Part 17⛪

327 29 3
                                    


Part 17: burial of the sorrow of devil.

منییر کیم... خواهش می‌کنم برید...
مرد زیر بارون تلخندی زد و گفت:
- شبیه خدات بی‌رحمی.
دستش رو پشت گردنش برد تا زنجیر رو در بیاره و تحویل صاحبش بده که آدونیا متوقفش کرد:
- نه!
- از وقتی ندیدمت فهمیدم غم‌‌ها هم زندگی دارن، لااقل در کنارت غم‌هام رو داشتم اما الان هیچی نیستم... هیچی ندارم...
با تمام وجود فریاد کشید و سردردش رو به طاقت فرساترین حالت ممکن رسوند.
دست‌هاش رو از پشت گردنش رها کرد و به فرمون دوچرخه‌ی پشت سرش تکیه داد. شقیقه‌هاش از درد نبض می‌زد و دست‌هاش به دنبال رقیق‌کننده‌ی غم‌هاش داخل جیب‌هاش رو می‌گشت. با بیرون کشیدن فندکش پوزخندی زد و نگاهی به انگشت‌های خالی از سیگارش انداخت.
دو انگشت اشاره و میانیش رو به وصلت فرا خوند و سیگار خیالیش رو جلوی لب‌های لرزون و سردش گرفت.
- بین مرگ و زندگی... یه دردی هست به نام درموندگی...
فندکش رو باز کرد و جرقه‌ش رو سمت انتهای سیگار توهماتش کشید که حرارت به انگشت‌هاش بوسه زد. گلبرگ‌های خشکیده‌ی قلبش یک به یک به درون کالبد شیشه‌ای و غبار گرفته‌ش می‌ریخت و پودر می‌شد.
خیره به شعله‌ی فندکش لب‌هاش به تلخی نابی کشیده شد.
- که تمام عمرم، مُردم تا زندگیش کنم.
انگشت‌هاش رو فاصله داد و به جرقه‌ای که توسط بارون مدام خاموش می‌شد جون تازه‌ای بخشید اما به ثانیه نکشیده، قطرات باران به روی سطح فلزیش می‌نشست و آتشش رو به خاموشی می‌کشوند.
- قرار بود دفاعم بشی، یادته بنده‌ی از عرش افتاده؟!
با پوزخند و طعنه گفت. فندکش رو با حرص به کناری پرت کرد و نگاهش رو بالا کشید تا نگاه خیره و روشنش رو داشته باشه. روی مشتش رو به سینه‌ش کوبید و به خودش اشاره کرد.
- این ابلیس اولینت بود، یادته بال و پر شکسته؟!
قطرات باران از بین پیچش موهاش می‌چکید و به سختی نگاه بی‌جونش رو روی چشم‌های درخشانش ثابت نگه می‌داشت.
- بهت گفتم از تصمیمت برگرد تا آخرینت نشم. دیدی از دوست زخم خوردی فرشته‌ی تبعید شده؟!
نگاهش رو پایین گرفت و تسلیم بارون، ادامه داد:
- تمام مدت آزارت دادم تا بیرون کنم روح سیاهمو. زخم زبون زدم، حتی به تنت هم... زخم زدم. کشوندمت به جنگ بین خودمو و خدات تا انتقام بگیرم. تا به قلب داغونم ثابت کنم دلیل این همه درد چیه، دلیل این همه مرگ کجاست. تو آسمون‌ها؟ بالای این هستی؟
آب دهانش رو فرو برد و دستش رو روی قلبش گذاشت و خیره به سر پایین مرد جواب داد:
- مرگ و درد نه، ولی خدای من داخل قلبته.
سرش رو بالا گرفت و پرسید:
- اما قلب من خالیه. یادته گفتم اشک چشم‌هات شعله‌شو خاموش نمی‌کنه؟ اینقدر سوخت که الان دیگه کاملا خاکستر شده، این ویرانه دیگه چیزی ازش باقی نمونده رویازاده.
قلبش از غم مرد به تپش افتاده بود و اراده‌ش رو به تضعیف بود. باید از مرد دوری می‌کرد ولی دیدن حال بد تهیونگ بی‌طاقتش می‌کرد.
- به قول شما، خدای من... خدای من گناهی نداره.
