Part 20⛪

287 30 2
                                    


Part 20: eternal in the beginning

مشتش رو روی دستی ماشین گذاشت و با اخم‌هایی در هم گفت:
- نه، نمیشه، نگه دار والنس...
دختر بی‌توجه به حرف هوسوک، فرمون رو آزادانه با یک دیت گرفته و خیره به جاده‌ی روبه‌روش گفت:
- از موقعی که حرکت کردیم این هشتمین باره که مثل روانی‌ها یهو داد می‌زنی و می‌گی نگه دار. دیگه بسه، تموم کن بازی کثیفتو.
- من نمی‌خوام تو وارد همچین مهمونی‌ای بشی، می‌فهمی؟
سرش رو به طرفین تکون داد و باز هم مصمم گفت:
- نه امکان نداره ببرمت اونجا، نگه دار می‌گم.
دنده رو با قدرت عوض کرد و به سرعتش افزود و گفت:
- دیگه داری عصبیم می‌کنی هوسوک.
با افزایش سرعت ماشین، هوسوک به روی صندلی آروم گرفت و با اندکی ترس به جاده‌‌ی روبه‌روش خیره شد.
تیمو که در عالم خودش به روی صندلی‌های پشت دراز کشیده بود و پاهاش رو از شیشه‌ی ماشین بیرون داده و روی هم انداخته بود، به سقف ماشین خیره بود و در حالت خوابیده سیگارش رو دود می‌کرد و دست دیگرش رو زیر سرش قرار داده بود.
ساعت‌های پیش، با بیهوش شدن جیمین دکتر جانسن به کلبه اومده و مرد رو از شوک عصبیش خارج کرده بود و مسکنی مناسب با وضعیتش تزریق کرده بود.
زمانی که هوسوک بی‌صدا کنار تختش نشسته بود و به صورت بی‌نقصش خیره شده بود، تیمو فرصت رو غنیمت شمرده و برای بردن والنس به مهمونی، کلام برنده‌ش رو به کار گرفته بود‌ و خیرگی دلدادگی هوسوک رو از چهره‌ی خاموش اما به کابوس نشسته‌ی جیمین گرفت. هوسوک دقایق زیادی رو در سکوت به سر برده و به حرف‌های جیمین فکر کرده بود، ابروی شکسته‌ای که جذابیت خاصی رو به چهره‌ش افزوده بود، پلک‌های بسته و رگ‌های کبودی که از پشت پوست بی‌رنگش کاملا مشخص بود، موهای سیاهش که بلند شده بود و پیشانی سفیدش رو مخفی می‌کرد به همه و همه چیز حتی به بی‌توجهی و سردرگمی لاله‌ی بی‌وفاش هم فکر می‌کرد!
با ورود تیمو اون خلوت ویرانگی ویرانه‌تر از قبل ایستاد و دقایق طولانی صرف صحبت‌های طولانی پسر شد. با جمللت گوناگون سعی در راضی کردن مرد داشت و در آخر پیمان بست تا از والنس محافظت کنه فقط اجازه بده اوت رو به جای پارتنر یوکا به اون مهمانی ببره اما هوسوک به هیچ وجه قبول نمی‌کرد. بعد از گذشت سال‌ها آشنایی با تیمو و ورودش به اعضای رومرو، خودش رو مقصر می‌دونست. تباهی عمر تیمو رو حاصل اشتباه خودش می‌دونست و هیچ‌گاه خودش رو نبخشید.
تیمو و هوسوک سخت مشغول بحثی با صدای آروم در کنار تخت جیمین بودند اما از وجود والنس پشت در باخبر نبودند. والنس با شنیدن نیمی از حرف‌هاسون متوجه گرفتاری هوسوک شده بود پس به جمعشون پیوست و اعلام همکاری کرد، همچنین گوشزد که لازم نیست بابت اون مهمونی و بقیه مسائل توضیحی بشنوه چون قصدش فقط و فقط کمک به هوسوک بود. به اون مرد مدیون بود و بابتش حاضر بود خطر رو به جون بخره.
دختر با آینه به تیمو نگاه کرد و گفت:
- نمی‌خوای یه نخ مهمونم کنی؟
تیمو بی آنکه نگاهی بهش بیاندازه، همون‌طور خیره به سقف کامی گرفت و گفت:
- به درد دختر بچه‌ها نمی‌خوره!
با اتمام حرفش والنس یک دستش رو جلوی سینه‌ی هوسوک گرفت و از خطرات احتمالی جلوگیری کرد و پاش رو روی پدال ترمز فشرد و باعث شد تیمو با ضرب غلت بخوره و به محدوده‌ی خالی بین صندلی عقب و جلو بیوفته.
