Part 8⛪

444 59 15
                                    

rPART8: Sailor…توت‌هایی که چیده بود رو جلوی فریا گرفت و منتظر نگاهش کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rPART8: Sailor…
توت‌هایی که چیده بود رو جلوی فریا گرفت و منتظر نگاهش کرد. اسب برخلاف انتظار هوسوک، بدون این که نگاهش کنه سرش رو به طرف دیگری کج کرد و هیچ توجهی به توت‌های کف دست هوسوک نکرد.
ابروهای مرد از تعجب بالا پرید، دستش رو جلوی رد نگاه فریا گرفت اما دخترک باز هم بی‌اعتنایی کرد و دست هوسوک رو رد کرد. یال‌های سیاهش مثل همیشه می‌درخشید و بلندی دلبرانه‌ش نوازش صاحبش رو تقلا می‌کرد، اون هم بعد از غیبت طولانی مدت هوسوک!
هوسوک دم عمیقی گرفت و گفت:
- قهری؟ حق داری. متاسفم که تنهات گذاشتم.
در برابرش سر کج کرد تا داخل چشم‌های تیله‌ای و سیاهش نگاه کنه اما فریا بی‌تفاوت به کور سویی نگاه می‌کرد و نگاهش رو پس می‌زد.
هوسوک با تعجب نگاهی به چهره‌ی بی‌تفاوتش انداخت و با فکری که به سرش زد، نالید:
- آخ... آی آی
تصنعی سرش رو گرفت و خم شد و صورتش رو درهم کرد. ناله‌های دردناکش رو به گوش دخترش رسوند و خودش رو روی زمین انداخت اما فریا با بی‌تفاوتی گام‌های بلندش رو از بالای تن هوسوک برداشت و در برابر چشم‌های گشادش از روش رد شد.
از هوش و ذکاوت اسب جا خورده بود؛ تیمو بعداز بازگشت هوسوک، تمام و کمال لحظات سخت فریا رو گزارش داده بود و بابت رنجی که در نبودش ناخواسته به فریا منتقل کرده بود ناراحت بود.
روی چمن‌ها نشست و با ناراحتی غم دلش رو بیرون ریخت:
- حالم خوب نیست فریا... روزهای خوبی نداشتم. شب‌هایی بود که می‌تونستم یال‌هاتو ببافم... اما گره‌ی مشکلاتم رو با دندون می‌کشیدم.
نگاهش رو به پایین گرفت و ادامه داد:
- اما خیلی دلم برات تنگ شده بود.
فریا که از قدم زدن پشیمون شده بود، ایستاد و کمی خر خر کرد و دم سیاهش رو بالا داد.
هوسوک تک خنده‌ای زد و گفت:
- آره، غر بزن دختر. من آماده‌ی شنیدنم.
از جا بلند شد و خواست به سمتش قدم برداره که پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد. پلک‌هاش رو روی هم فشرد و زمانی که چشم باز کرد قامت فریا رو بالای سرش دید که پوزه‌ش رو به مچ پای دردمندش می‌کشه و مدام دمش رو مثل شلاق به اطراف می‌گردونه و این حاکی از نگرانیش بابت حال صاحبش بود.
دستش رو به بند زین گرفت و به زحمت ایستاد، اسب مشوش پوزه‌ش رو به صورت هوسوک می‌کشید و نگرانی و دلتنگیش رو بروز می‌داد.
- چیزی نیست، نگران نباش شب زیبای من.
لبخند درخشانی روی لب‌هاش نشست و یال‌های بلندش رو نوازش کرد، با دست دیگرش زیر گردنش رو ناخن می‌کشید و رفع دلتنگی می‌کرد. استخون برجسته و بین چشم‌هاش رو بوسید و گفت:
- حالا بخشیدی؟
اسب شیهه‌ای کشید و دلتنگ سوارکار محبوبش، گوش‌هاش رو به جلو داد و سُم‌هاش رو به هوا داد. از هیجانِ فریا خنده‌ش گرفته بود، اون تماما دلتنگ هوسوک بود و هر چه زودتر خواستار لذت لحظات سواری‌ای بود که با هوسوک تجربه‌ش می‌کرد. می‌خواست مثل همیشه اون رو مهمان باد کنه تا افکارش آروم و قرار بگیره.
پوزه‌ش رو سمت دستش که با آب توت قرمز رنگ شده بود گرفت و هوسوک متوجه از عکس‌العمل فریا، دستش رو باز کرد و جلوی دهانش گرفت.
- پس بخشیدی!
فریا بدون بوییدن توت‌ها و با اعتماد کاملی که نسبت به هوسوک داشت، اون‌ها رو بلعید و با خرخر کردن تشکر و لذتش رو نشون داد.
مشغول نوازشش بود که صدای قدم‌هایی توجهش رو جلب کرد. رو به رومروی بزرگ که به محوطه سوارکاری پا گذاشته بود، کرد. رعد خشم داخل آسمون چشم‌هاش لرزید.
- قربان.
با سر خم شده و بالاجبار گفت و سرش رو بالا گرفت.
کارلو روبه‌روش ایستاد و شلاق مخصوص سواکاری‌ای که در دست داشت رو به کف دست دیگرش ضربه‌ی کوتاهی زد.
- بازگشتت پیروزمندانه بود یا فلاکت‌بار؟!
پلکی زد و چشم‌های بی‌حسش رو به مرد نشون داد.
- طبق دستورتون، جیمین رو ساکت کردم. داستان کیم سئوکجین هم تیمو فیصله داد.
مرد هومی کرد و سرش رو تکون داد.
- اون پسره چطور؟
- تهیونگ؟ مدتیه ردش رو گم کردم اما... اگر پیداش کردم...
به فریا خیره شد و بین کلامش گفت:
- نه! الان زوده. فعلا برام پیداش کن.
دست‌هاش رو به پشت گره کرد و پوزخندی زد و ادامه داد:
- پیشنهادهای بهتری جز بریدن نفسش هست!
جلو رفت و حبه قندهایی که داخل جیبش بود رو جلوی فریا گرفت. فریا دست مرد رو بویید و بعد از مکثی مزه‌ی شیرینشون رو چشید. مرد با لبخند مضحکی که به لب داشت، خیره به فریا گفت:
- زیباست اما به شرط صاحبش.
این بار رو به هوسوک، با تهدید پنهان درون کلامش ادامه داد:
- وجودش به تو بستگی داره و اگر نباشه... زیباییش هم معنا نداره!
رعب و وحشتی که داخل وجودش به جریان افتاده بود ضربان قلبش رو بالا برده بود، به راحتی جلوی چشم‌هاش جون اسبش رو تهدید می‌کرد و هیچ کاری از دستش بر نمی‌اومد. حتی اون قندهایی که کف دستش قرار داشت و فریا ازش لذت می‌برد هم ترس رو به جون هوسوک انداخته بود، از اون مرد بعید نبود که همین حالا جلوی چشم‌هاش جون فریا رو با قندهایی مسموم بگیره اما چه کار می‌کرد؟ چه کاری می‌تونست انجام بده جز خیره شدن و التماس به دنیایی که سرنوشتش رو به بازیچه گرفته بود؟

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now