- پس چرا دورم خالیه؟ چرا بوی تعفن مرگ گرفتم؟ چرا بر نمی‌گرده؟ چرا خانواده‌م بر نمی‌گردن؟ چرا جای آغوشش روی سینه‌م خالیه؟ چرا هر چقدر تو این شهر پرسه می‌زنم نمی‌بینمش؟
تمام سوالاتش رو پشت سر هم به صورت پسر کوبید و با نگرفتن جوابی و دیدن چهره‌ی سردرگم و بی‌جواب آدونیا که زبانش به معنای واقعی لال شده بود، این بار با صدای بلندتر، طوری داد کشید که رگ‌های شقیقه و گردنش به برجستگی غم‌هاش رسیدند.
- چرا تو رو هم ازم کم کرده؟
- منو با خدام آزمایش نکن، منو به دادگاهش نکش، جز اون کسی رو ندارم. خدامو ازم نگیر ناخدا.
با صدای لرزون به مرد عصبی و غمگین گفت و با اشک چشم‌هاش، لبه‌ی پنجره‌ها رو گرفت و پنجره‌ رو به روی مرد بست. به روی زمین سر خورد و به طاقچه‌ی کوتاه پنجره تکیه داد. انجیل کنار دستش رو بغل گرفت تا بغضی که به گلوش چنگ می‌انداخت رو خفه کنه.
از شدت فریادهاش به نفس افتاده بود و قفسه‌سینه‌ش برای دم و بازدم تقلا می‌کرد. سردردی که بابت دوری از سیگارهاش نصیبش شده بود تمام انرژیش رو مکیده بود و سرگیجه و حالت تهوع شدیدی رو بهش بخشیده بود، پس روی زمین گلی و خیس زانو زد.
جایگاهی که ایستاده بود، پشت خونه‌ی کشیش کلیسای اودکرک بود و زمین، خاکی و خالی از مصالحی بود که فضای محدودی توسط گیاهان هرز پوشیده شده بود.
پسر از سرمای هوا و قلب مرد به خودش می‌لرزید و پیراهن سفیدش رو درون مشتش می‌فشرد و به پیراهن تیره‌ی مرد که به مانند صاحبش به زمین پناه برده بود، خیره بود.
با شنیدن صدای متفاوت و خش خشی، متعجب و ترسان از روی زمین بلند شد و از پشت شیشه به مرد خیره شد که با دست خالی و انگشتان یخ‌زده و سرخ شده‌ش، زمین رو چنگ می‌زد و می‌کند.
مبهوت و وحشت‌زده پنجره رو باز کرد تا حرفی بزنه که تهیونگ با کنار زدن اندکی خاک گودی کمی روی زمین ایجاد کرد و کمر خسته‌ش رو پناه داد و روی خاک خیس دراز کشید.
لبه‌ی پنجره رو بین انگشت‌هاش فشرد و با اضطراب لب زد:
- چیکار می‌کنی تهیونگ؟
پلک‌هاش رو در برابر قطرات بارون بست و بی‌توجه به تار موهای پر از پیچش و خیسی که به روی صورتش ریخته بود، مشابه به ساختمان ویران متروکه‌ی پدریش، لب زد:
- می‌خوام بدونم من از این خاک و قبرم یا از سنگ و آهن که این همه درد و بدبختی رو سرم آوار شده.
با خشمی که درونش به جوشش افتاد از پنجره فاصله گرفت و از اتاقش بیرون زد و گام‌های محکمش رو به کف خونه کوبید و قبل گذر از درِ خروجی، چتری از بین چتر‌های کنار دیوار برداشت و بیرون رفت. مردم آمستردام برای باران‌های گاه و بی‌گاه این شهر همیشه به انتظار می‌نشستند، شاید هم چترهاشون رسم عاشقی رو در انتظار خلاصه می‌کردند!
همونطور که گام‌های عصبیش رو بر می‌داشت و خونه‌ش رو دور می‌زد تا به مرد برسه چترش رو باز کرد و بی‌توجه به پیراهن بلند و نازک سفیدی که به تن داشت، روی زمین خیس قدم برداشت و ابروهای کم پشتش رو در هم پیچید.
بالای سر مرد ایستاد و با غضبی که لحنش رو آرام‌تر و چهره‌ی معصومش رو جدی نشون می‌داد، گفت:
- بلند شو.