پسر خودش رو بالا کشید و گفت:
- بلد نیستی رانندگی کنی چرا به زور پشت فرمون نشستی؟
دختر دستش به سمت کف جاده جلو برد و اشاره کرد.
- اونجا رو می‌بینی؟
پسر کمی خودش رو جلو کشید و بین دو صندلی قرار گرفت تا اشاره‌ی دختر رو پیدا کنه اما با جلوروی دختر فرصت رو غنیمت شمرد و سیگار بین لب‌هاش رو بیرون کشید و کامی ازشون گرفت. با خونسردی تمام سیگار رو لای انگشت‌هاش گذاشت و با همون دسست فرمون رو گرفت تا فاصله‌ی بیش‌تری با تیمو داشته باشه، به ماشین سرعت داد و شروع به رانندگی کرد که تیمو با شتاب ماشین دوباره به پشت تکیه داد.
- بلدم منتها یه مورچه کف جاده بود دلم راضی نشد له بشه.
پسر نگاه عصبیش رو از داخل آینه‌ی جلو روی چهره‌ی پیروزمندانه‌‌ی والنس انداخته بود و موهای کوتاهش به خاطر افتادن نامرتب شده بود.
- مغز من له بشه چی؟ به اون دلت راضی می‌شه؟
دختر چشم‌هاش رو ریز کرد و فرمون رو با یک دست کنترل کرد. نگاهش رو به آینه انداخت و با چهره‌ای متفکر جواب داد:
- فکر نمی‌کنم اهمیتی داشته باشه.
پسر پلک‌هاش رو روی هم فشرد و با خشم بیش‌تری گفت:
- توئه گاوچرون لعنتی_
- خفه می‌شید یا خفه‌تون کنم؟!
هوسوک چشم‌هاش رو فشرد و بی‌حوصله نسبت به جنجال بین والنس و تیمو زمزمه کرد.
از ابتدای حرکت به آمستردام والنس مُصر بود تا پشت فرمون بشینه چون فکر می‌کرد با رانندگی تیمو هیچ‌گاه به مقصد نمی‌‌رسند، والنس هیچ‌‌گاه رانندگی تیمو رو ندیده بود اما روحیه لجباز و مغرورش اجازه نمی‌داد تا بی‌کار بنشینه و پسر رو از هر دری اذیت نکنه!
هوسوک چشم‌هاش رو بیش‌تر فشرد و کلافه گفت:
- والنس نگه دار.
دختر نفسی گرفت و با طاقتی لبریز شده کامی از سیگار گرفت و گفت:
- هوسوک من هیچ توضیحی ازت نخواستم چون حدس زدم قراره پا به چه جایی بذارم. چه الان چه بعدا هم ازت هیچ توضیحی نمی‌خوام به خواست خودم اینجام پس لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی. اون شب برای من خطر کردی حالا نوبت منه تا برات خطر کنم. فقط دوست دارم یکبار دیگه بگی نگه‌دار تا وسط بیابون پیاده‌ت کنم تا شب نصیب گرگ‌های بیابون بشی!
دود کامش داخل اتاقک ماشین پخش شده بود و سکوتی حکم فرما شد. تیمو با نگاهی عجیب به دختر زل زده بود و قدرت جملاتش رو می‌سنجید. هوسوک سرش رو به روی پشتی صندلی رها کرد و زمزمه کرد:
- دیگه نمی‌دونم... هیچی نمی‌دونم...
و به جاده و زمین‌های لاله کنار جاده خیره شد و به دنبال چهره‌ی بی‌نقص لاله‌ی خودش سرش رو به کنار پنجره ماشین تکیه داد.
- مادر سختش نیست تنهایی به جیمین رسیدگی کنه؟
- دست کم نگیرش!
- دست کم نگرفتمش فقط_
- فقط دلت پیشش جا مونده؟
تیمو با نیشخندی زمزمه کرد که والنس با پوزخند رضایت از داخل آینه به تیمو و بعد به هوسوک نگاه انداخت. هوسوک نگاهی به هر دو انداخت و گفت:
- نه... فقط چون بیهوش بود بدون خداحافظی رفتم احساس خوبی ندارم.
- تو همیشه بدون خداحافظی می‌ری چون می‌دونی اون دل بدرقه کردنت رو نداره!
نگاهش رو دوباره به جاده کشید و با اخم بین ابروهاش گفت:
- رانندگیتو بکن.
تک خنده‌ی بی‌صدایی کرد و دستی که سیگار لای انگشت‌هاش بود رو از پنجره بیرون برد و به سمت عقب کشید. پسر دستش رو از پنجره‌ی باز بیرون برد و سیگار رو از انگشت‌هاش گرفت که دختر از داخل آینه نگاهی بهش انداخت و گفت:
- محکم بشین تا مغزت له نشه، جناب غول بیابونی!
