Part 6⛪

689 96 7
                                    

rpart6: Bloody barcode!عقربه‌های ساعت برای تجدید انرژی رو به پایین در حال استراحت بودند و همراه با یوکا غروب خورشید رو دنبال می‌کردند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rpart6: Bloody barcode!
عقربه‌های ساعت برای تجدید انرژی رو به پایین در حال استراحت بودند و همراه با یوکا غروب خورشید رو دنبال می‌کردند.
پسر داخل اتاق بزرگ، کنج پنجره‌ی بلندش نشسته بود و آسمون خونین و غرّان رو که قطره‌های اشک‌هاش روی شیشه به روح کمرنگش ندا می‌دادند، نگاه می‌کرد و سیگار بزرگ کوبایی‌ش رو دود می‌کرد.
به آسمون در حال غروبی که به رنگ‌های گرمیرنگ شده بود، بی‌حوصله خیره شد و صدای بمش رو به  گوش دیوارهای خاکستری رسوند:
- زمین چی کارت کرده که به خودت زخم زدی؟ منتظر چی بودی که به خاطرش خون گریه می‌کنی؟
احمقی نثار آسمون کرد و از جاش بلند شد. با وجود رکابی سیاهی که به تن داشت سرما جرئت نفوذ به یوکا رو نداشت و از دور شاهد مه و دود غلیظ اطراف یوکا بود که ساعت‌ها خودش رو درونش خفه می‌کرد تا نوای بی‌ارزش درون مغزش رو ساکت کنه.
جلوی آینه که به تازگی تعویض شده بود ایستاد و مستقیم به چشم‌هاش خیره شد. از سیاهی چشم‌های خودش هم می‌ترسید. انگار که ابری سیاه از درون چشم‌هاش به بیرون پرواز می‌کرد و دور گلوش می‌پیچید. خفگی و حبس تنفس عکس العمل‌های غیر ارادی بود که زمان دیدار با خودش سراغش می‌اومد. سرش رو تکون داد و پلک‌هاش رو بست تا از توهمات دردناک نجات پیدا کنه.
با شنیدن تقه‌ی در، موهای سیاهش رو با یک دست به بالا داد و گفت:
- بیا تو.
گمون می‌کرد پیشخدمت برای سرو غذا پشت در باشه برای همین نگاهش رو بالا نیاورد اما با شنیدن صدای خواهرش نگاه آروم و تُهیش رو بهش دوخت.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
یورا از درگاه کنار اومد و موهای قرمز و بلندش رو که از مادرشون به ارث برده بود رو پشت گوشش زد، دستی روی شکمش کشید و با دلتنگی گفت:
- دلش برای داییش تنگ شده.
یوکا پوزخندی به لبخند مضطرب و چشم‌های براقش زد و سیگارش رو خاموش کرد و با چشم‌هاش اشاره کرد تا روی کاناپه داخل اتاق بشینه.
چند روزی از دیدار قبلی‌شون که هنگام بحث و مجادله با هوسوک برای دیدارش اومده بود، می‌گذشت و بعد از اون هم حاضر به ملاقات دوباره‌ش نشد.
یورا که نور امیدی به دلش تابیده بود، با احتیاط به آرومیروی کاناپه نشست. ماه‌های آخرش نبود اما جنین داخل شکمش تنها عشقی بود که براش باقی مونده بود برای همین با تموم وجود از گنجینه‌ش حفاظت می‌کرد و محاتاطانه عمل می‌کرد.
- اون باید دلتنگ پدر عوضیش باشه تا دایی عوضی‌ترش!
یورا که گمون می‌کرد برادرش لاقل اون روز نمک به زخمش نپاچه با شنیدن جمله‌ش سرش رو پایین گرفت و آهی کشید اما یوکا برخلاف چیزی که نشون می‌داد طاقت دیدن ناراحتی خواهرش رو نداشت، اما سازش و سازگاری بیش از حد خواهرش برای روحیه لجباز اون قابل تحمل نبود.
با گذشت مدتی وقتی که مطمئن شد بوی سیگار، کمیاز روی تنش فرار کرده تا خواهر باردارش رو اذیت نکنه، به سمتش رفت و روی کاناپه کنارش نشست. با لحن آروم‌تر و به دور از طعنه زمزمه کرد:
- چند وقته ندیدیش؟
- دو ماهه برای بستن قراردادهای پدریش از کشور خارج شده.