مرد پلک‌های خیسش رو از هم فاصله داد و با نبود سوزش و ورود قطره‌ی آبی به چشم‌هاش، به چتر بالای سرش نگاه کرد و بعد به پسر نگاهش رو بخشید. پوزخند غمگینی زد و گفت:
- برو داخل فرشته... قبرستون جای تو نیست.
خم شد و نیمه روی زمین زانو زد و یقه‌ی مرد رو کشید و از زمین فاصله داد تا روبه‌روش قرار بگیره و از قبر ساختگیش جداش کنه. با حرص لب زد و نفس داغش رو روی صورت مرد خالی کرد:
- شاید فرشته‌ی مرگی باشم که دور از چشم معبودش، غم جاودان ابلیسش رو دفن می‌کنه!
تهیونگ پوزخندش رو تمدید کرد و گفت:
- تو ابلیسی می‌بینی؟ اصلا چیزی می‌بینی؟
دستش رو جلوی صورت پسر تکون داد و با لبخند تلخی که به لب داشت گفت:
- شاید هم روح باشم. فرشته‌ی مرگ، منو می‌بینی؟ می‌خوای به کدوم خرابه‌ی جهنم اسیرم کنی؟
دستش رو پایین انداخت و با لبخند ماسیده‌ای که جوشش اشک‌هاش رو در پی داشت، نفس سردش رو بیرون داد و سینه‌ی دردمندش رو خالی کرد. به چشم‌های سیاه و درخشانش خیره شد و ادامه داد:
- نمی‌بینی... پس حتی روح هم نیستم...
سرش رو پایین گرفت و اشکی که ازچشمش چکید رو پنهان کرد اما از چشم‌های تیزبین پسر به دور نموند حتی نفس‌های سردی که خالی از عطر دود سیگارهای شرابیش بود!
پسر چشم‌هاش رو روی هم فشرد و با صبر لب زد:
- نگاهتو بگیر بالا، اشک‌هات نامرئی نبودن.
با دیدن چشم‌های خیسش، چونه‌ی خودش لرزید اما دمی گرفت تا آشوب دلش رو آروم کنه. یقه‌ش رو رها کرد که تهیونگ آرنجش رو روی زمین تکیه داد و به پسر نگاه کرد که لمس انگشت‌هاش رو روی سینه‌ش پیدا کرد.
آدونیا لحظه‌ای پلک‌های خیسش رو روی هم گذاشت و به تپش‌های پر دردش گوش داد. دست تهیونگ رو بالا کشید و روی قلب خودش گذاشت و نگاهش رو گشود. اشکی از چشم‌های درخشانش چکید و دست مرد رو به سینه‌ی خودش انتقال داد تا نوای قلب خودش رو هم بشنوه.
- حسش می‌کنی؟ هر دومون زنده‌ایم... تنهاییم اما زنده‌ایم...
مرد که با حس تپش‌های قلب بی‌قرار آدونیا درون خلا‌ای فرو رفته بود مبهوت، نگاه خیسش رو دوره کرد و بعد از مکثی زمزمه کرد:
- آدونیا مرگ فقط خاموشی قلب نیست. من جسد‌های متحرک زیادی رو دیدم که نبض‌هاشون نوای ضجه‌های کالبد پوسیده‌شون رو داره و با سیگار بین لب‌هاشون مرگ رو نفس می‌کشن و زیر بارون، درحالی که سیلاب چشم‌‌هاشون رو پس می‌زنن، انتظار و تنهایی رو درون قلبشون حک می‌کنن. مثل جنازه‌ای که جلوته...
با غضبی آمیخته از وحشتی که از کلام مرد به قلبش رسوخ کرده بود، یقه‌ش رو در مشتش گرفت و با چشم‌های گشاد و به اشک نشسته جواب داد:
- نمی‌ذارم، حتی اگر پای صلیب، میخ طعنه‌ت رو داخل قلبم کوبیده باشی... نمی‌ذارم این جنازه پاش به قبرش برسه، حتی اگر مجبور باشم به رسم مسیح معجزه کنم و زنده‌ت کنم... از خاک می‌کشمت بیرون تهیونگ، نمی‌ذارم تو این مصیبت خودت رو دفن کنی.
زنجیری که دور گردنش بود رو گرفت و صلیبش رو بین انگشت‌هاش گرفت و سپس نشون تهیونگ داد و ادامه داد:
- حتی اگر یک روز بی‌من خودت رو خاک کنی به خدای خودم قسم، اونقدر گورت رو می‌کنم تا نشونه‌م رو پیدا کنم و بیرون بکشمت.