تیمو راصی از سیگار برگشته‌ش، کامی گرفت و با دود داخل دهانش گفت:
- باشه دختر گاوچرون.
و بعد با سرعت ماشین به صندلی تکیه داد و جاده‌ی گذرای کنارش رو دوره کرد.
***
بطری آبی که در دست داشت رو سر کشید و با عطشی که سیراب نشده بود رو به جین گفت:
- مطمئنی تشنه‌ت نیست؟!
جین نگاهش رو از قبور بیرون از ماشین گرفت و به ایزاک داد و سری به نفی تکون داد. بعد از دیدار به پیشنهاد ایزاک از هوای سرد قبرستان به داخل ماشین پناه بردند و جین از پشت شیشه با قبر دلتنگی‌هاش دلش رو آروم می‌کرد.
ایزاک درگیر با دکمه‌های ماشین و بخاری تک خنده‌ای زد و گفت:
- یکم قدیمی شده اما سرافکنده‌م نمی‌کنه.
ضربه‌ای به روی فرمون زد و ادامه داد:
- مگه نه مکسیموس؟!
خواستار عوص کردن چو سنگین بینشون بود اما لحظه‌ای لبهند مهمون لب‌های جین نشد چه برسه به شادی داخل قلبش. صداش رو صاف کرد و پرسید:
- ماشینت چی شد؟
- هزینه‌ی تعمیرش با خریدن یکی جدیدش تقریبا برابری می‌کنه، بیخیالش شدم.
- من می‌تونم کمکتون کنم.
نگاه سردش رو بالا کشید و گفت:
- نیازی به ترحم ندارم منییر وندر.
- فکر می‌کنم دچار سوتفاهم شدید، بهتون قرض می‌دم. می‌تونید برای پس دادنش بهم چک بدید.
- ممنون، نیازی نیست.
پس زدن کمک دیگران و روی پای خود ایستادن از اخلاق‌هایی بود که تهیونگ از جین به ارث برده بود، جین از نوجوانی مدیریت یک خانواده کوچک و مسئولیت دو پسر بچه رو به عهده گرفته و تا دهه‌ی چهارم زندگیش، هر چند سخت اما موفق به گذروندن دوران سخت شده بود.
شب‌های زیادی با شکم گرسنه سر به روی بالشت گذاشته بود اما سیر بودن و رفاه جیمین و تهیونگ، اون رو راضی نگه می‌داشت تا برای صبح دیگری بجنگه و نیازمندی‌های برادرزاده‌هاش رو اعم از اسباب تحصیل و رشد جسمی‌‌شون رو تهیه کنه. دیدن غذا خوردن اون دو پسر جین رو سیر می‌کرد و لبخندهاشون قلبش رو قوت می‌بخشید.
- برای دیدار از دست رفته‌ای اومدید؟
ایزاک سری تکون داد که جین پرسید:
- مزاحمتون نمی‌شم.
با چیزی که پیدا کرده بود حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشت و ذهنش رو به زنجیر می‌کشید تا نشونه‌ی جیمین رو درک کنه و حقایق رو رمزگشایی کنه اما با وجود ایزاک نمی‌تونست.
- بهشون سر زدم، مزاحم نیستید.
جین بی‌حوصله دوباره سر جاش نشست و پرسید:
- همین نزدیکی‌هاست؟ چون ندیدم از بخش‌های دیگه بیاید.
- همین بخشه، قطعه‌ی سی و سه.
با چیزی که شنید سرش رو بالا آورد و با اخم پرسید:
- قطعه‌ی سی و سه  داخل بخش جنوبی؟
- بله.
روی صندلی به سمتش چرخید و پرسید:
- می‌تونم بپرسم اسم قبر مورد نظرتون چیه؟
ایزاک نگاه جدیش رو نشون مرد داد و گفت:
- کیم سونگجین!
نگاهش پر از نیستی بود، نمی‌دونست چه چیزی به زبان بیاره فقط با شنیدن نام برادرش از زبان ایزاک، ترس و سردرگمی به جونش چنگ انداخت پس به در ماشین چنگ انداخت تا فرار کنه اما صدای قفل مرکزی ماشین به گوشش رسید.
- درو باز کن!
- کاری بهت ندارم، فقط بهم گوش بده.
نگاهش رو به سمتش کشید و با غضب پرسید:
- تو کی هستی؟
- ایزاک وندر.
داخل ذهنش دنبال همچین اسمی گشت اما جز آشنایی گمنامی به چیزی نرسید، حالا که بیش‌تر دقت می‌کرد اون اسم رو از جایی شنیده بود ولی نمی‌دونست از کجا.
