Part 19⛪

376 40 1
                                    


Part 19: captain of mirages & dream of wake

- تو جهنم خدات ذوب نشد، تو چطور می‌خوای نابودش کنی؟!
نگاه جدیش رو از روی خط فکش به چشم‌هاش داد و با مکثی کلمات داخل ذهنش رو کنار هم چید و مصمم لب زد:
- شاید باید مثل ققنوس بسوزم تا از خاکسترم زنده بشی.
- می‌خوای پر پروازت برای من آتیش بگیره؟!
- پر پروازی نمونده، تمامش به خاطر غم ابلیس پر پر شد!
در سکوت پشت لب مرد رو تیغ می‌کشید و سعی در بی‌توجهی به نگاه‌خیره‌ی مرد داشت چون نگاه تهیونگ درون طوفانی سهمگین به نام لعل لب‌هاش دست و پا می‌زد!
بوی وانیل به همراه عطر شیرین همیشگی‌ش باعث می‌شد تا پلک‌هاش رو روی هم بذاره اما نه تا زمانی که فرشته‌ی روبه‌روش در فاصله‌ی کمتر از یک پر، پسر شیطان رو مجبور به پرستیدن چهره‌ی بهشتی‌ش می‌کرد!
دست راستش رو به سمت کمرش برد و از روی پیراهن سفیدش زخم‌های کمرش رو دوره کرد که آدونیا با بهت دسته‌تیغ رو از صورت مرد کنار برد و به مرد خیره شد. مرد که منتظر این فرصت بود با دست دیگرش دست پسر رو با احتیاط گرفت و با کشیدن کمرش به سمت خودش، رویازادش رو مجبور به نشستن به روی پاهاش کرد.
پسر خودش رو روی رون‌های عضلانی مرد پیدا کرده بود و کناره‌ی پلک‌هاش از شدت بهت در حال پارگی بود!
مرد چشم‌های خمارش رو به نگاه ترسیده‌ش کشید و لب‌های سنگینش رو حرکت داد:
- ساده بگو...
نمی‌دونست چه بلایی سر تپش‌های کند قلبش اومده چون به شکل سرسام‌آوری نبض‌هاش رو در شقیقه‌هاش حس می‌کرد و سردردش رو تشدید می‌کرد. کلافگی و عصبانیت و همچنین حس بیگانه‌ای که به تازگی درون وجودش پیچیده بود، به کلماتش حمله کرد و با لحن مکث‌دار بین دندون غرید:
- نه من نه تو... هیچ‌کدوم داخل کلیسا نیستیم... الان رو تن من نشستی، نه جایگاه ویژه‌ی رهبانیت، پس کلماتو به بازی نگیر... ساده حرف بزن باهام...
پسر وحشت‌زده از وجهه‌ی خشمگین مرد و شرایطی که درونش گیر افتاده بود لب زد:
- منی_منییر کیم..‌.
تهیونگ پلک‌هاش رو با غضب بست و انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هاش گذاشت و پسر رو خاموش کرد. تکرار لفظ دوباره منییر، وجودش رو به قعر چاهی پرت می‌کرد، همون چاله‌ی عمیقی که بی‌دست و پا خودش رو از دیواره‌های سوزانش، بالا کشیده بود تا فاصله‌ی بینشون رو از بین ببره و ثابت کنه روحش اونقدر هم زشت و گنه‌آلود نیست.
پسر هیچ اراده‌ای به کلامش نداشت چون با عمل ناگهانی تهیونگ، در تنگنا قرار گرفته بود و وجهه‌ی مقیدش به مرز‌های اعتقاداتش کشیده شده بود و مغزش رو می‌سوزوند.
بی‌توجه به گوشت لطیف زیر انگشتش، خطاب به لفظ غریبه آروم غرید:
- نرو سر خط!
