"""
امروز مرخص میشم تو این مدت خیلی اتفاقا افتاده... 5 سال... من 5 سالو از دست دادم و این دیوونه کننده است. آدمهای جدید زیادی وارد زندگیم شدن..  اما میترسم بپرسم تا بدونم کین ... میترسم ... میترسم بدونم هری کیه!? اون از همه خطرناک تر به نظر میرسه... حس میکنم اگه بفهمم کیه دیوونه شم از این که به یادش نمیارم... !!!
دارم لباسامو عوض میکنم که اومد تو ... همیشه هست هیچ وقت نمیره.... راستش نمیتونم بگم بره... فک میکنم اگه باشه شاید خاطراتم برگردن!
گفت: بذار کمکت کنم...
با خجالت گفتم:نه ...خودم میتونم
_بیخیال چیزی نیست که قبلا ندیده باشم
چی!?!? چی گفت!?
با تعجب تمام گفتم: چی!?
_اوه... یعنی... منظورم اینه که... مشکلی نداره که بذاری من کمکت کنم
دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم ... واقعا این پسر کیه!? این پسر برای من چیه!?من باید بدونم... بسته هر چی ترسیدم
_تو کی هستی!?
یکم تعجب کرد و با مکث گفت:من... دوستتم
_یه دوست !? مسخره ام میکنی!? یه دوست گریه نمیکنه... یه دوست 15 روز بی وقفه کنار دوستش نمیمونه یه دوست نمیگه قبلا همه چیو دیدم... تو چی هستی!? کی هستی!?
اروم زیر لب گفت:فک میکردم هرگز نمیپرسی
شنیدم ولی گفتم:چی !?
_ خب باید بگم که من و تو بیشتر از دوست بودیم
_نه بابا ... راست میگی... نفهمیده بودم!
من با این اسکول بیشتر از دوست بودم... بنال دیگه...!!!
_من دوست پسرتم
_ها!?
میدونستم یه مرگیم هست ولی ... من با این پسر !?
اوه مای گاد... من باید الان دقیقا چکار کنم ...!?
هیچی دیگه نگفت... یکم تو همون حالت وایستادم و هر چی فک میکردمو بلند گفتم: من تو رو نمیشناسم... این خیلی بده... حس میکنم تپ یه چیز خاص بودی برام ... میتونم حسش کنم... ولی الان نیستی... الان نمیتونم فک کنم که من و تو ... یعنی ... !! اه نمیدونم... تف به این تصادف لعنتی...
فقط نگاهم میکرد...حرفم که تموم شد جلو اومد یکم سرشوخم کرد و در گوشم گفت:خودم راهت میندازم
اوه... تمام تنم لرزید... درسته که تمام این مدت که به هوش اومدم نگاهش میکردم ولی باهاش حرف نمیزدم... در سکوت بود ... و حالا وقتی این صدا رو در گوشم میشنوم... وقتی با این صدای بم اروم اروم و شمرده شمرده در گوشم زمزمه میکنه میفهمم یه خبرایی بین من و این پسر بوده حتما بوده ... چون بدنم ناخود آگاه واکنش نشون میده... تنم داغ کرده و دلم میخواد لباساشو از تنش بکنم... اهه... خدایا من باید چکار کنم
سرشو گرفت بالا اما همون طور نزدیک بود نگاهم میکرد... گفت:بزار کمکت کنم لباس بپوشی!
سکوت کرده بودم و فقط سرمو تکون دادم که یعنی باشه.
دکمه های لباس های بیمارستان رو شروع کرد به باز کردن... انگشتاش میخورد به تنم... اه فاک... این بدن این پسرو خوب میشناسه... من چه گهی میخوردم دقیقا با این پسر... لباسمو در آورد و لباس خودمو پوشوند تنم... رفت دستش سمت شلوارم... دستشو گرفتم ...
_خودم میتونم ...
_نمیتونی ...شلوار از همه سخت تره
ابله من دارم میمیرم... خب تابلو میشم اگه شلوارمو دربیاری... اصرار کردم ولی با یه حرکت تند شلوارمو کشید پایینو خندید و گفت:" هرگز حریفم نبودی... نمیشی و نخواهی شد... اینو یادت باشه"
که یهو چشمش به لباس زیرم افتاد ...داشتم از خجالت میمردم... اه اه شیت
_مث اینکه یکی اینجا هست که منو خوب یادشه... ممنونم
و دستشو کشید روی لباس زیرم
_اه...
لبخند قشنگی زد... اما من فقط دارم خودمو فحش میدم... اخه دیوس ... اه کشیدنت چیه!? نمیتونم منکر شم که به شدت تحریک شدم و به شدت بدنم به این پسره نیاز داره... انگار از قیافه ام خیلی تابلو بود نیازم که این بار دستشو برد تو لباس زیرم و گرفتتم...
_اخ... نه...
_اخ ...اره ...
و اروم خندید
دارم میمیرم... و اون کارشو خوب بلده... خیلی خوب... دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدام در نیاد اما اونایی دستمو برداشت و به جاش شروع کرد به خوردن لبام... این حس فوقالعاده است... وای.... فک میکنم دارم پرواز میکنم... جوری که زبونمو میخورد عالی بود... اه اه... بالاخره اومدم...همین طور می‌بوسد منو انگار میخواد روحمو ببلعه... و من راضی بودم ... نمیدونم چرا اما راضی بودم بالاخره رضایت داد و لباشو جدا کرد دستشو ازشورتم در آورد و گفت :"به نظر میاد باید اینم عوض شه" و شورتمو هم کشید پایین...دیگه خجالت نمیکشم... حالا میفهمم که من از پسرا خوشم میاد و حتما از این پسر هم خوشم میومده... اما الان ...نه... من دوستش ندارم... من فقط تحریک شده بودم...چیزی توی ذهنم و قلبم نمیگفت که دوستش داری ... ولی بدنم فریاد میزد که بهش نیاز داری... چقدر عجیب و وحشتناک!
بالاخره لباسامو کامل تنم کرد... یکم عذاب وجدان دارم چون اون خوشحال بود و فک میکرد دارم به یاد میارمش اما من حتی نزدیک به یاد آوردن کسی یا چیزی نبودم! من هنوز حس یه پسر 18 ساله رو دارم ...نه یه پسر 23 ساله... ! و من عذاب وجدان دارم که نمیتونم اون عشقی رو که اون به من داره رو بهش داشته باشم...!! من باید تمام سعیمو بکنم تا تین عذاب وجدان لعنتی از بین بره... باید این پسرو یادم بیاد... !باید این عشقو یادم بیاد

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now