Part 9⛪

471 58 31
                                    

rPart9: Sarrowfull devil

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

rPart9: Sarrowfull devil.

(13 اکتبر 2000، کلیسای اودکرک، 13:31)
با شنیدن صدای ناقوس چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به مجسمه مسیحی داد که روی دیوار روبه‌روش به روی صلیبی میخ شده بود. دستان دعاگوش رو کنار بدنش رها کرد، بوی پارافین شمع‌های سوزان به مشامش می‌رسید. روی پا ایستاد و به انجیلش که روی میز چوبی روبه‌روش قرار داشت دست کشید و جلدش رو ورق زد. دست خط سیاه و غلیظ تهیونگ روی صفحه‌ی اول انجیل نگاه آدونیا رو درگیر کرد.
سه روزی از ناخدای کلیسا خبری نبود و حتی سقف منبت‌کاری شده دلتنگ دود معطر مردی بود که هر بار با وجودش مه غلیظی از غم‌هاش رو تقدیم دیوارهای مقدس و پر از سکوت کلیسا می‌کرد.
پوست لطیف انگشتش رو به آرومی روی دست خطش کشید و منحنی خط‌هاش رو دنبال کرد. دست خط نشانی مکانی پر از تشویش و پشیمانی برای آدونیا بود اما در اون لحظه تماما ذهنش لای ریسمان نگرانی گره خورده بود و لحظاتش رو در بی‌خبری به سر می‌برد.
مناجات و دعا، گره گشای ذهن مشغولش نبود چون تمام این چند روزی که مرد رو ندیده بود داخل کابین اعتراف می‌نشست و از لای روزنه‌ها به دنبال دو سیاهچاله‌ی خیس و مغمومی می‌گشت که از روز آغازین اشک‌هاش رو به چشم‌های خودش پیوند زده بود.
روی پاشنه پا چرخید و به ورودی کلیسا که توسط آفتابِ روی زمین خوش‌آمدگویی می‌گفت، خیره شد. چی می‌شد اگر همون لحظه قامت تاریکش رو بین تجمع روشنایی می‌دید و سایه‌ی نگاهش رو از زیر کلاه و موهای مواجش می‌دید؟
- منتظر کسی هستی پسرم؟
صفحه‌ی انجیلش رو بست و غافلگیر به طرف هرمان چرخید.
- نه پدر...
با لبخند به سمتش قدم برداشت و با هر گام لباده‌ی بلند و سیاهش و زنجیر صلیب دور گردنش تکون می‌خورد. موهای سیاهش رو نوازش کرد و گفت:
- انتظار ریشه وجودت رو بی‌رنگ می‌کنه. امیدوارم هیچ‌وقت بهش مبتلا نشی!
آدونیا به موهای سفیدش خیره شد و دست هرمان رو از روی موهاش برداشت و بین دو دستش گرفت و در حالی که نوازشش می‌کرد گفت:
- درسته پدر.
انجیل کوچکش رو از دستش گرفت و نفس آدونیا درون سینه‌ش حبس شد. صفحه‌‌ای رو باز کرد و با لبخند پر از محبتش به صفحات خیره شد.
- به همراه داشتن مقدسات تو رو محفوظ نگه می‌داره.
نیم نگاهی به زنجیر دور گردن پسرش انداخت و دوباره نگاهش رو به کتاب داد. صفحات رو کم کرد و به سمت ابتدای کتاب ورق می‌زد، با گذر هر ورق تپش‌های قلب آدونیا رو به تنش می‌رفت. آخرین صفحه رو رد نکرده بود که خواهر روحانی‌ای درون درگاه هرمان رو صدا کرد:
- پدر میشه لحظه‌ای وقتتون رو بگیرم؟ کار ضروری‌ای هست.
صفحه‌ی ابتدایی کتاب باز شده بود و دست خط تهیونگ پدیدار!  وجود آدونیا کاهش دمای شدیدی رو حس کرد اما نگاه هرمان رو به خواهر روحانی بود، کتاب رو بی‌توجه بست و تحویل آدونیا داد و ازش دور شد.
زمانی که از رفتنشون مطمئن شد، آسوده به نیمکت تکیه زد و دم عمیقی گرفت و دستش رو روی قلبش گذاشت.
...
آفتاب غروب کرده بود و ریسه‌ها و سیم‌های نئونی مغازه‌ها به فضا روشنی بخشیده بود. بوی خوش غرفه‌های عطر فروشی رو به مشامش کشید و به آب زلال و قایق‌هایی که به اسکله نزدیک می‌شدند، نگاه کرد.