با شرمندگی گفت و از اضطراب یک لحظه هم دستش رو از روی شکمش برنمی‌داشت تا در هر لحظه وجود بچه‌ش رو حس کنه.
یوکا با عصبانیت دستی روی صورتش کشید و کمیبا صدای بلندتری که اختیارش دست خودش نبود گفت:
- جوزف پیش خودش چه فکری کرده که زن باردارش رو تنها می‌زاره؟ اگر تو اون عمارت کوفتی بلایی سرت بیاد می‌خوای چیکار کنی؟ اون عوضی تو تشکیل این بچه هم سهم داشته، نکنه از کرده‌ش پشیمون شده؟ می‌خوای همینطوری سکوت کنی؟ نکنه می‌خوای بعد به دنیا اومدنش هم بی‌پدر بزرگش کنی؟
فقط سکوت کرد و تک به تک جملاتش رو گوش کرد. چیزی برای گفتن نداشت. گیر مردی افتاده بود که نه تنها از مسئولیت چیزی سرش نمی‌شد بلکه هیچ عشق و احساساتی رو نسبت به یورا خرج نمی‌کرد.
سکوتش یوکا رو عصبی‌تر می‌کرد و در تلاش بود تا حد امکان به خواهرش سخت نگیره اما زمانی که سختی کشیدنش رو می‌دید صبرش زیر پا له می‌شد.
- حیف هوسوک نبود؟ جوزف رو ترجیح دادی به عشقش! حالا چی نصیبت شده؟ غربت، تنهایی، دربه‌دری... بارداری...
آشفته و کلافه با حرص گفت و زمانی که لرزش چونه‌ش رو دید سکوت کرد. بارداری رو یک مشکل می‌دید؟ اما نطفه‌ای که داخل وجودش نفس می‌کشید تمام امیدش بود.
- تو هیچی نمی‌دونی یوکا... هیچی...
- هر دفعه همینو تحویلم می‌دی. بگو تا منم بدونم چی شد که هوسوکو پس زدی. یورا هنوز اشک‌هایی که روز مراسم ازدواجت ریختی رو یادمه! به من، تنها برادرت، دروغ نگو. نگو که دوسش نداشتی. نگو دوسش نداری! نگو که قلبتو دادی به اون مار سمی تا اینجوری نیشت بزنه. نگو که فراموشش کردی چون خودم دیدم نگاهتو. رنگ نگاهت بوی فراموشی نمی‌ده یورا! نگاهت بوی خاک قبری رو می‌داد که با هر بار دیدنش بوی بارون می‌گیره. چطور تونستی؟ اون روز تو اتاق پدر چی به خوردت داد که حاضر شدی عروس خاندان کوپر بشی؟ یادته هوسوکو از ده سالگی مرد خودت می‌دونستی. هیچ دیدی مردت روز ازدواجت چطوری زیر دست‌های اراذل پدرت کتک خورد؟ دیدی مردت تبدیل به مرده شد؟
وسط حرفش پرید و دلگیر فریاد زد:
- حق داری یوکا اما منم تمام این مدت تو بهشت نبودم که از داغی در فلزی جهنمِ هو... هوسوک... گلایه می‌کنی. منم وسط شعله‌های جهنم با ساز روزگار می‌رقصیدم. پس قضاوتت رو نزار مبدا حرفات وگرنه مقصد کلامت جای زخم‌هام می‌شینه.
بعد از حرف‌های که با فریاد از دلش تخلیه کرده بود کمیخشمش فروکش کرده بود، با پوزخند غمگینی آروم زمزمه کرد:
- حتی گفتن اسمش هم برات سخته.
نیاز به سیگار داشت تا آرومش کنه اما بوی تنباکو و توتون برای یورا سم بود. کلافه از جا پا شد و سرگردون دست به کمر ایستاد و نفس گرفت تا خشمش فروکش کنه. با پا روی زمین ضرب گرفت.