دمی گرفت تا کمی نقطه‌ی جوشش رو بالا ببره. هفته‌های پیش در دومین دیدارشون زمانی که چشم‌هاش رو باز کرد و خودش رو در خونه‌ای غریبه‌ دید بابت ناتوانی و ضعف شدید جسمانیش لب‌هاش پاره شده بود و توسط راهب جوان تیمار شده بود، حالا نوبت لمس لب‌های آدونیا بود؟!
بعد از مکثی چشم‌هاش رو باز کرد و به مردمک‌های لرزون روبه‌روش خیره شد. حالا متوجه بهشت زیر انگشتش شده بود، پس وجود برزخیش رو فاصله داد و انگشتش رو پایین کشید و لب زد:
- من... چی‌ام برات؟!
آدونیا به دستی که تیغ اصلاح درونش خودنمایی می‌کرد و توسط انگشتان قدرتمند تهیونگ اسیر شده بوده، نگاهی کرد و سپس نگاه جدی و تاریک تهیونگ رو مقصد بعدی قرار داد.
- یه دوست؟
با تردید نجوا کرد و تقلای دستش رو کنترل کرد تا اگر مرد دستش رو رها کرد تیغ به صورتش برخورد نکنه، پس هیچ تلاشی برای آزادی دستش نکرد و آروم گرفت.
- شک داری؟!
هفته‌ها بدون پیدا کردن هویتشون در کنار هم درد کشیده و هیچ‌گاه جویای رابطه‌ی بینشون نشده بودند اما در اون لحظه خودشون رو به پای میدان قضاوت کشیده بودند.
- نمی‌دونم...
مرد پوزخندی به لب‌هاش نشست که آدونیا آب دهانش رو فرو خورد و ادامه داد:
- ولی اینو می‌دونم که... دلم می‌خواد پیدات کنم.
- تا کی؟
پسر نگاهش رو به چشم‌های خمار از غمش کشید و تک به تک قطب‌های سردش رو دوره کرد. شاید شنیدن حرف اعماق قلبش جهان رو به آتش نمی‌کشید. شاید یک بار راه رفتن به سمت و سوی خواسته‌ی دلش، دنیا رو سرنگون نمی‌کرد! پس کلمات آغشته به عطر قلبش رو تکه تکه بو کشید و به زبان آورد:
- تا وقتی که... باهات گم بشم.
- می‌خوای با من گم بشی؟ با من گم شدن، پیدا شدنتو سخت می‌کنه، مطمئنی کسی هست که این سختی رو به جون بخره تا پیدات کنه؟
با شنیدن جملاتش نگاهش رو از مرد گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد، با اتمام حرفش به سرعت زمزمه کرد:
- نیست!
مرد سر کج کرد و به نیم رخش نگاه کرد که آدونیا کشش نگاه خیره‌ش رو از اون نقطه گرفت و به تهیونگ داد، رنگ نگاهش ابلیس فام بود! آمیخته به تاریکی...
- این فرشته هم مثل تو تنهایی رو بلده. چه تو جهنم تو باشه، چه داخل بهشت من، چه... داخل مکان مشترک گم‌شدگی...
اون نگاه آشنا رو درک می‌کرد، شناخت برقِ سیاه غمِ آمیخته به تنهایی برای ناخدای سراب‌ها به مانند پک زدن سیگارهای شرابیش، راحت بود. لب‌هاش کشیده شد و به طعنه‌ای پنهان گفت:
- به گناه عادت کردی رویازاد؟
- جهنم جای بدیه؟
از لحن ساده‌ی پسر لبخند کمرنگی زد، در این مدت تا به حال همچین مکالمات راحت و به دور از آینه‌ی کلمات نداشتند.
- جهنم هست تا بهشت خدات محبوب بمونه.
- پس گناه من خدامو بخشنده می‌کنه؟
- من آدم مذهبی‌ای نیستم ولی خدات تو رو طوری آفریده که در برابرت همیشه بخشنده بمونه.