با پیچیدن بوی نم خاک، صورتش رو با احتیاط سمت آسمون گرفت و قطره‌های بارون روی صورتش فرود اومدند. شدتی نداشت اما لذت رو به وجودش تزریق می‌کرد و باعث می‌شد با سرعت کم‌تری رکاب بزنه تا از محیط حس خوب رو دریافت کنه.
دوچرخه‌ش رو در کنار دیگر دوچرخه‌ها به دیوار تکیه داد و کلاه بارونیش رو بیش‌تر جلو کشید تا چهره‌ش رو از دید مردم پنهان کنه.
وارد کافه‌ی نقلی و گرمی شد. با سر پایین از کنار میزها رد شد تا توجهی رو به خودش جلب نکنه و به سمت پیشخوان رفت.
- سلام جناب لوئیس...
برگشت و رزای اخمو رو که دست به کمر ایستاده، روبه‌روش دید. لبخندی زد و بینی‌ش رو چین داد و با شرمندگی گفت:
- سلام خانم اسمیت، خسته نباشید بانو. بنده بابت این دیرکرد و نیومدن به کافه‌ی قشنگتون از شما عذر خواهی میکنم.
- کافه مال منه، از من عذر خواهی کن!
صدای شاداب پیرزن رو از پشت سرش شنید.
- اوه خانم سوفی، چقدر از دیدنتون خوشحالم.
آدونیا که از دو طرف محاصره شده بود، با روی خندون گفت و دست‌هاش رو در هم قفل کرد. همیشه عادت داشت که هفته‌ای دو بار ملاقات کوتاهی باهاشون داشته باشه اما مدتی بود که ازشون قافل شده بود.
سوفیا دستی به موهای کوتاه و خاکستریش کشید و از بالای عینک فابریک زرشکی‌ رنگش به آدونیا نگاه کرد و ابروهای کم پشتش رو بالا انداخت.
- برای تنبیهت باید بگم که خبری از چایی دارچینت نیست!
آدونیا ناامید و مظلومانه به پیرزن نگاهی کرد و به رزا اشاره کرد.
- شما هم یکشنبه به مراسم نیومده بودید. برای بخشش گناهتون باید زمین‌های منو بخرید.
سوفیا از حرف آدونیا خنده‌ای کرد و خط لبخندهاش رو به نمایش گذاشت.
- مگه قرون وسطی‌ست که میخوای بهم زمین بفروشی؟ برو پسرجون... همونی که گفتم، چای بی چای!
چشم غره‌ای کرد و برای خارج کردن پای سیب‌هایی که تازه پخته بود، به سمت فر رفت. بد قلقی‌های سوفیا دلیلی جز علاقه‌ای که به آدونیا داشت، نبود و محبت و دلتنگی‌اش رو اینطور بروز می‌داد. آدونیا مثل همیشه وارد آشپزخانه‌ی مافه شد و کنار میز کوچک کنارش نشست، انزوا طلبی یکی از خصوصیت‌های بارز افرادی بود که سوگند خدمت‌گزاری به مسحیت رو خورده‌ بودند و وجود آدونیا درون کافه کمی به دور از این سوگند بود به همین علت همیشه برای تجدید دیدار رزا و سوفیا، به دور از افراد پشت کانتر، داخل آشپزخانه می‌نشست.
به سمت رزا برگشت و چهره‌ی خسته‌اش رو دید.
- کارات زیاد بوده امروز؟ مادرت بهتره؟
رزا دستی به چشم‌هاش کشید و آهی سر داد.
- آره کافه شلوغ بود و مادرم حال خوشی نداشت، تمام شب رو بیدار موندم.
- خدا نگهدارشون باشه. یکم استراحت کن.
سینی رو از دستش گرفت و شروع به پر کردن فنجون‌ها شد.
- آدونیا تو چرا؟ بده من اونو. کار خودمه، تو برو خونه.
آدونیا بی‌توجه به حرفش، کنارش زد و سفارشات رو آماده کرد. خانم سوفیا که در حال برش کیک‌ها بود به چشم‌های آدونیا نگاه کرد گفت:
- نه نه... اونطوری نگاهم نکن، دلم برات نمی‌سوزه. چای بی چای!
