Part 37⛪

133 11 0
                                    

Part 37: narcotic of heart

مرد ژنده‌پوش با کمری که از خجالت و احترام خمیده شده بود از کنار دو فرزندش کنار رفت و متذکر شد تا ساکت باشن و سپس به طرف دو مردی که در انتظارش سر پا ایستاده بودند، رفت.

از احترامی که اون دو براش قائل شده بودند و سرپا ایستاده بودند، به وجد اومده بود و دلش رو به گرمی می‌رفت‌ و با دیدن چهره‌ی عاری از تمسخرشون اعتماد به سوی قلبش روانه می‌شد. خونه‌ی عاری از تجملش و لباس‌های کهنه‌ی خود و فرزندانش و نداشتن چیزی برای پذیرایی اون رو خجل می‌کرد اما درون چهره‌ی دو مرد روبه‌روش چیزی جز احترام نمی‌دید. یکی با مردمک‌های درخشانش که امید غوطه‌ور بود و پیراهن بلندش که پاکی رهبانیتش رو نشون می‌داد و دیگری...

مرد دیگر سراپا کِبریای کرب بود!

گرچه با نگاه جدی و چشم‌های تاریکش خیره بود و در صورتش هیچ لبخندی نمی‌جوشید و لباس‌های سرتاسر سیاهش عظمت رو به وجودش می‌بخشید اما احساس امنیت خاصی به مرد ژنده‌پوش القا می‌کرد، حتی توسط چشمان تارین و چهره‌ی کاملا جدی‌اش!

با نشستن مرد، تهیونگ و آدونیا هم روبه‌روش نشطتند و نگاه آدونیا به سمت دختر و پسر بزرگ‌تر از خواهرش، رفت که کناری نشسته بودند و در کنار هم بازی می‌کردند. آدونیا لبخندی به چهره‌ی معصومانه‌ی دو بچه نشون داد و رو به مرد پرسید:

- همسرتون... چطور فوت شدن؟

مرد نگاهی به فرزندانش کرد و جواب داد:

- سه سال پیش به طور ناگهانی بیمار شد و در عرض سه روز... تنهامون گذاشت.

پسر با ناراحتی به بچه‌ها نگاه کرد که دستش فشرده شد و اون فشردگی نشانه‌ای از وجود تهیونگ بود! در واقع با غفلت مرد روبه‌روشون، تهیونگ دست پسر رو که روی رانش قرار گرفته بود رو فشرد و غمی که به در قلب پسرش کوفته بود رو له کرده بود!

ماه‌ها در کنارش نفس کشیده بود و به خوبی از بر بود وجود پر پروازش رو و می‌دونست چطور ناراحتیش رو محو کنه پس فشردن دست کم‌ترین کاری بود که در برابر غریبه‌ها می‌تونست انجام بده.

با سنگین شدن فضا و گردش گردن مرد، تهیونگ دستش رو کنار کشید و گفت:

- فکر می‌کنم می‌دونید که چرا اینجاییم. در مورد حکاکی‌های نیلوفر روی سر در ورودی و...

نگاهی به اطراف خونه انداخت و همونطور که چشم‌هاش حکاکی‌های نشان نیلوفر رو در جای جای خونه می‌دید ادامه داد:

- بالای شومینه، بالای گچ‌بری سقف، کنج دیوارها و...

- داخل کمد‌ها.

مرد کلامش رو ادامه داد که تهیونگ با توجه به اینکه داخل کمد‌ها رو ندیده بود، سری تکون داد‌. اون دو مدتی پیش که به بهانه‌ی خلوت و گردش کمی از شهر دور شده بودند و تا جنگل‌های کنار آمستردام به نوبت با دوچرخه‌ی قرمزشون رکاب زده بودند به طور اتفاقی خونه‌ای جنگلی رو دیده بودند و برای پیدا کردن راهشون به کلبه نزدیک شده بودند اما آدونیا با دیدن حکاکی روی سر در چوبی کلبه سر جا خشک شده بود، اون حکاکی با تتوی زیر سینه‌‌اش فرقی نداشت!

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now