Part 8

2.7K 288 8
                                    

وقتی تو بیمارستانی میفهمی که چقد دلت خونه تو میخواد... خداروشکر که تموم شد و من میتونم برگردم خونه... تو آسانسوریم... منو مادرم و هری(باید یاد بگیرم که بهش بگم هری) آسانسور وایستاد و ما اومدیم بیرون چند تا آدم خیلی درشت منتظر ما بودن با تعجب نگاهشون کردم... اینا دیگه از کجا اومدن چقد گاون... یا خدا!! بهمون سلام کردن و هری گفت :باید باهاشون بریم
با اینا !? واسه چی اخه!? مگه چه خبره!? همون موقع یکی از همون گنده ها با یه دختر کنارش بهمون نزدیک شدن... دختر زیبایی بود اما ناخود اگاه نگاهم چرخید سمت هری .عصبانی بود و سرخ . زدم بهش و گفتم:هی... چی شده!?
_هیچی...
و اروم یه قدم رفت جلو تا باهاشون حرف بزنه اما اونا بی توجه از کنارش رد شدن و رسیدن به من
مرد گنده هه گفت:حواست باشه باید دست در دست باهم بیایید بیرون.
وات!? چرا اونوقت!?? چی شده الان!?
مادرم که فهمید دارم با خودم کلنجار میرم در گوشم گفت:هر چی میگن گوش کن بعدا برات توضیح میدم
دختر بهم نزدیک شد و دستشو دور دستم حلقه کردو گفت :چطوری لو!? واقعا نگرانت بودم فقط نمیدونستم باید چجوری بیام ببینمت
چه حرف مسخره ای ... نگاهش کردمو گفتم:با پاهات میومدی!
و رومو برگردوندمو دنبال هری گشتم. هری که تا اون موقع مث مجسمه همون جلو وایستاده بود برگشت نگاهم کرد... چشماش سرخ بودن دستمو از دست دختر کشیدمو رفتم سمتش .دستشو گرفتم و گفتم:"من نمیدونم اینجا چه خبره !? من باید گریه کنم ... تو چته!?" و خندیدم تا شاید بخنده... اینو میدونم که هر چی باشه نمیتونم گریه شو ببینم حتی اگه یادم نیاد که برام چی بوده!
_لو برو... برو دستشو بگیر و وقتی از اینجا زدیم بیرون لبخند بزن!
_چرا مگه بیرون چه خبره!?
_لو قول بده تحت هر شرایطی لبخند بزنی
_خفه شو بابا
دستشو گرفتمو با خودم کشیدمش سمت در خیلیا صدام میکردن اما من گوش نمیدادم مگه بیرون چه خبره... من با هر کی بخوام هر جایی که بخوام میرم بیرون ... رسیدم دم در ... درو باز کردم... وایییی... کور شدم 100تا باش عکس زده شدن... کر شدم 2000 نفر جیغ زدن... اینجا چه خبر...برگشتم به هری نگاه کردم ترسیده بودم داشتم سکته میکردم ... اینجا چه خبره مگه اینجا بیمارستان نیست اینا اینجا چکار میکنن... پلیس هم وایستاده بود و همه رو مجبور کرد ساکت شن... هری فهمید ترسیدم دستمو محکم فشار داد و کنارم ایستادو از بین جمعیت و کلی عکاس ردم کرد تا به یه ماشین بزرگ مشکی رسیدیم درو باز کردو منو کرد تو و خودشم نشست!
هنوز تو ترسم بودم و داشتم میلرزیدم... این ابله توقع لبخند داشت از من اونوقت... !!! هری زد زیر خنده... گفت :تو کله خر ترین آدم رو زمینی...!!!
همون طور که میخندید به راننده ی ماشین گفت:برو
_اما...
_بهت میگم برو
_نمیشه... نمیتونم
_یا برو یا پیاده شو خودم میرم
راننده بالاخره راه افتاد هری بهم نگاه کردو گفت :هنوزم میترسی!?
بزنم تو دهنش... آیا الان درست نیست که بزنم تو دهنش!?
_ تو توقع داشتی من برم وسط اون جهنم و لبخند بزنم!?تو ابله ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم
بازم خندید... من عصبانیم و ترسیدم این خنگول خان میخنده... اومدم بهش بگم خفه شو که اومد نزدیکم و بغلم کرد چشمام چهار تا شده ... چند ثانیه مات موندم و بعد گفتم: برو کنار
_هرگز
_میری یا بزنم
_لو تو هیچ تغییری نکردی هنوز فک میکنی خیلی زور داری مثلا
_خفه شو برو کنار
_میدونی که اگه نخوام برم نمیتونی مجبورم کنی
اااا... نمیتونم دیگه ... باشه .دست سالممو مشت کردم و محکم زدم به جای حساسش...
_اهههههه...