- با کیم سونگجین چه نسبتی داری؟
برادر بودنش رو به زبان نیاورد تا مبادا حقیقتی رو آشکار کنه.
- بهتر نبود بگی با برادرم چه نسبتی داری؟
اب دهانش رو فرو خورد و گفت:
- من و برادرم رو از کجا می‌شناسی؟
- از طریق جیمین.
چشم‌هاش از شدت بهت گشاد شد و قلبش از تپ و تاپ افتاد. ایزاک با دیدن چهره‌ی شک شده‌ی جین دمی گرفت و گفت:
- همه چیز رو بهت توضیح می‌دم فقط در عوضش اون چیزی که امروز پیدا کردی رو بهم نشدن بده.
از کجا می‌دونست؟ راجع به چه چیزی صحبت می‌کرد؟ یقه‌ش رو چنگ انداخت و به خودش نزدیک کرد و لای دندون غرید:
- تو... کی هستی؟
- دوست جیمین. من و اون این مدت به چیزهایی رسیدیم که تو این بیست سال سعی در فهمیدنش داشتی اما پنهونش کردی. تهیونگ... جیمین... حقشون بود بدونن پدر و مادرشون به قتل رسیدن!
دستش رو داخل کتش برد و عکسی رو بیرون کشید که پشت صحنه‌ی تئاتر رو نمایش می‌داد و ایزاک رو در کنار جیمین قاب گرفته بود.
- با یه عکس چیزی ثابت نمی‌شه... از کجا بدونم خودت هم جزو اونا نیستی؟ جیمین خواهان زیادی داشت از کجا معلوم این عکس فقط محبتش به یه تماشاچی نباشه؟
مرد عکس دیگری از جیبش بیرون کشید و نشون جین داد، اشاره‌ای به جوانی که داخل عکس بود کرد و گفت:
- این منم... فکر می‌کنم فرد کناریم رو هم بشناسی! من کاراموز برادرت داخل نشر هت پارول بودم. یکم فکر کن، وندر ایزاک... خبرنگار جوان هت پارول، وندر ایزاک، سعی در تشویش اذهان عمومی دارد... این تیتر روزنامه رو یادته؟ من همونیم که بعد از خبر آتش‌سوزی خونه‌ی جناب کیم و همسرش، بی‌اجازه داخل روزنامه این علت مرگ رو کذب اعلام کردم. چون هیچ جسدی از داخل اون خونه بیرون نیومد،حتی خاکستری برای تشخیص هویت نبود.
عکس دیگر رو از دستش گرفت و به چهره‌ی برادر بزرگترش و جوان کناریش که شباهت زیادی با مرد روبه‌روش داشت، نگاه کرد و بعد به عکس قبلی که چهره‌ی ایزاک و جیمین رو درونش به نمایش گذاشته بود.
نفسش به تقلا افتاده بود، عینکش رو در آورد و چشم‌هاش رو فشرد و دم بریده‌ای گرفت.
بعد از تحلیل‌هایی داخل مغزش، سرش رو بالا کشید و با آرنجش به صورت مرد کوبید و فریاد کشید:
- پس تو پشت این ماجرا بودی... توئه عوضی کاری کردی تا جیمینو هم بکشن! چطور... چطور به خودت اجازه دادی ازم بگیریش؟
قطره اشکی از حرص روی گونه‌ش چکید اما از عصبانیت تمام اجزای صورتش به لرزه افتاد.
دستی به روی گونه‌‌ی کبودش کشید و صورتش رو که با ضربه‌ی مرد ببه طرف مخالف پرتاب شده بود به سمتش کشید و چشم‌های رنگیش رو به نگاه به خون نشسته‌ش کشید.
- اون بیست سال دنبال حقیقت بود، سال‌های سال چیزهایی که فهمیده بود رو ازت پنهون کرد تا خانواده‌ش رو از دست نده، اگر من نبودم باز هم اینکارو می‌کرد من فقط راهنماییش می‌کردم تا با احتیاط پیش ببره که این آخر متوجه شدم چیزی رو ازم پنهون می‌کنه و نتیجه‌ش شد...
یقه‌ش رو بیش‌تر کشید و نفس مرد رو برید، با غضب زمزمه کرد:
- نتیجه‌ش شد یه قبر دیگه که روی شونه‌م سنگینی می‌کنه!
- مرگ جیمین نه خواست من بود نه تو... ترمزش بریده بوده، تصادف عمدی بوده.
جین بطری آب رو از کنارش چنگ انداخت و تا حد سرکوب کردن آتش درون قلبش، آب رو سر کشید.