بابت پشت کردن برادرش قطره اشکی که تمام مدت نگهش داشته بود روی صورتش لیز خورد و بدون اینکه یوکا رو متوجه خودش کنه از روی صورتش پاک کرد. نفرت از ضعیف بودن، خصلتی بود که درون اون خواهر و برادر مشترک بود و هر کدوم درون خلوتشون با مشکلاتشون با روش خاص خودشون مبارزه می‌کردند.
- کی از انگلیس بر می‌گرده؟
- این هفته برای نشست وزرای کشوری میاد.
- نشست؟ این هفته؟
سری تکون داد و تایید کرد.
- جلسه محرمانه وزرا با نخست وزیر. باید همراه وارث‌هاشون برن. قراره کاندیدای جدید به ملکه معرفی بشه اما نخست وزیر نمی‌خواد اعضای کابینش به هم بریزه.
متعجب برگشت و با اخم‌هایی در هم تنیده گفت:
- پدرت تو رو فرستاده تا اینا رو به گوش من برسونی؟
با عجز جواب داد:
- تنها وارث خاندان رومرو تویی، یوکا!
به تاسف سری تکون داد و خندید:
- باورم نمیشه... انتظار داری قبول کنم؟ تو که تمام لحظات زندگی منو دیدی چرا؟
- چرا فقط قبولش نمی‌کنی؟
کلافه چنگی به موهای پریشونش زد و داد کشید:
- می‌خوای منو تبدیل به عروسک خیمه شب بازیش کنه؟ پدرت به دختر یکی یکدونه‌ش هم رحم نکرد، سر تو قمار کرد و به سود فروشت رتبه سیاسی گرفت، انتظار داری به منی که ازم متنفره رحم کنه؟ یورا داری در حق برادرت چیکار می‌کنی؟ می‌دونی راجب چه ثروتی حرف می‌زنی؟
دهن باز کرد تا جوابش رو بده اما در اتاقش با ضرب باز شد و مرد با ورودش لرزه‌ای به تن یورا انداخت. مرد اشاره‌ای به بادیگارد سیاهپوشش انداخت تا کنار در بمونه و در رو ببنده. عصای مجلل و طلایی رنگش رو روی زمین ثابت نگه داشت و چهره‌ی جدی و سرحالش رو به یورا دوخت. کت و شلوار مرتب و خاکستری رنگش که خط اتوش قادر به برش سیب داشت، به خوبی هیکلش رو به نمایش گذاشته بود. یورا با ترس لب زد:
- پ_پدر...
یوکا ابرویی بالا انداخت و با طعنه گفت:
- قدم رنجه فرمودید جناب وزیر!
نگاهش رو از چهره‌ی پریشون یورا گرفت و به چشم‌های وحشی یوکا داد.
- حتما تا الان یورا برات توضیح داده؟
- در شان شما نیست که یک زن باردار رو برای رسوندن حرف‌هاتون اجیر کنید، هست؟
در دوباره گشوده شد و مرد دیگری با چهره‌ی آسیایی که موهای بلندش رو بسته بود، وارد شد. یوکا اشاره‌ای به مرد کرد و با تمسخر گفت:
- ضیافت تکمیل شد! منتظر شخص دیگری نیستید قربان؟
- پس فردا شب داخل کاخ مرکزی میهمان هستیم. اون مدل موهای مزخرفت رو عوض کن و بده بالا تا پیشونیت رو ببینم. یک دست کت و شلوار هم ریو برات میاره اونارو بپوش. خبرنگارهای فضولی قراره حاضر بشن، نمی‌خوام ظاهر مفتضح پسر خاندان رومرو تیتر روزنامه‌هاشون بشه.
سر برگردوند تا از اتاق خارج بشه اما با جمله‌ی یوکا متوقف شد.
- یادم نمیاد که با دعوتشون موافقت کرده باشم، جناب وزیر!
وزیر خندید و نفس یورا و ریو داخل سینه‌هاشون حبس شد اما یوکا مستحکم ایستاده بود و نفرت رو از نگاهش به سر تا پای مرد می‌ریخت.