آدونیا خندید و با آه پاسخ داد:
- یعنی این پسر درمونده باید با سردرد به خونه برگرده بانو؟
پیرزن پلک‌های افتاده‌ش رو روی هم گذاشت و همراه با سرش تاکید کرد که پسر باتاسف سرش رو به چپ و راست تکون داد و فنجون‌ها رو پر کرد.
رزا بدن خسته‌اش رو روی صندلی رها کرد و لبخندی به مهربونی آدونیا زد و غرق افکارش شد. آدونیا با سینی پر به سمتش اومد و با لحن شوخ اما آرومی پرسید:
- تو فکری!
رزا سری تکون داد و تصدیق کرد.
- چی فکرتو مشغول کرده؟!
- یه مشتری...
ابرویی بالا انداخت.
- آه اون فرد خوشبخت کیه؟
و رزا ضربه‌ای روی بازوش زد و چپ چپ نگاهش کرد. آدونیا خندید و بازوش رو گرفت.
- خب... چی باعث شده اینجوری تو فکرش باشی؟
در حالی که به شکوفه‌های صورتی دور تا دور کافه خیره بود، سعی کرد به یادش بیاره. صادقانه جواب داد:
- اصلا حرف نمی‌زنه. هر دفعه با تیره‌ترین لباس‌‌های ممکن میاد و دو فنجون قهوه تلخ سفارش می‌ده.
به نیم رخ متفکرش نگاه کرد و پرسید:
- دوتا؟
- عجیبه نه؟ عجیب‌ترش اینجاست یکی رو می‌زاره جلوی خودش دیگری رو می‌زاره جلوی صندلی خالی مقابلش... آخر سر هم توی دود سیگار، خودشو خفه می‌کنه و بدون اینکه به قهوه لب بزنه، بدون هیچ حرفی پولشو روی میز می‌زاره و می‌ره...
آدونیا آهی کشید و به توصیفات رزا فکر کرد.
- چطور بابت مصرف دخانیات کسی بهش چیزی نمی‌گه؟
- خودم چندبار خواستم بهش تذکر بدم اما آدونیا احساس می-کنم تنها چیزی که سرپا نگهش داشته همون نخ سیگارهاست. فکر می‌کنم بقیه مشتری‌ها هم همین فکر رو می‌کنن چون کسی چیزی بهش نگفته تا به حال!
آدونیا اخم‌هاش رو در هم کشید که رزا ادامه داد:
- می‌دونی چیه؟ هر بار که می‌بینمش انگار یه ابر خاکستری دورمو می‌گیره. نگاهش خیلی غم‌انگیزه. انگار خیلی خسته-س... شایدم تنها... اولین کسی که قهوه‌ی آرزوی مرگ رو ازم خواست اون بود، فکر نمی‌کردم بعد از شایعه‌ای که داخل نیویورک پیچید کسی خواستارش باشه، اون قهوه‌ی دست‌ساز مرگ‌باره!
ذهنش در حال تجزیه و تحلیل بود اما مدام ناخودآگاه یاد تهیونگ می‌افتاد، تمام حرف‌های رزا با اون مرد مطابقت داشت.
- منم حسش می‌کنم...
رزا با تعجب بهش نگاه کرد.
- چیو؟
آهی کشید و ادامه داد:
- من هم شخصی شبیه به همین مشخصات رو می‌شناسم. اون هم خیلی داره عذاب می‌کشه. دردی که تحمل می‌کنه غیر مستقیم تو دلم حسش می‌کنم.
رزا سری تکون داد و دوباره به گل‌ها خیره شد.
- باورت نمی‌شه... میاد داخل کلیسا یه پاکت سیگار می‌کشه.
با یادآوری شبی که داخل خونه‌ش بود و مردی به دنبالش اومده بود و تهیونگ رو از خونه‌شون برد، قلبش فشرده شد. تمام دردهاش متعلق به عزیزی بود که از دست داده بود و هیچ کاری از دست کسی بر نمی‌اومد.
رزا با تعجب نگاهش کرد:
- عجیبه پدر بیرونش نمی‌کنه.
آدونیا اکثر اعمال تهیونگ رو پنهان کرده بود اما جواب داد:
- پدر هیچوقت کسی رو بیرون نکرده؛ به خودش همچین حقی رو نمی‌ده که کسی رو آزرده کنه، گمونم پدر هم متوجه ناراحتی‌ش هست...
- درسته. پدر هرمان قلب رئوفی در سینه داره.
صدای برخورد آویز در به گوش رسید اما سرش رو بالا نگرفت و دنبال دلیلی برای ناپدید شدن تهیونگ بود، در اون لحظه به مسری بودن عطر و خاطرات ایمان آورد چون عطر سردش رو همراه با بوی سیگارش به مشامش رسیده بود.