- در برابر تو چی؟
- بی‌رحم!
- اگر من کنارت باشم چی؟
- از بهشتش تبعید می‌شی.
- جهنم جای بدیه؟
دوباره پرسید و تمام مدت کاملا جدی نگاهش می‌کرد. یعنی آماده‌ی پرواز به جهنم سوزان بود؟ ادامه دوستی با تهیونگ برای پسر به ارزش نزول از بهشت به جهنم بود، آدونیا فرشته‌ای بود که سوزاندن غم‌های ابلیس به جهنم کوچ می‌کرد و اون موجود سیاه رو با بال‌هاش در آغوش می‌گرفت حتی اگر بال‌های سپیدش از آتش زبانه می‌کشید.
مرد آب دهانش رو فرو خورد و جواب داد:
- مکان خلوت پس از مرگمه.
- جای بدیه؟
- نفس کشیدن کنار من هنوز هم گناهته؟
- نه.
- کنج غم من نشستن چطور؟
- نه.
- بالای خاکسترم پرواز کردن چی؟
- گناه نه ولی این... سقوطه.
به موهای سیاه و پوست سفیدش نگاه کرد، مظهر پرستش روبه‌روش قرار داشت و جز خیره شدن توان دیگری نداشت.
- پس جای بدیه.
- قراره اونجا مدام بسوزی؟
- فکر می‌کردم تو قوانین خدات رو بیش‌تر بلد باشی!
- شاید قوانینش برای تو متفاوت باشه...
- چرا؟ چون شیطانم؟
- شیطان هم اول فرشته بوده.
- در آخر چی؟
- آخرتت مثل اون نیست تهیونگ، خودتو مقایسه نکن. این سیاهی خواسته‌ی تو نبوده، بوده؟
- نمی‌دونم!
مانند پسر جوابش رو معلق گذاشت و با "نمی‌دونم" عطش جواب رو درون مغزش ناکام گذاشت، از ادامه دادن بحث‌هایی که با کلمات سنگین تجمل می‌گرفت، بیزار بود لاقل با آدونیا. پسر روبه‌روش به شکل ساده‌ای سخت، زیبا بود پس چرا مکالمات بینشون پر از معانی سخت و باردار بود؟!
مچش رو نزدیک صورتش برد و پشت کمر پسر رو گرفت و تنش رو روی پاهاش کشید و به خودش نزدیک‌تر کرد.
- ادامه بده.
- ولی اینطوری_
- آسیبی بهت می‌زنه؟
پسر نفسی گرفت تا کمی از قله‌های شرمش سرازیر بشه، سپس جواب داد:
- نه ولی ممکنه من بهت آسیب بزنم.
به تیغ برنده نگاه کرد که مرد دستش رو از زیر پیراهن سفیدش رد کرد و انگشت‌های داغش رو به سراب زخم‌هاش رسوند و با لمس برجستگی‌هایی که یادگاری رد شلاق بود، به سیرابی موقت رسید.
صورت پسر با نشستن روی پاهاش کمی ارتفاع بیش‌تری گرفته بود و تهیونگ برای ادای احساساتش چونه‌ش رو بالا می‌کشید و لب به سخن باز می‌کرد و چهره‌ی زیبا و ترسیده‌ی پسر رو از پایین نگاه می‌کرد.
گردنش رو بالاتر کشید و دست پسر رو به گردنش سر داد و دست لرزون پسر رو به همراه دسته تیغ روی شاهرگش گذاشت و همونطور که زخم‌های کمرش رو لمس می‌کرد، گفت:
- این زخما ردِ غم منه. می‌تونی به جبرانشون...
دست لرزون پسر رو روی گردنش فشرد و خیره به نگاه وحشت‌زده‌ش غرید:
- همینجا انتقامتو بکشی، آرامگاه!
پسر با دیدن قطره‌خونی که از پوستش جاری شد با وحشت، دست دیگرش به مچ قدرتمندش چنگ انداخت تا از فشار روی گردنش رو بکاهه.