با تصور دیدن چهره‌ی بی‌رنگ و رو جنازه‌ی مرد لحظه‌ای قلبش از تپیدن افتاد و مرد رو محکم در آغوش گرفت و چتر رو رها کرد و با بغض نالید:
- تو اولینم بودی پس خودم آرامگاهت می‌شم. فقط مرگ رو پس بزن، فقط نفس بکش...
سینه‌ی خیس مرد رو به سینه‌ی خودش فشرد و با گریه ادامه داد:
- فقط بذار قلبت اینجا بتپه.
مرد با شنیدن حرف‌های پسر، سد سیل غمش شکست و دردهاش به شکل اشک‌های داغی به روی گونه‌هاش لیز خورد و چونه‌ش روی کتف آدونیا پناه گرفت و دستش با احتیاط از زخم‌هاش، دور کمر پسر نشست تا کمی از آغوش پسر رو جبران کنه و با دست دیگرش چتر رو از روی زمین برداشت و بالای سر پسر گرفت تا بیش از این لرزش بدنش رو حس نکنه.
آدونیا با تموم وجود سعی در حفظ اولین دوست زندگیش رو داشت غافل از اینکه رعد عشق در دل هر دو به رعشه افتاده بود و هیچکدام از وجودش باخبر نبودند.
-؛-
به سرعت کلید رو داخل قفل در انداخت و پسر رو به سمت داخل مغازه هدایت کرد و سپس خودش وارد شد تا بارون شدیدی که تمام وجودشون رو به خیسی می‌برد در امان باشن.
تمام راه رو رکاب زده بود و آدونیا با صبر و حوصله روی جایگاه پشت دوچرخه، پشت به تهیونگ نششته بود و به مرد تکیه داده بود و چتر رو روی سر هردوشون گرفته بود.
با شدت بیش از حد بارون، تهیونگ مسیر رو عوض کرده و به سمت نزدیک‌ترین مکان برای پناه گرفتن رکاب زده بود که جایی نبود جز مغازه‌ای که چندی پیش اجاره کرده بود.
از شیشه‌های خیس به بیرون نگاهی انداخت و با خستگی گفت:
- لعنتی...
برگشت و با دیدن لرزش و سرمای پسر به طرفش حرکت کرد و بازوهاش رو گرفت.
- داری می‌لرزی!
با برخورد دندون‌هاش به هم و دیدن لباس نازک و خیسش که به تنش چسبیده بود، ازش فاصله گرفت و به سمت سیستم گرمایشی اتاق حمله‌ور شد اما با به یاد آوردن خرابیش مشتی نثارش کرد و سطلی فلزی از گوشه‌ای برداشت. به سمت تکه‌ چوب‌ها رفت و حجمی از اون‌ها رو داخل سطل ریخت. کاغذهای مچاله شده رو با فندکش آتش زد و در کنارش انداخت. معطل شعله‌ور شدنش نموند و به طرف اتاقک کوچک چهار متری گوشه‌ی مغازه رفت و ساکی رو بیرون کشید. پیرهن و شلوار و پالتویی رو بیرون کشید و به طرف آدونیا برگشت.
- بپوش بعد برو کنار آتیش گرم بشی، با این وضع سرما می‌خوری!
آدونیا که از سرما می‌لرزید لحظه‌ای از شرم لرزشش متوقف شد و لباس‌های مرد رو نگاه کرد و پرسید:
- اینجا بپوشم؟
تهیونگ با فهمیدن مشکلش دمی از حرص گرفت و پلک‌هاش رو روی هم فشرد، به اتاقک کوچک اشاره کرد و گفت:
- برو اونجا، من همینجا می‌مونم.
پسر مردد لباس‌ها رو گرفت به طرف اتاقک قدم برداشت و داخلش شد اما هنوز چیزی نگذشته بود که از کناری خم شد و به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- برگرد.
تهیونگ دندون‌هاش رو روی هم سایید و از خجالتی بودن پسر با غضب لای دندون غرید:
- برگشتم.
آدونیا با مطمئن شدن از مرد دوباره داخل شد و پیراهن خیسش رو از تنش بیرون کشید. با عجله شلوار سفیدش رو به پا کرد و بعد با پیراهن سفید مردانه نیمه‌ی دیگری از تنش رو پوشوند. دکمه‌هاش رو بست و پالتوی بلند سفید رو به تن کرد و دورش پیچید.