با نفس‌های آروم شده‌ش پرسید:
- این اواخر چی فهمیده بود؟
- نمی‌دونم فقط می‌دونم هر چی هست سر نخش داخل این شهره. برای همین ازت می‌خوام اون نشونه رو بهم بدی... شاید چیزی فهمیدم.
- تو این مدت چه چیزهایی فهمیدین؟
به چهره‌ی جدی و گر گرفته‌ش نگاه کرد و جواب داد:
- شخص پشت ماجرای آتش‌سوزی و علت مرگ اصلی. غرق شدگی نبوده، جیمین شب حادثه دور گردن مادرش کبودی دیده و همون رو دنبال کرده... علت مرگشون خفگی بوده که برای عادی نشون دادن قضیه جسد‌هاشون رو با قایق شکسته حوالی رود کردن که از قضا مامورین اون شب باج‌بگیر خودشون بودن!
- دیگه؟
با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
- اینارو می‌دونستی؟
- اگر نمی‌دونستم پسرا رو با هزار بدبختی از این لجن‌زار دور نمی‌کردم. که آخرش یکی مثل تو پیداش بشه و روی آتیش انتقامشون الکل بریزه!
- ولی تو سرپوش گذاشتی رو مرگ برادر و زن برادرت... فکر کنم قتل جیمین هم قراره برات بی‌معنی باشه و تا ابد پنهونش_
با نشستن مشتی به روی صورتش، حرفش رو خورد و از درد بینی‌ش به جلو خم شد.
- ادعای دانایی نکن، به خاطر حماقتت عمر من داخل اون ماشین زنده زنده سوخته، فقط به خاطر ابلهی مثل تو که می‌خواد زحمت ده سال سکوت منو زیر پاش له کنه‌. خانواده‌ی من نابود شده یا تو که حرصشو می‌زنی؟ من له شدم یا تو که حالا مرگ عزیزمو بی‌معنی می‌دونی؟
به در چنگ انداخت و عربده کشید:
- این لعنتی رو باز کن تا همینجا خودمو خودتو آتیش نزدم.
مرد با سستی قفل رو باز کرد که جین فورا از ماشین پیاده شد که صدای زمزمه‌وار ایزاک متوقفش کرد:
- تهیونگ حقشه بدونه!
روی پاشنه‌ی پا چرخید و گام‌های محکمش رو به سمت در رانتده برداشت و مرد رو با خشم از ماشین بیرون کشید و تنش رو به بدنه کوبید و تهدیدوار غرید:
- اطرافش ببینمت زنده‌ت نمی‌ذارم!
خون زیر بینی‌ش رو پاک کرد و گفت:
- باید بدونه چه کسی پشت تنهایی‌هاش ایستاده تا تنهاترش کنه، باید بدونه چرا. باید بدونه کیم سئوکجین چرا تمام این مدت همه چیز رو عادی جلوه داده. باید بدونه پدرش کی بوده و چی کار کرده که پنهانی به قتل رسیده. باید بدونه چرا_
- جیمین که فهمید به کجا رسید؟ به این قبرستون!‌
گزدنش رو گرفت و چشم‌هاش رو ریز کرد و با خشم و تهدید ادامه داد:
- وندر ایزاک... خبرنگار سابق هت پارول... اگر هر گونه تهدیدی برای تهیونگ حساب بشی دودمانتو به باد می‌دم. تنها شخص زندگیمو ازم نگیر که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...
پلک‌هاش رو از درد فشرد و گفت:
- می‌خوای ازش دور باشم؟ باشه. فقط اون نشونه رو بهم نشون بده.
جین حلقه‌ی دور گردنش رو رها کرد و عقب کشید و به صورت سرخ و بینی‌ خونیش نگاه کرد.
دستش رو داخل جیب داخلی کتش برد و عکس رو بیرون کشید و جلوی مرد گرفت و گفت:
- بگیرش.
مرد با ماتوانی خودش رو پایدار نگه داشت و عکس رو از دست جبن گرفت. با دیدن بنای داخل عکس نفس‌هاش داخل ریه محبوس شد.
- اود کرک؟!
اون عکس یه نمای خارجی از کلیسای اودکرک بود، پشت عکس رو نگاه کرد و وهله‌ی اول دست خط جیمین به چشمش خورد. جمله‌ش رو زمزمه کرد:
- زوال را درون آمستل غسل تعمید بخشید...
نگاهش رو به سمت جین بالا کشید و پرسید:
- می‌دونی یعنی چی؟
جین سرش رو به نفی تکون داد که ایزاک سردرگم‌تر از قبل به عکس و جمله نگاه کرد و و تاریخ زیرش رو خوند.