- دیوونه شدی؟
مرد پوزخند بی‌حوصله‌ای زد و جواب داد:
- شک داشتی؟
پسر با عصبانیت تمام زورش رو به دست‌هاش ریخت و دست مرد روی از روی مچش کنار کشید و دسته‌تیغ رو به زمین پرت کرد. با غضب دو انگشت اشاره و وسطش رو روی نبض گردنش که بریدگی‌ای سطحی به روش کاشته بود، گذاشت و فشرد تا خونریزی اندکش رو مهار کنه.
با ابروهای گره خورده، برای توجه بیش‌تر به زخمش، خودش رو روی پاهای مرد جلوتر کشید، غافل از اینکه میوه‌های ممنوعه تن‌هاشون به لمس هم مهمون شده بودند!
تهیونگ بدون اینکه سرش رو تکون بده تا از میزان دسترسی پسر به گردنش کم بشه، نیم‌نگاهی به پایین‌تنه و اندامشون سپس نگاهش رو به چهره‌ی پر خشم و نگران پسر که مشغول وارسی زخمش بود، انداخت.
آدونیا با کشیدگی تنش کمی از انگشت‌های پاهاش کمک گرفته بود و ایستاده بود تا به گردن مرد تسلط بیش‌تری داشته باشه وگرنه نشستن روی جسم زیر تنش با وجود کمبود فاصله، امری بود دیوانه‌وار که ممکن بود مرد رو به دیواره‌های مشوش ذهنش بکوبه!
آدونیا دم کلافه‌ای کشید و پای راستش رو از کناره‌چپ ران تهیونگ برداشت و مانند کشتی‌ای به لنگرگاه راست مرد، کناره گرفت. سردرگم به اطراف نگاه کرد و با نگرفتن نتیجه‌ای نگران و آشفته گفت:
- دستمال تهیونگ... دستمال...
مرد لبخندی به نگرانی بی‌مورد پسر، به لب‌هاش دعوت کرد و دست‌های پسر رو پس زد و از روی کنده‌ی درخت بلند شد.
به سمت روشویی سرامیکی رفت و از داخل آینه‌ی شکسته و کثیف نگاهی به گردنش انداخت. کمی خم شد و دستش رو گود کرد و با حفظ آب، روی زخمش ریخت و از سوزشش پلک‌هاش رو روی هم فشرد.
زیر گردنش توسط آدونیا کاملا شیو شده بود و نیازی به شستشوی کامل نبود، پس فقط با دست خیسش جای خمیر ریش‌های به جا مونده رو شست و روی گونه و خط فک و زیر لبش رو نشسته به جا گذاشت. برگشت و نگاه نگران و سینه‌ی پر لرز پسر رو نگاه کرد که چطور از ترس موج می‌زنه. خواست برگرده که پسر دستش رو پشت گردنش گذاشت و سرش رو سمت روشویی کشید و حرصی گفت:
- تو رو به...
خواست وجود با ارزشش رو سوگند یاد کنه تا بیش‌تر مواظب خودش باشه اما زبانش به قامت ناخداییش سنگین شد و از حرکت ایستاد.
چهره‌ی پر پیچ و خمش رو دوره کرد، پیچِ تند سرنوشت و خمش خشمگین غم... روح صورتش همچون آواره‌ای خندان به نظر می‌رسید، خنده‌ای بعد از تمامی گریه‌های لبریز شده، خنده‌ای پوچ و استهزاآمیز.
صدای بمش رو به گوش پسر رسوند:
- به کی؟!
لحن پر طعنه‌ش رو شنید اما توجهی نکرد و دست در دست نگرانیش گذاشت:
- تو بگو به کی؟ به کی قَسمِت بدم تهیونگ تا یکم برای بودن تلاش کنی؟
- چیزی برای از دست دادن ندارم همچنین دلیلی برای تلاش.