با بهت از اتاقک بیرون رفت و خیره به لباس‌هاش گفت:
- این رنگ روشن ازت بعی...
و نگاهش رو بالا گرفت که با نیمه‌ی تن عریان و ورزیده‌ی مرد روبه‌رو شد که به زنجیر صلیبش به روی چاک سینه‌ش نشسته بود. از شرم به سرعت نگاهش رو گرفت و حرفش رو خورد.
تهیونگ که با شنیدن صدای پسر تازه متوجه حضورش شده بود، پیراهنش رو چلوند تا از خیسیش بکاهه و بعد گفت:
- بیا کنار آتیش.
پسر خیره به زمین محتاطانه قدم بر می‌داشت و بدون اینکه نگاهش رو بالا بیاره، کنار آتش ایستاد و دست‌هاش رو سمتش گرفت.
تهیونگ سرش رو خم کرد و دست‌هاش رو لای موهاش تکون داد تا آب رو فراری بده و حجم پیچش موهاش رو بیش‌تر کرد.
با دیدن سر پایین پسر، دمی گرفت و پیراهنش رو با شدت تکون و به تن کرد اما دکمه‌هاش رو نبست تا خیسیش به تنش نشینه و حالت منزجرکننده‌ای بسازه.
جیب شلوارش رو خالی کرد و پالتوش رو خالی کرد و فندک و جعبه‌ی سیگارش رو روی میز چوبی وسط اتاق گذاشت. نگاهش به جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ای که از مدت‌ها پیش در اون کنج مونده بود، افتاد. به طرفش گام برداشت و روی زمین زانو زد که زنجیرش از گردنش آویزان شد و باز هم در معرض دید آدونیا قرار گرفت.
مرد با پیدا کردن قوطی شیشه‌ای قرصی روی پا ایستاد و به سمت روشویی کوچک داخل اتاقک رفت و لیوان آبی پر کرد و به آدونیا بازگشت.
- پیشگیری کن تا علائم سرماخوردگی نداری.
پسر لیوان و قرص رو از مرد گرفت، همچنین نگاهش رو از پوستی که از لای دکمه‌های بازش نمایان بود!
- ممنون.
گفت و قرص رو همراه با آب بلعید.
مرد به گوشه‌ای رفت و تکه چوب‌های بیش‌تری برداشت و به آتش اضافه کرد، همان تکه چوب‌هایی که برای تولد جیمین سعی در تزئین و ساختن مجسمه داشت!
- ندیده بودم تا حالا چیزی با رنگ سفید داشته باشی!
- لباس‌هایی که تنته، یک بار هم به تنم ننشسته. فکر کن تازه خریدیشون.
مرد که در حال جمع کردن نامرتبی‌ها بود جوابش رو داد و آدونیا به دنبالش به سمت میز چوبی رفت و جعبه‌ی سیگارش رو برداشت. احساس نکردن عطر سیگارش عادی نبود.
جعبه رو باز کرد و با بهت به جعبه‌ی خالی خیره شد. تهیونگ با شنیدن صدای برخورد دو فلز نگاهش رو به آدونیا داد و گفت:
- فرصت نکردم پُرش کنم. چی شده؟ هوس کردی؟
چی می‌گفت؟ می‌گفت پولی برای خریدش ندارم و اون چند نخ آخری که داشتم رو فدای خوشحالیت کردم؟ می‌گفت غرورم اجازه نمی‌ده تا از عموم پول بگیرم و خرج سیگارهام کنم در حالی که جین بین بدهی‌هاش جون می‌داد؟
پس جواب داد و پرسشی کرد تا پسر رو جریحه‌دار کنه و از بحث بی‌پولیش بگذره اما آدونیا متوجه شرایط غیر عادی شده بود پس سکوت کرد و قدم برداشت.
- اینجا چه کاری انجام می‌دی؟
- فعلا هیچ‌کاری.
- چرا؟
مرد دور تا دور مغازه رو نگاه کرد و گفت:
- نیاز به تعمیر و جابه‌جایی داره.
- چرا تا حالا انجامش ندادی؟
نگاهش رو به زمین گرفت و جواب داد:
- نمی‌دونم.
- کمکت می‌کنم.