نه تنها کاری کردم ولم کنه که داره مث چی به خودش از درد میپیچه...حالا من میخندم... اخ که قیافه اش دیدنی بود از بین ناله های سر به فلک کشیدش گفت :فاک یو... فاکککک یوووو
کلی خندیدم ... نمیدونم لویی قبلی چکار میکرده... ولی این لویی عمرا راحت الحلقوم نیست که بخواد فک کنه من میتونه منو تو چنگش بگیره!
بالاخره اروم شد و گفت:خیلی خب ... فک میکردم بالاخره من میشم مرد این رابطه... ولی انگار تو تر قبلت هم خر تر شدی...!!
ایول میدونستم من عمرا زیر کسی نمیرم
انگار فهمید به چی فک میکنم که گفت:هی فک نکنی من همش میرم زیرها... ما جامونو عوض میکردیم!
_به من ربط نداره قبلا چکار میکردم... الان باید دوباره تصمیم بگیرم!
جلو اومد... فک کنم میخواد ببوستم دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه اش و گفتم:حالت هست که من الان هنوز نفهمیدم جلو در اون بیمارستان چه جهنمی داشت اتفاق میوفتاد !?!
_من نمیتونم بهت توضیح بدم لو...
_چرا!?
_چون میترسم فک کنی من بهت دروغ میگم... میخوام همشو از مادرت بشنوی!
_اما من میخوام تو بگی!?
_من چیزی برای گفتن ندارم ...
_بگو ... وگرنه پیاده میشم
_نمیشی
_امتحانم کن
_نمیشی
من چند بار باید بزنم تو دهن این پسره تا بفهمه رییس اینجا کیه... !?
داد زدم نگه دارررر...
راننده که ترسیده بود تند زد کنار و گفت: چی شده!?
هری دستمو گرفت و گفت :هیچی .برو این خودشو داره لوس میکنه...برو
منو محک کوبوند به در ماشین و داد زد:بس کن... از کی تاحالا اینقد بچه شدی !? داری دیوونه ام میکنی! فقط خفه شو ... فهمیدی ! همون قدر که برای تو سخته برای منم سخته... باور کن... من دارم میمیرم که تو منو یادت نمیاد... دارم میمیرم که تو چشمات عشق نمیبینم... !!! حالم داره از خودم بهم میخوره.چون دلیل همه ی این اتفاقا منم ... تو به خاطر من اون تصادفو کردی تو به خاطر من به خاطر تمام سختی هایی که واسه من کشیدی این 5 سالو فراموش کردی ...!! من دلم میخواد بمیرم ولی نمیتونم... چون میخوام ازت مواظبت کنم...میخوام بخاطر تو قوی باشم... پس خفه شو... بذار قوی بمونم...!!!
مث ابر بهار گریه میکنه... حالش بده... حالش خیلی بده...
احساس میکنم میفهمم چرا عاشقش شده بودم... این پسر زیبا ترین پسر دنیاست... مهربون ترین و نازک ترین پسر دنیاست... قلبم میزنه... !? این عشقه!? یعنی به همین راحتی عاشقش شدم! امکان نداره!
سرشو انداخته پایین و گریه میکنه...
دستمو ول کرده بود ... دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم::تو همیشه منو همینجوری خفه میکنی اره!? "و لبخند زدم سرشو بالا آورد نگاهم کرد با دستم اشکشو پاک کردم...
_تسلیم ...دیگه گریه نکن!
سرشو تکیه داد به پشت صندلی و چشماشو بست!
ماشین وایستاد هری چشماشو باز کردو گفت :رسیدیم ... پیاده شو
و رفت پایین
هری عوض شده... این هری که پیاده میشه... با هری ای که سوار شد یکی نیست...
دنبالش پیاده شدم . خونه فوقالعاده بود من اینجا زندگی میکنم!!?? هری رفت تو منم دنبالش رفتم. حیف که هری گفت ازش چیزی نپرسم وگرنه الان مغزم پر از سواله... خیلی با خونه کیف کردم با سرعت رفتم دور تا دور خونه رو گشتم واااو... من چجوری رسیدم به اینجا... برگشتم پایین هری هنوز همون طور بی حرکت وسط خونه وایستاده بود چرا اینطور شد!?
رفتم پایین جلوش وایستادم
_هی هری...!?
هیچی نمیگه... دستشو گرفتم و گفتم:هری نگاهم کن
نگاهم کرد گفتم :حرف بزن
_ندارم
_باشه
دستشو از دستم کشیدو رفت!
مادرم اینا هم اومدن حالا باید همه چیزو بشنوم...الان وقتشه!

Dangerous Love(Larry Stylinson)Where stories live. Discover now