آب دهانش رو فرو خورد و دوباره نگاهش رو زنده کرد و این‌بار باحوصله پرسید:
- باورت کیه؟
چشم‌های تارینش به مانند هیبت بزرگ یک موجود زنده به روی نگاه روشنش سایه انداخت.
- ندارم!
- رویاهات نمی‌تونن باورت باشن تا بایستی؟ اصلا رویا می‌بینی؟
- توی خواب نه ولی بیداری...
نگاه درخشانش رو ضبط کرد، ستاره‌های روشن داخل چشم‌هاش رو به جاویدانی در ذهنش فرا خوند و به سیاهچاله‌ی چشم‌های خودش دعوت کرد.
دستش رو به روشویی تکیه داد، لب‌هاش به روی دهانش سنگینی می‌کرد و کلامی که از قعر روحش، خودش رو با چنگ و دندون بالا کشیده بود و به پشت دیوارچین لب‌هاش رسیده بود، به این سنگینی می‌افزود.
نگاهش رو گرفت به آینه داد و از داخل اون جیوه‌ی بازتاب‌کننده به نیم رخ ماهگونش رو که انگار به شب تاریک و طولانی زل زده، خیره شد. به آرومی زمزمه کرد:
- گاهی می‌بینم.
بابت خم شدن مرد، نگاهش که تا چندی پیش به روی صورتش بود، جهت خیرگیش به روی دیوار افتاده بود پس به سمت مرد چرخید و دستش رو پر آب کرد و روی گردنش پاچید، قطرات سرد و بازیگوش آب به شانه و سینه‌ی مرد جاری شدند و نفس مرد رو حبس کردند.
اون نگاه و لحن آروم متفاوت بود، متفاوت‌تر از هر زمان خاص دیگری بود که آدونیا تا به حال دیده بود.
بارهای دیگری زخم تشنه‌ش رو با آب سیراب کرد و عقب کشید. با کلامی که از مرد شنیده بود و احساسی که توسط کلمات به غلیان افتاده بود، پسر رو محکوم به سکوت می‌کرد.
مرد به جای اولش برگشت و روی کنده نشست، دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و به صورتش اشاره کرد و سکوت رو شکست.
- حالا که انجامش دادی تمومش کن، اینطوری نصفه نیمه نمی‌تونم برم بیرون.
پسر اخم بین ابروهاش رو کم‌ کرد و گفت:
- بیرون؟
- نباید برسونمت خونه‌ت؟!
- با دوچرخه‌م اومدم.
نگاهی به چهره‌ی عبوسش انداخت و گفت:
- باید رنگ بخرم.
- خودم تهیه کردم. به پای من بود. تا بعد از ظهر سنباده بزنیم میرم سطل‌ رنگ‌ها رو میارم.
- خودت تنهایی که نمی‌تونی بری بیاریشون!
پسر با گره‌ی بین ابروهاش کمی فکر کرد و بعد آروم سرش رو تکون داد که تهیونگ ادامه داد:
- پس بیا تمومش کن.
دسته تیغ رو از روی زمین برداشت و زیر آب گرفت. با کنار لباسش قطرات آبش رو گرفت و دستش رو سمت مرد دراز کرد و دلخور گفت:
- فندکتو بده.
مرد کمی از روی کنده فاصله گرفت تا دستش رو راحت داخل جیب شلوارش ببره و بعد فندک رو تحویل پسر داد.
فندکش رو روشن کرد و زیر تیغ گرفت و با دقت توسط آتش ضدعفونیش کرد.
- اگر باز هم دیوونه بازی در بیاری یا تکون بخوری، این فندک و جعبه‌ی سیگارت پیش من می‌مونه!
پسر خوش خیال با تهدید گفت و پوزخندی به لب‌های مرد نشوند.