مرد برای بار دوم به سمت یوکا برگشت و فاصله‌ش رو با پسر کم کرد. با محبتی دروغین به دخترش نگاه کرد و رو به لبخند استهزا آمیز یوکا گفت:
- بعد از به دنیا اومدنش نوه‌م رو تنها ورثه اعلام می‌کنم و مطمئن باش که تو از اون روز به بعد هیچ سهمی نداری! تا اون لحظه عروسک خیمه شب بازی خوبی باش تا نخ‌هات رو نچینم.
خط فکریشون هم مشابه در اومده بود و هر دو یوکا رو عروسک خیمه شب‌بازی تصور می‌کردند. دست‌هاش رو داخل جیب شلوار جینش کرد و با شگفتی و طعنه گفت:
- مثال خوبیه جناب وزیر. نمایش عروسکی؟ اصل مطلب اینجاست که برای تماشاچی مهم نیست که سر چینی‌م شکسته یا نخ‌هام پاره شده. مهم اینجاست که با عروسک جدید سریعا خو می‌گیره و نمایش ادامه پیدا می‌کنه و لذت می‌بره و کف می‌زنه. اما...
جلو رفت و با فاصله‌ی کم به چشم‌هاش نگاه کرد و گفت:
- جنسیت عروسک بعدیت مشخص نیست. این برای نمایشت ریسک نداره؟ هر چند شما دخترت رو هم برای ارتقا نمایشت فروختی.
به هیچ وجه کلمه‌ی پدر رو به زبون نمی‌آورد و از القاب مختلف برای طعنه زدن به پدرش به کار می‌برد اما رومروی بزرگ مرد صبوری نبود و در برابر سرپیچی بخششی نداشت!
مرد گردنش رو تکون داد و لبخند پدرانه و منزجر کننده‌ای به یورا انداخت:
- دختر من پسر به دنیا میاره. مگه نه دخترم؟!
یورا دست‌پاچه نگاهش رو به زمین گرفت و گفت:
- اما... پدر...
- هر چه زودتر با همسرت یک نام لایق برای پسرم انتخاب کن. اون قراره وارث ارث بزرگی بشه دخترم.
به یورا امان نداد و با جملاتش اضطراب رو درون وجود دختر تشدید کرد.
- و اما تو...
رو به یوکا گفت و نزدیک تر رفت. دستش رو نوازش وار روی موهاش کشید و یوکا با نفرت چشم‌هاش رو بست تا لمس دست‌های کریهی که سال‌های سال زخم‌هایی رو روی بدنش به جا گذاشته بود رو حس نکنه.
- بچه که بودم یه توله سگی رو زیر پل پیدا کردم. اون موقع تازه پدرم مرده بود. آه... مردک از سو تغذیه جون داد، اون هم در حالی که یکی از هم کلاسی‌هام میان وعده‌های زنگ تفریحش برابر بود با حقوق یک ماه پدرم! جالبه نه؟ کجا بودم؟ آها... یه روز که با اصرار مادرم به مدرسه رفته بودم به خاطر لباس‌های پاره‌م مسخره شدم و دعوا کردم. وقتی برگشتم دیدم توله سگم یک گوش نداره. مادرم اون رو بریده بود و بهش خون داده بود تا خوی وحشیش رو بیدار کنه تا نگهبان خونه‌ی کوچیکمون بشه، اون روز سگم پاچه شلوارم رو پاره‌تر کرد. می‌دونی چیشد؟ منم اون یکی گوشش رو بریدم تا بفهمه صاحبش کیه. بفهمه سرنوشت، اونو داخل شعاع نحس دایره‌ی من انداخته.
ریو که به خوبی این لحن رئیسش رو می‌شناخت با اضطراب به یوکا نگاه کرد اما با حرکت سریعی که رئیسش انجام داد دستش رو مشت کرد و دندون‌هاش رو روی هم سایید.
یوکا با ریختن قطرات گرمیروی شونه‌ی سفیدش دستش رو به گوشش رسوند و برای اینکه حال خواهرش رو بابت خونریزیش بد نکنه با انگشت‌هاش پارگی گوشش رو بین دستش گرفت و پنهان کرد.
مرد نیم نگاهی به بادیگارد کناری ریو انداخت و اشاره‌ش کافی بود تا بادیگارد به سمت دخترش بره و اون رو از اتاق بیرون کنه تا بیش‌تر از این حالش رو بد نکنه و نوه‌ش رو سالم نگه داره.