- این تاریخ دقیقا یک روز بعد از اخرین ملاقتم با جیمینه. بهم گفت می‌خواد برای کاری به آمستردام بره که فردا ظهر بهم زنگ زد و بی‌مقدمه بهم گفت که مواظب خانوادش باشم... یعنی می‌خواسته به این کلیسا بیاد؟!
- نمی‌دونم ولی صبر کن ببینم... به تو گفته که مواظب خانوادش یعنی ما باشی؟
مرد سری تکون داد که جین گفت:
- شبی که ماشینم غرق شد حضورت اتفاقی نبود؟
- نه، اتفاقی نبود. تو این مدت هم تو هم تهیونگ زیر نظرم بودید.
- پس کسی که بهم حمله کرد رو دیده بودی و می‌دونستی قضیه چیه که چیزی به پلیس نگفتی؟
مرد سری به تایید تکون داد که مرد مغموم زمزمه کرد:
- حتی قبل از رفتنش هم فکر همه چیزو کرده بود...
با ناراحتی مرد و کوبیده شدن مهر سکوت به لب‌هاش دوباره عکس رو نگاه کرد که این‌بار ناقوس بلندی داخل مغزش به صدا در اومد و اسم آدونیا رو داخل دیواره‌های ذهنش ناخن کشید. این عکس ربطی به آدونیا داشت؟ چه ربطی بین جیمین و آدونیا می‌تونست وجود داشته باشه؟
تمام ذهنش مثل لکه‌های سیاه از سوال پر شده بود و بهت و تعجبش رو هر لحظه بیش‌تر می‌کرد.
***
با هر قدمی که عمارت رو فتح می‌کرد از شدت بهت و تجمل ساختمان دهانش بازتر می‌شد و با تعجب بیش‌تری به سقف و دیوارهای باشکوهش نگاه می‌کرد.
ندونسته وسط سالن اصلیش ایستاده بود، تیمو زمانی که دختر رو پشتش احساس نکرد برگشت و والنس رو مات و مبهوت عمارت پیدا کرد. با پوزخند گفت:
- غرق نشی گاوچرون!
دختر دهانش رو بست و پشت تیمو به راه افتاد و طبق گفته‌ی هوسوک تا به یکی از اتاق‌های غربی که خالی از هرگونه خدمه و رفت و آمدی بود، نقل مکان کنند.
- نباید جلوی چشم باشی، حواستو جمع کن. لاقل تا قبل از فستیوال.
با بی‌توجهی دختر جلو رفت و بند کمربند شلوارش رو با انگشتش گرفت و به دنبال خودش کشید.
- باید بهت طناب وصل کنم؟
- اینجا قصره یا خونه؟!
- هیچ‌کدوم، قتل‌گاهه.
تیمو حقیقت رو می‌گفت اما دختر هنوز از زیبایی‌های عمارت دل نکنده بود تا به حرف پسر توجه بیش‌تری بده. والنس رو همراه خودش کشید و وارد اتاقی درست زیر پله‌های عمارت، شد و در رو با احتیاط بست.
کیف چرمی‌ سنگینی که به دست داشت رو گوشه‌ای رها کرد و رو به دختر گفت:
- یکاری باید انجام بدیم بعد از اون می‌ریم طبقه‌ی بالا تا خدمه‌ها آماده‌ت کنن.
- آماده؟ مگه من غذام که بخوام آماده و سرو بشم.
تیمو چهره‌ش رو درهم کرد و گفت:
- حیف که گوشتت تلخه وگرنه می‌گفتم مثال خوبی بود!
- حیف که به هوسوک قول دادم باهات کل نندازم...
تیمو نیشخندی زد و کیفش رو باز کرد و گفت:
- باید برای احتیاط یه خالکوبی بزنی.
دختر دم عمیقی کشید، راضی به اینکار نبود ولی پای هوسوک در میون بود پس با رضایت پرسید:
- کجا؟
پسر دستگاه سوزنی شکلش رو بیرون آورد و با جوهر مشکی مخصوص داخلش رو پر کرد. با نیشخندی که هنوز به لب داشت گفت:
- لباس‌هاتو در بیار!
دختر باز هم دمی گرفت و پشتش رو به تیمو کرد و دکمه‌ی پیراهنش رو باز کرد و اون تکه پارچه رو از تن خوش تراشش بیرون کشید.
پسر که انتظار نداشت حرفش رو گوش بده با چشم‌های گشاد به نیم تنه‌ی عریانش نگاه کرد و چشمش به فندک زیر بند لباس زیرش افتاد.
دختر گمون می‌کرد باید حکاکی بزرگی روی تنش به جا بمونه و برای این امر داشتن لباس دست و پاهاش رو می‌بنده، دستش رو سمت دکمه‌هایی شلوارش برد که تیمو با بهت لب زد:
- کافیه!