آدونیا گمون می‌کرد جعبه‌ی سیگارش دوباره با نخ‌های شرابیش پر شده و هر روز وجود مرد رو معطر به شراب و نیکوتین می‌کرد، به خیالش فقط روز گذشته اون هم بابت حواس‌پرتی تهیونگ، جعبه‌ش خالی مونده اما حقیقت به دور از گمان‌های راهب بود.
تهیونگ سرش رو با تاسف به طرفین تکون داد و با پوزخند به روی لبش گفت:
- باشه.
با احتیاط نزدیکش شد و در حالت ایستاده کمی خم شد و صورتش رو تحت تسلطش در آورد. با ملایمت چونه‌ش رو کمی بالا کشید تا زیر چونه و خط فکش رو تیغ بکشه، حتی با وجود نگاه سنگین مرد که تمام اجزای صورتش رو تماشا می‌کرد!
نفس‌های گرم و معطر به عطر شیرین پسر زیر چشم‌ها و گونه‌هاش پخش می‌شد و مرد رو مست می‌کرد. برخورد نفس‌هاش به مانند بوسه‌های ریز فرشته‌هایی بود که از وجود پسر بال می‌زدند و پوست خشک مرد رو با لب‌های لطیف و غنچه‌شون، می‌بوسیدند.
تکه به تکه‌ی صورتش با آرامش ناب پسر از جوانه‌های غم، پاک می‌شد و پوست گندمیش در چشم‌هاش بذر زیبایی می‌کاشت و اون درخشش تبدیل به خرمنگاهی برای بذر‌های نوپا و سبز می‌شد!
با دست دیگرش طره‌های مواج موهاش رو پشت گوشش برد و نگهشون داشت تا خط ته ریشش رو بکشه، بی‌هیچ عجله‌ای خمیر خط گونه‌ش رو با تیغ پاک کرد و مواد به جا مونده‌ی روی تیغ رو روی روزنامه کشید.
هر دو طرف رو اصلاح کرد و فک برجسته‌ش رو بیش از پیش جلوه داد. در این حین گاهی تارهای پر پیچش و بازیگوش موهای مرد از بین انگشت‌هاش فرار می‌کردند و به چهره‌ی آروم پسر دهن کجی می‌کردند اما هر بار با حوصله اون‌ها رو به اقامتگاه اصلیشون، بین انگشت‌های سفیدش بر می‌گردوند و اون ارتش سیاه موج‌دار رو اسیر می‌کرد.
به زیر لب‌ها و تکه‌های جا مونده‌ی پشت لب‌هاش رسید، فاصله‌ش رو کم‌تر کرد و بابت اضطرابی که به جونش افتاده بود ناخودآگاه آب دهانش رو فرو برد و بیش‌تر خم شد و چونه‌ی مرد رو به سمتش کشید و زمزمه کرد:
- تکون نخور.
مرد که تمام اون لحظات نگاه خیره و جدیش رو از چهره‌ی پسر دور نکرده بود، پلک‌هاش رو لحظه‌ای روی هم گذاشت و تایید کرد و به پسر اجازه‌ی ادامه داد.
کف دستش رو روی گونه‌ش گذاشت تا تسلط کافی روی صورتش داشته باشه و با دست دیگرش به نقاط مورد نظر نزدیک شد که تهیونگ برای راحتی پسر، لب‌هاش رو به داخل کشید.
با قتل عام آخرین جوانه‌های غم، عقب کشید و روزنامه رو از روی کتف مرد برداشت و از قدمی عقب‌تر به صورت تمیز مرد که چندین درجه روشن‌تر به نظر می‌رسید، نگاه کرد و لبخندی زد.
- یه لحظه صبر کن.
به اتاقک رفت و حوله‌‌ی کوچکی که پیدا کرده بود رو برداشت و به مرد برگشت. کمی با آب ولرم خیسش کرد و به دست مرد سپرد. تهیونگ زیر لب تشکری کرد و حوله رو به روی صورتش کشید و باقی کف روی صورتش رو که با تیغ به صورت خط‌های نازک سفید به روی صورتش جا مونده بود، پاک کرد.