مرد نگاهش رو بالا کشید و چهره‌ی جدی آدونیا نگاه کرد و گفت:
- چی؟
- گفتم کمکت می‌کنم تا راهش بندازی، فقط یک سوال... چه کاری داخلش انجام می‌دی؟
- صحافی.
متعجب پرسید:
- واقعا؟
مرد پوزخندی زد و گفت:
- بهم نمی‌خوره؟
پسر سری به نفی تکون داد که مرد پوزخندش رو تمدید کرد و به سمت کارتن‌هایی که به تازگی از لاهه به آمستردام آورده شده بود، رفت. کارتنی رو باز کرد و ماشین دوخت چوبی رو با دقت بیرون کشید و حملش کرد و به سمت میز چوبی قدم برداشت.
با گذاشتن تکه چوب‌های عمودی و بزرگ، لحظه‌ای برای تجدید قوا و گذر از سرگیجه‌ای که دچارش شده بود ایستاد که آدونیا با نگرانی لب زد:
- حالت خوبه؟
مرد بدون اینکه نگاهش کنه تایید کرد و نفسی گرفت و بعد از مکثی نگاهش رو بالا کشید. به دستگاه دستی اشاره کرد و گفت:
- صحافی به روش قدیمی انجام می‌دم. با این نخ‌ها و این تکه چوب برگه‌ها رو به هم می‌دوزم.
- صحافی کتاب قدیمی هم انجام می‌دی؟
مرد سری تکون داد که آدونیا با لبخند گفت:
- پس اولین مشتریت هم جور شد.
مرد خسته نگاهش کرد و سری تکون داد، از نبود سیگارهاش رو به جنون بود. به حد کافی در اون چند هفته اعتیاد نسبت به سیگارش رو به مرگ رسونده بود و دوری از عامل تسکین دردهاش، قدرت صبر و تحملش رو می‌کاهید.
- از کجا می‌دونستی پدرم خونه نیست؟
- می‌دونستم.
با دونستن یک‌دندگی‌های مرد بار دیگری سوال نپرسید تا لحن خسته و کشدارش رو نشنوه.
پسر نگاهی به دیوارها و سقف انداخت و گفت:
- نیاز به نقاشی داره.
- می‌دونم.
- می‌ذاری من رنگش رو انتخاب کنم؟
مرد برگشت و پرسید:
- چی؟
- می‌تونم برات انجامش بدم.
با تعجب گفت:
- الان؟ هیچ رنگی هم ندارم.
- نه یک فرصت دیگه، رنگ هم با من. انجامش بدم؟
مرد با دیدن اشتیاق پسر سری به تایید تکون داد، شاید باید کمی به دیگران تکیه می‌کرد تا کوه صبرش فرو نریزه.
با آروم گرفتن صدای ریزش بارون، روزنامه‌های پنجره رو کنار زد و خیره به بیرون گفت:
- چند دقیقه دیگه قطع می‌شه. جای دیگه‌ای نمی‌خوای ببرمت؟
پسر سری به نفی تکون داد و گفت:
- نه، فقط منو برسون کافه. دلم برای رزا و خانم سوفیا تنگ شده.
مرد سکوت کرد و شروع به بستن دکمه‌هاش کرد و پیراهن جذب مشکیش رو داخل شلوار سیاهش کرد، و پالتوش رو به تن کرد و کلاه هم‌رنگ لباس‌هاش رو به سر گذاشت.
- پس بریم.
با نشنیدن قدم‌های پسر به سمتش برگشت که آدونیا گفت:
- کلاهت رو بهم نمی‌دی؟ اینطوری همه چهره‌م رو می‌بینن.
با شنیدن لحن ملتمسانه‌ی پسر، لحظه‌ای فکر کرد و گفت:
- صبر کن.
و بعد به سمت اتاقک رفت و بعد از صدای جابه‌جایی وسایل‌ها، کلاه به دست به بیرون از اتاقک اومد. کلاه سفیدی که به دست داشت رو تکوند و لم‌هاش رو باد کرد و غبارش رو فوت کرد.
روی‌به‌روی پسر ایستاد و کلاهش رو روی سرش گداشت و نگاهش کرد:
- حالا بهتر شد!
و هر دو مانند سمبل تضادهای جهانی به‌هم خیره شدند و استایل‌های تیره و روشنشون رو نگاه کردند.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now