و اجازه‌ نداد نیمه‌ی دیگر بدنش رو عریان ببینه.
- بیا بشین.
دختر با پوزخندی به چهره‌ی سرخ پسر نگاه کرد و جلو رفت که در باز شد و قامت هوسوک بین درگاه دیده شد، اما عمر چهره‌ی جدیش کوتاه بود و با دیدن وضعیت دختر چشم‌های گشادش رو به تیمو کشید.
- اینجا چه خبره؟
- گفت باید خالکوبی بزنم.
- چرا لباستو در آوردی؟
اشاره‌ای به تیمو کرد و گفت:
- خودش گفت، مگه جای خالکوبی کجاست؟
هوسوک نگاه تندش رو به تیمو که لب‌هاش رو بین دندون می‌کشید تا خنده‌هاش آزاد نشه، کشید و جواب داد:
- بین انگشت‌های دستت!
دختر با شنیدن جواب هوسوک چشم‌های مبهوتش رو به سمت پسر کشید و با دیدن لبخندش گر گرفت. گام‌هاش رو به سمتش کشید و ضربه‌ای با پاهای کشیده‌ش به لای پاهاش مهمون کرد و نفس پسر رو برید. تیمو با درد چنگی به شلوارش انداخت و روی زمین زانو زد و زمزمه کرد:
- وحشی...
هوسوک تا قبل از ضربه‌ی دختر تصمیم به مشت کوبیدن به شکمش داشت اما با ضربه‌ای که دختر روی عضوش نشوند مات و مبهوت به آواره شدن رفیقش نگاه کرد و به والنس گفت:
- این همه خشونت لازم نبود!
- درس عبرت شد که دیگه منو دست نندازه.
هوسوک با تعجب انگشت شستش رو بالا آورد و زمزمه کرد:
- کارت درسته.
و بعد به سمت تیمو رفت و دستش رو دور گردنش انداخت و پسر رو روی صندلی نشوند.
والنس با غضب پیراهنش رو برداشت و قبل از پوشیدن فندکی که زیر بند پشتی سینه‌بندش نگه داشته بود رو برداشت و پیراهنش رو به تن کرد. هنوز دکمه‌هاش رو نبسته بود که به سمت تیمو رفتاما به خیال هوسوک برای جلوگیری از دعوا روبه‌روی دختر ایستاد و گفت:
- دیگه کافیه!
والنس نگاهی بهش انداخت و گفت:
-کاریش ندارم.
و هوسوک رو کنار زد و فاصله‌ش رو با تیمو به صفر رسوند و به پاکت سیگار داخل جیبش چنگ انداخت. نخی بیرون کشید و روی لب‌هاش به آتش کشید و نگاه خیره و وحشت‌زده‌ی هر دو مرد رو به خودش جلب کرد.
***
- کاپ کیک‌ها آماده‌ست!
رزا رو به سوفیا گفت که آدونیا سردرگم‌ پرسید:
- شرکت‌کننده‌ها کجان؟
جوهان که پشت رزا ایستاده بود و گه گاهی به شکلات روی کیک‌ها ناخونک می‌زد و رزا ضربه‌ای روی دستش می‌زد، دستش رو بالا برد که آدونیا باز هم پرسید:
- رقیبت کیه؟
جوهان لبخند مرموزانه‌ای به تهیونگ زد که رزا خندید و گفت:
- یه مهمون کوچولو و شیطون!
و سمت در پشتی کافه که به سمت آشپزخونه باز می‌شد رفت و در رو گشود که چشم‌های آدونیا با دیدن قامت کوتاه و ریز نقش لارن برق دلتنگی درون چشم‌هاش جهید.
از تک صندلی‌هایی که داخل آشپزخونه بود پایین اومد و روی زمین تک زانو زد و دست‌هاش رو برای آغوش باز کرد و با بهت زمزمه کرد:
- خدای من!
لارن با دیدن آغوش باز پسر، به سمتش دوید و با صدای شیرین و پر شورش صدا کرد:
- آدونیا، دلم برات تنگ شده بود.
پسر لارن رو سخت در آغوش کشید و گفت:
- منم عزیزم، منم.
سپس به رزا نگاه کرد و با خوشحالی پرسید:
- فکر کدومتون بود؟
دختر به تهیونگ اشاره کرد و گفت:
- منییر کیمِ یک.
باز هم به پوشش یکسانشون طعنه انداخت اما آدونیا در همون حالتی که لارن رو سخت در آغوش می‌فشرد نگاه پر درخشش رو به تهیونگ دوخت و مرد رو درون خلا‌ای فرو برد.