آدونیا آینه‌ی پشت شیرآلات رو برداشت و روبه‌روی مرد گرفت که تهیونگ با دیدنش سریعا گفت:
- مواظب باش.
پسر سری تکون داد و جواب داد:
- هستم. خودتو ببین.
حوله رو از کنار صورتش کنار برد و دست‌هاش به آرومی پایین اومدند. از داخل آینه به صورتش نگاه کرد که پسر گفت:
- چطوره؟
- احساس می‌کنم برگشتم به دوران جوونیم.
پسر ابروش رو بالا داد و تک خنده‌ای زد.
- چند سالته؟
نگاهش رو به زمین کشید و با تردید گفت:
- بیست و شش؟!
پسر به چهره‌ی متفکر تهیونگ خندید و دندان‌ و گونه‌های برجسته‌ش رو به نمایش گذاشت:
- سنت هم یادت نیست پیرمرد؟
- سی سپتامبر هفتاد و سه، خودت حساب کن بچه!
باز هم خندید اما با خطور چیزی به ذهنش با شوق گفت:
- تولدت نزدیکه!
تهیونگ پوزخندی زد و سری به تایید تکون داد و سکوت کرد.
با دیدن واکنش مرد و القای سرمای وجودش، لبخند به روی صورتش ماسید. حوله رو از دستش کشید و حس خوبش رو به کلامش برگردوند تا مرد رو از طوفان ذهنیش نجات بده و نگاهش رو از زمین بگیره.
- برای پیر شدن زیادی جوونی ناخدا!
آینه و باقی وسایل رو برداشت و به سمت اتاقک قدم برداشت که تهیونگ گفت:
- نه به اندازه‌ی تو!
روی پاشنه‌ی پا چرخید و لبخندی از روی رقابت زد و جواب داد:
- بذار حساب کنم...
قیافه‌ای متفکر به خودش گرفت و انگشت‌هاش رو به چونه‌ش کشید و گفت:
- بیست و دو سال؟!
- منو مسخره می‌کنی راهبه؟!
ابروهای پسر بالاتر رفت و برق چشم‌هاش گرفته شد.
- اوه، راهبه؟! می‌خوای جنگ راه بندازی؟ چهار سال اختلاف سنی چیزی نیست که بخوام ازت شکست بخورم!
مرد پوزخندش رو تمدید کرد و از جا بلند شد و به طرف پسر قدم برداشت. دست‌هاش رو در هم گره کرد و به درگاه تکیه داد و از فاصله‌ی نزدیک به پسر گفت:
- مشتاقم صدای ناقوس جنگت رو بشنوم...
با انگشت اشاره تک ضربه‌ی آرومی به نوک بینی‌ش زد و ادامه داد:
- راهبه!
لب‌هاش رو بر چید و روی هم فشرد و چشم‌هاش رو نازک کرد و تهدیدوار به مرد نگاه کرد. قدم‌هاش رو به سمت فضای داخلی کشید و کنار کیسه‌ی پارچه‌ایش به روی زمین نشست. فلاسکش رو در دست گرفت و با لحنی که حرصی تصنعی درونش موج می‌زد گفت:
- بیا دمنوش بخور منییر کیم!
لب‌های تشنه‌ش به لبخندی سیراب شد و گفت:
- حمله‌ی زیرکانه‌ای بود.
چشم‌های پسر با دیدن لبخندش درخشید. به مانند شفق قطبی‌ای که به کویر بی آب و علف زیبایی می‌بخشید، درست مثل لبخند غیرارادی تهیونگ.
مرد فورا لبخندش رو پنهان کرد و نگاهش رو از چهره‌ی مات پسر گرفت و به سمتش قدم برداشت تا به صرف چای کنار پسر بنشینه.

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now