یورا با چشم‌های خیس نگاهی به برادرش انداخت و مردد از اتاق بیرون رفت و بغضش شکست.
وزیر دست دیگر یوکا رو بالا آورد و مشتش رو باز کرد و حلقه‌ای که تا چند ثانیه‌ی پیش داخل گوش یوکا بود رو کف دستش گذاشت و گفت:
- گوشواره لایق گوش‌هات نیست پسرم!
یوکا لبخند دندون نمایی زد و با نبود یورا دستش رو از روی گوشش برداشت. انگشت وسطش رو تک و تنها بالا گرفت و خونش رو روی بارکد زیر چشمش کشید و خط‌های سیاهش رو سرخ کرد. قهقهه‌ی بی‌صدایی زد و روبه‌روی چشم‌های وزیر با صلابت ایستاد و ذره‌ای سست نشد.
- قلاده چطور؟ قلاده لایق پسر وزیر هست؟
با حرفش آتش خشم رو در وجود مرد شعله‌ور کرد اما تبهر خاصی در خونسرد بودن و آروم نگه داشتن ظاهرش داشت حنی با وجود لقب سگی که یوکا به خودش و اون نسبت داده بود. تنها به کشیدگی لب‌های تیره‌ش اکتفا کرد و حرف‌های پسر رو شنید.
- یوکا!
ریو با غضب به پسر اخطار داد تا بی‌احترامیش رو تموم کنه اما یوکا کف دستش رو به خون گوشش آغشته کرد و جلوش گرفت و ادامه داد:
- حالا این خون رو کی می‌چشه؟ من یا شما؟
مرد جلو رفت و دم گوشش زمزمه کرد:
- از اینی که هستی وحشی‌تر؟ خونت کثیفه پسر. باید تفش کنی.
عقب رفت و کتف‌هاش رو گرفت و با لبخند گفت:
- اگر لازم باشه قلاده‌ت رو هم می‌کشم. نگران نباش پسرم! می‌بینمت.
چشمکی به چشم‌های پر غضب و سرخ یوکا انداخت که سغی در کنترل وجهه‌ی صورتش داشت و سپس بدون مکث همراه بادیگاردش از اتاق خارج شد و یوکا و ریو رو تنها گذاشت.
با خروج مرد، لحظه‌ای کوتاه ابروهاش رو در هم کشید و گوشش رو گرفت.
- چند بار بهت بگم به پر و پاش نپیچ؟
ریو با خشم آمیخته به نگرانی گفت و یوکا پوزخندی زد:
- دیر کردی ریو... چیشد که از دریات دل کندی برگشتی آمستل؟
خنده‌ی غم‌زده‌ای به شوخی همیشگی پسر زد و جواب داد:
- رئیس اجازه خروج از ژاپن رو بهم نمی‌داد. اما بالاخره دنبال جواهرم اومدم.
- جواهر ؟!
پوزخند صداداری زد و روی یکی از صندلی‌های وسط سالن نشست.
- بعد از شش ماه؟
- با جانشین جدید خاندان لی قرار داد تازه‌ای بستیم. باید به رئیس گزارش می‌دادم. از هفته‌ی بعد جنس‌ها داخل شکم ماهی‌های صیدی از ژاپن وارد کشور می‌شه.
- تو کثافت غلت می‌زنیم...
جلو رفت تا وضعیت گوشش رو چک کنه. جلوی پسر زانو زد و دستش رو جلو برد اما دستش رو محکم بین انگشت‌های قدرتمندش گرفت و گفت:
- به کمکت نیازی ندارم. برو بیرون.
- اما گوشت عفونت...
- گفتم برو بیرون ریوجین.
نگاهش رو از چشم‌های بی‌حسش گرفت و مردد از اتاق خارج شد. به محض بسته شدن در صدای خورد شدن شیشه بلند شد.
یوکا نفس‌نفس‌زنان جلوی آینه‌ی خورد شده ایستاد و بی‌توجه به خراشی که روی مشتش ایجاد شده بود با نفرت مخاطب به خودش فریاد کشید:
- ازت متنفرم.
ریو به سمت در بسته برگشت و با شنیدن فریاد خش-دار یوکا دستش رو مشت کرد.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now