Part 4⛪

582 102 9
                                    

rPART4: The savior wont be saved

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rPART4: The savior wont be saved.

- اون زنده بود و من به جای اینکه دست خونیش رو بگیرم و از اون آهن قراضه بیرون بکشمش... سوزوندمش... تیکه تیکه‌ش کردم... و اون صورت بی‌گناه و سرخش رو از جلوی چشم‌هام محو کردم!
با اتمام حرفش یوکا چنگی به چاقوی لای کمرش زد که هوسوک با حس گرمای مایعی، یقه‌ی یوکا رو رها کرد و از گودال مرور خاطراتش بیرون پرید.
یوکا دست راستش رو که برش عمیقی روی کف دستش ایجاد کرده بود، جلوی هوسوک گرفت و گفت:
- چقدر باید ببینی تا بهش عادت کنی؟ چقدر خون لازمته تا عذاب وجدانتو خاموش کنه؟
هوسوک بهتزده به مایع سرخ خیره بود و از دیوانگی پسر روبهروش نفسش به سختی بالا میاومد. این پسر، همون یوکایی بود که میشناخت؟
جبهه‌ی رفتاریش تغییر کرد و یقه‌ش رو محکم‌تر گرفت و به سمت بالا  کشید و همین باعث شد که یوکا از فشار دور گلوش پلک‌هاش رو روی هم فشار بده و بی هیچ عکس‌العمل دیگه‌ای به حرف‌هاش گوش بده.
- چیه؟ چرا خودتو از بین دستام بیرون نمی‌کشی و چاقوتو رو شاهرگم نمی‌کشی؟
تو صورتش نعره کشید و ادامه داد:
- چت شده ارباب‌زاده؟ چرا هر چی بی‌ادبی می‌کنم نفسمو نمی‌بری؟
چشم‌های بی‌حسش  رو باز کرد و با ناخن انگشت فاکش، تتوی بارکد زیر چشمش رو خاروند و خیره به چشم‌های سرخ هوسوک گفت:
- حتما باید ازم بشنوی که خونت ارزش ریختن نداره؟
با حرفی که شنید مات و مبهوت نگاهش کرد، این قدر بدبخت شده بود؟
دستش رو روی مشت هوسوک کشید و خواست از خودش جداش کنه که صدای در بلند شد و قامت خواهرش رو بین در دید.
یورا که پله‌های زیادی رو بالا اومده بود تا به اتاق تک برادرش برسه، نفس نفس زنان دستی پشت کمرش گذاشت اما با دیدن وضعیت و درگیری اون دو زمزمه کرد:
- یوکا...
هوسوک با شنیدن صدای لرزون یورا، سراب جلوی چشم‌هاش دود شد و کنترل رفتارش رو به دست گرفت و از پسر جدا شد و بدون اینکه نگاهی به یورا و شکم برجسته‌ش بیاندازه، به طرفش برگشت و کمی خم شد:
- بانو...
یورا که با دیدن یقه‌ی چروک شده و دست خونی برادرش، اضطراب و خشم به مغزش هجوم آوردند، به طرف هوسوک قدم‌های سریعی برداشت و وقتی مرد روبه‌روش سر بلند کرد تا نگاهش کنه، سیلی‌ای روی گونه‌ش نشوند و صورت هوسوک به طرف چپ مایل شد.
تیمو و یوکا متعجب به یورا نگاه کردند و یورا که متوجه عکس‌العملش شده بود، پشیمونی داخل قلبش تزریق شد و سرش رو پایین گرفت.
هوسوک بدون اینکه نگاهش رو برای بار دوم بالا بیاره، صدای بمش رو به گوش جمع رسوند:
- منو می‌بخشید...
رو به یوکا و یورا گردن کج کرد و با احترام گفت و بی‌توجه به ضرب دست سبک یورا که روی صورتش نشسته بود از اتاق بیرون زد.
- کار خودم بود.
یوکا دستش رو نشون داد و به یورا گفت.
یورا روی برادرش حساسیت شدیدی داشت و همین باعث شده بود روی مردی که زمانی دلیل لرزش تپش‌های قلبش بود، دست بلند کنه و با تموم وجود از کردهی خودش پشیمون بشه پس به دنبالش از اتاق خارج شد. هوسوک تقریبا چند پلهای از راه پله رو طی کرده بود که با شنیدن صداش متوقف شد.
- هوسوک... هوسوک... صبر کن.
برگشت و نگاه کوتاهی بهش انداخت و سرش رو پایین گرفت وچند پله دیگر رو پایین رفت. یورا عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و عاجزانه گفت:
- نمیتونم دنبالت کنم، لطفا...
با وضعیت جسمیش، وزنش رو دو برابر حس میکرد و نمیتونست با جنین داخل شکمش بیاحتیاطی کنه و بیشتر از این دنبالش بدوه، حتی اگر بعد از چندین ماه، پسر محبوب دوران کودکی و جوانیش رو دیده باشه!
چند پلهای که برداشته بود رو بالا اومد و داخل راهرو قدم برداشت و روبهروی یورا ایستاد، بدون هیچ ارتباط چشمی زمزمه کرد:
- بله خانم؟!
شنیدن کلماتی از قبیل "بانو و خانم" برای هر دو سخت بود اما حقیقت این بود که اون دو چند سالی بود که متعلق به همدیگه نبودند و یادآوری روزهای گذشته، ریشهی درد و حسرت، داخل قلبهاشون پرورش می‌داد.
سرش رو پایین گرفت و با شرمندگی به دست سرخش نگاه کرد و لب زد:
- متاسفم... نباید دخالت می‌کردم.
صدای لطیفش به گوشش رسید و دید که طبق عادت همیشگیش با اضطراب، با پوست انگشتش زیر ناخن های بلندش رو لمس کرد. سکوت رو پیشه کرد و لب به سخن باز نکرد و می‌دونست که چه نشخوار افکاری زن روبه روش رو درگیر کرده. مدت‌ها بود که احساسات و افکارش رو از بند اون رها کرده بود اما حالا که بعد از چندین ماه نعمت دیدارش رو داشت، بوی عطر غریبه‌ای که از جانبش حس می‌کرد قلبش رو می‌فشرد. تونسته بود شراب ناب و تلخ چند سال عاشقیش رو بنوشه و در آخر مستانه داد بزنه "هی دنیا، فراموشش کردم" اما دروغ بود اگر می‌گفت با شنیدن اسمش باروت عشق اولش جرقه نمی‌زد، چه برسه به اینکه اون رو بعد از مدت طولانی می‌تونست ببینه اما با یک حقیقت تلخ... نه تنها عطر تنش بلکه رگ‌های بدنش هم به تصاحب شخص دیگری افتاده بود و حال جنینش رو داخل شکمش به اسارت گرفته بود. چه غمی طاقت فرساتر از این برای یک مرد وجود داشت که معشوقه‌ت رو ببینی اما هیچ اثری از عشقت رو پیدا نکنی؟
زمانی با فکر پاک شدن بوسه‌ش و بودن در کنار جوزف، قلبش به آتیش کشیده می‌شد اما حالا بچه‌ی اون مار خوش خط و خال، با برجستگی شکمش بهش پوزخند می زد.
یورا که نگاه خیره‌ی هوسوک رو برای لحظه‌ای روی شکمش دید، آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- می‌تونه عمو صدات کنه... مطمئنم روزهای خوبی باهم_
سرش رو با ضرب بالا آورد و با نگاهش نفس یورا رو حبس کرد، دروغ نبود اگر می‌گفت دلش برای چشم‌هاش تنگ شده بود، اما هوسوک آرزوی این رو داشت که پدر بچش باشه نه یک عموی دروغین با کوله‌باری از حسرت و داستانِ عشقِ سوزانش که هر لحظه آرزوی خفه کردن پدرش رو داشت!
نفس بریده‌ای کشید و خیره به چشم‌های سرخش، ادامه داد:
- اسمش رو هنوز انتخاب نکردم... ولی شاید نادیا...
- اشتباه نکنید، نادیا شایسته‌ی پیشوندیِ کوپر نیست. نادیا قرار بود امید دریای سیاهی باشه که اینجا ایستاده... تا هر شب خسته از صیادهای وحشی روی تنش، به خونه بیاد و به خانواده‌ی کوچیکش پناه ببره. نادیا قرار بود نادیا جانگ باشه نه نادیا کوپر، بانوی من! نادیای مرده‌ی من، لیاقت داشتن نام فرزند شما و جناب جوزف رو نداره. دنبال اسم شایسته‌ای بگردید. حالا هم اگر اجازه بدید از خدمتتون مرخص بشم، اجازه‌ی صحبت با شما ازم سلب شده!
جملات سخت و برنده‌ش رو با تمام حرص و درد درون وجودش از لای دندون غرید و بعد از اتمام حرف‌هاش رو برگردوند و گام‌های محکم و تند و تیزش رو روی سنگ مرمرین زیر پاش گذاشت و ندید که صدای مرتعش قدم‌هاش یکی شد با قطره اشکی که روی گونه‌ی یورا چکید.
www

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now