- خودشه!
با صدای رزا سرش رو بالا گرفت و رد نگاهش رو دنبال کرد که ناخدای خسته با کمر خمیده رو پشت میز کنج کافه پیدا کرد و نگاهش به اون منظره چنگ انداخت.
باز هم مرد تاریک و کلاه به سری که پیچش موهای بلندش رو زیرش پنهان کرده بود و چشم‌های غمگینش زیر اون سایه، پلک‌های ملتهب و داغش نم اشک‌هاش رو هدیه می‌داد.
رزا آهی کشید و خیره به مرد با نگرانی گفت:
- این بار خمیده‌تر از همیشه‌ست.
با دریافت سکوت آدونیا نگاهش رو گرفت و به نیم رخ پسر داد که توجهش رو تماما به مرد داده بود و تکون هم نمی‌خورد. زمانی برای صحبت نداشت برای همین سینی حاوی فنجون‌ها رو برداشت و سفارش‌ها رو روی میزها گذاشت و دوباره به سمت کانتر برگشت. این بار دو فنجون مرد رو درون سینی گذاشت و گفت:
- صبر کن سفارشش رو بدم میام پیشت.
- من می‌برم.
رزا قدمی که برداشته بود رو برگشت که آدونیا سینی رو از دستش گرفت و به سمت مرد قدم برداشت.
- تو نمی‌تون_
آدونیا بی‌توجه به رزا از کنار میزها با سر خم رد شد. کی فکرش رو می‌کرد زیر اون پوشش بلند پسر پاک و مقدس کلیسا در حال کم کردن فاصله‌ش با ناخدا باشه؟!
نه متوجه اطرافش بود و نه عملی که در حال انجامش بود، انگار درون جعبه‌ی تاریکی اسیر شده بود که به امید روزنه‌ای داخلش گام برمی‌داشت و صدای کوبش ضربانش با قدم‌هاش، ملودی تغییر رو در زندگیش می‌نواخت، تغییراتی که برای راهب جوان ردپای گناه به جا می‌گذاشت!
با هیچ شدن فاصله، از بالا به کمر خمیده‌ش خیره شد که به لبه‌ی میز تکیه زده بود، لبه‌ی فنجون رو با انگشت‌های سردش گرفت و روی میز قرار داد.
باز هم سکوت...
با گذشت مدتی که آدونیا درکی از ثانیه‌ها و دقایق نداشت تهیونگ انگشتش رو دور دسته‌ی فنجان گره کرد و به روبه‌روش خیره شد، منتظر فنجون دیگری برای جیمین توهماتش بود!
آدونیا فنجون دیگری رو دور دستش اسیر کرد و در حین قرار دادنش روی میز، پوستش از حرارت زیاد سوزشی رو تجربه کرد. با تعجب به انگشت‌های گره خورده‌ی تهیونگ به دور فنجان نگاه کرد. واقعا حسش نمی‌کرد؟
مرد دست دیگرش رو بالا آورد و فنجون رو روی میز به آرومی هل داد و روبه‌روی صندلی خالی مقابلش گذاشت و التهاب زخم دستش در دید راس آدونیا قرار گرفت. زخمی که ریشه در قلب غمدیده و پنهانی چند روزه‌ش داشت...
- تولدشه... فردا تولدشه... تولدشه...
پشت سر هم بی‌وقفه زمزمه می‌کرد و با انگشت روی تکه چوبی‌ای که در کنارش قرار داشت، آروم می‌کوبید.
- چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم؟...
سرگردون دور تا دور خونه‌ی خالی و متروکه رو نگاه می‌کرد و دیوار به دیوار رو با بغض داخل گلوش دوره می‌کرد.
بعد از رفتن جین به لاهه برای انتقال اسباب زندگیشون به آمستردام، دور از چشم جین به خونه‌ی قدیمیشون رو آورده بود و از رفتن به خونه‌ی جدیدی که جین اجاره کرده بود اجتناب می‌کرد و خودش رو بین شعله‌های برافروخته‌ی خاطراتی که در اون خونه زبونه می‌کشید اسیر می‌کرد.
به یک باره از جا بلند شد و الوارهایی که جلوش بود رو پرت کرد. دردی ناگریز که هر لحظه وجودش رو به یغما می‌برد، قلب و ذهنش رو مثل خوره می‌خورد و راه رهایی وجود نداشت.
کنار شومینه‌ای که ساعت‌ها پیش روشنش کرده بود تن خسته‌ش رو پرت کرد و روحش رو همراه با لکه‌های درد درون کالبد پوچش جای داد. بی‌توجه به لباس‌های خاکیش، پاهاش روی زمین سر خورد و نشست. از جیب داخلی پالتوش کیف پولش رو بیرون کشید و بازش کرد، عکس کوچک داخلش رو بیرون کشید و کیف پول رو به طرفی پرت کرد. عکس سه نفره‌ای که محبت از کادرش سرازیر می‌شد و به لبخندهای مسرت بخش روی لب‌هاشون پیوند می‌زد. جیمین و تهیونگی که سرهاشون رو از دو طرف روی شونه-های جین تکیه و لبخندهاشون رو تقدیم لنز دوربین داده بودند و مرد بزرگ‌تر دست‌هاش رو دور بازوهاشون گره زده بود.
دم عمیقی ناخواسته به سراغش اومد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید، درست مثل عمویی که با فاصله صدها کیلومتر در حال جمع کردن وسایل جیمین بود و درون اون خونه‌ی خالی، عطر جیمین رو از روی لباس‌هاش می‌دزدید و بابت نداشتنش اشک‌هاش رو رها و به تار و پود لباس‌های عزیز کرده‌ش می‌سپرد و بعد از این همه مدت برای اولین‌بار درد قلبش رو با تنهایی رها می‌کرد.
سرش رو به دیوار پشتش کوبید و با پلک‌های بسته زمزمه کرد:
- بیدار شو تهیونگ... بیدار شو...
کاش همه چیز خواب بود و با گشودن پلک‌هاش از کابوس طولانی بیدار می‌شد. خیال می‌کرد بعد از بیداری با چهره‌ی پناهش روبه‌رو میشه اما زمانی که چشم‌هاش رو باز کرد رگ‌های کنار شقیقه‌هاش برجسته شد و اشک‌های داغش روی گونه‌هاش چکید و سینه‌ش بابت دیدن دیوار سیاه روبه‌روش لرزید و هقی زد.
دلش می‌خواست مغزش رو از جمجمه بیرون بکشه تا همه چیز رو فراموش کنه... تا از تکرار خاطرات رها بشه... تا داشتن برادری مثل جیمین رو داخل زندگیش انکار کنه... اما مگه می‌شد؟ شاه قصه‌ی ما صفحه‌ی شطرنجش رو گم کرده بود!
باید تمام نشونه‌هاش رو از جلوی چشم‌هاش حذف می‌کرد شاید با این روش، مرگش رو از یاد می‌برد. ساعت مچیش رو نگاه کرد و با دیدن عقربه‌هایی که مانند عشاق به هم گره خورده بودند، اشک‌هاش شدت گرفت. سیزدهم اکتبر رسیده بود...
گوشه‌ی عکس رو کنار شعله گرفت و با زبونه کشیدن کاغذ عکس، اون رو جلوی صورتش گرفت و خیره به چهره‌ی جیمین، با بغض به زبان مادریش زمزمه کرد:
- تولد... تولدت مب_مبارک... تولدت... مبارک...
با بیان هر کلمه هق می‌زد و اشک می‌ریخت. عکس رو داخل شومینه انداخت و به سوختن چهره‌ی خودش خیره شد. کاغذ سانت به سانت خم می‌شد و می‌سوخت که با رسیدن به چهره‌ی جیمین تاب نیاورد و بی‌هوا دستش رو درون آتش برد و عکس رو بیرون کشید و با مشت روش کوبید تا لبخند جیمین رو از حصار آتش نجات بده و خاموشش کنه.
پوست دستش رو به سرخی می‌رفت و سوزش کشنده‌ای تهیونگ رو درگیر کرده بود اما مثل دیوانه‌ها به زخمش پوزخندی زد و به کف دست ملتهبش خیره شد.
- چطوری تحمل کردی؟
چونه‌ش لرزید و ابروهاش در هم گره خورد و سیل عظیم اشک‌هاش سد دفاعیش رو شکست.
- تموم وجودت همینطوری سوخت؟ چطوری فراموشت کنم جیمین؟ چطوری؟
کلام آخرش رو فریاد کشید و اشک ریخت و به جلو خم شد، تکه عکس رو به سینه‌ش فشرد و هق زد و ثانیه به ثانیه اون شب رو با اشک‌هاش، ستاره‌ها رو سیراب کرد. 

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now