تهیونگ تا به حال هیچ نگاه متشکری به این زیبایی ندیده بود، تشکری که کاملا کافی بود و بی‌هیچ کلامی صورت گرفته بود، تنها با پیوند دو نگاه تشنه!
پسر صورت لارن رو از کتفش فاصله داد و موهای قرمزش رو کنار زد و بوسه‌ای به پیشونیش نشوند.
- همه چیز خوبه؟
دختر سری تکون داد و لب‌های نازکش رو سنگین کرد و گفت:
- کلی هممون دلمون برات اینقدر شده.
و به فاصله‌ی بین انگشت‌های کوچکش اشاره کرد که آدونیا لبخند شیرینی بین اشک چشم‌هاش زد و دختر رو درون آغوشش فشرد   بوسه‌ای به روی موهاش نشوند و زمزمه کرد:
- ابن دوری تموم می‌شه. فقط باید هممون صبور باشیم.
با یادآوری چیزی دختر رو از خودش فاصله داد و با تعجب گفت:
- تو قراره تو مسابقه کیک خوری رقیب جوهان بشی؟!
دختر سری تکون داد که تهیونگ کمی خم شد و رو به دختر گفت:
- مطمئنی اذیت نمی‌شی؟ اگر فکر می‌کنی با خوردن بیش از حد حالت بد می‌شه بهم بگو.
دختر که شناخت زیادی از تهیونگ نداشت و گاهی مواقع داخل کلیسا مرد رو دیده بود و برای دیدن آدونیا سوار دوچرخه‌ش شده بود، لب‌هاش رو برچید و کف دست رو سمت مرد گرفت و گفت:
- بهم باور داشته باشید منییر کیم.
تهیونگ با دیدن عکس‌العمل مرد کف دستش رو روی کف دست کوچک لارن گذاشت و انگشت‌های تپلش رو بین انگشت‌های کشیده‌ش کشید و ابروش رو بالا انداخت و با نگاه گیراش به دختر خیرا شد و گفت:
- کی گفته ندارم؟!
با دیدن لبخند و دندون‌های ریز و شیریش، پوزخندی زد و عقب کشید و روی صندلی صاف نشست، اما نگاه خیره‌ی آدونیا رو از دست داد که چطور رفتارهاش رو با دختر زیر نظر گرفته بود و نگاه مهربانش رو ضبط کرد.
سوفیا که برای سر و سامان دادن میز مسابقه جمع رو ترک کرده بود، وارد آشپزخانه شد و پرسید:
- آماده‌اید؟
با دیدن لارن دختر رو در آغوش گرفت و با خودش برد و با انرژی گفت:
- اگر جوهان رو شکست بدی کلی کیک شکلاتی برات می‌پزم.
جوهان با چهره‌ای ناامید به سمت رزا برگشت و گفت:
- چرا همه بر علیه منن؟!
رزا خندید و بوسه‌ای به لپش نشوند و گفت:
- همه به جز من!
چشمکی زد و مرد رو همراه خودش از آشپزخانه خارج شدند و دو مرد داستان رو کنار هم تنها گذاشتند. هر دو صندلی‌هاشون رو بلند کرده و در جایی قرار دادند تا دید کافی از آشپزخانه به سمت سالن کافه داشته باشند.
تهیونگ برعکس به روی صندلیش نشست و پشتی صندلی رو لای بازوهاش گرفت و به مسابقه نگاه کرد که نجوای فرشته رو زیر گوشش رو بوسید:
- ممنونم، واقعا دلتنگش بودم. بابت همه چیز ممنونم تهیونگ.
باز هم اسمش رو صدا کرد و مرد رو به دار آویخت!
توانایی صحبت نداشت پس به زور لب‌هاش رو به لبخند تصنعی دعوت کرد و بابت تشکرش سری تکون داد که آدونیا با لبخند شیرینی نگاهش رو گرفت و به میز مسابقه داد اما نگاه تهیونگ به چهره‌ی مقدسش لنگر انداخته بود و خیال ترک نداشت.
با شنیدن صدای زنگوله، جوهان و لارن مشغول به خورن کیک‌های روی میز شدند و تشویق حضار اندک داخل کافه بلند شد که صدای خانم سوفی به کثرت شنیده می‌شد.
با گذشت دقایقی و خالی شدن نصف میز، جوهان با کراهت کیک رو در دهانش می‌جوید و دستش رو روی شکمش قرار داده بود اما در نقطه‌ی مقابلش، لارن با ولع به خوردن ادامه می‌داد و تمام دست‌ها و دور دهانش رو به شکلات آغشته کرده بود.
چیزی نگذشته بود که با عق زدن جوهان و فرار کردن به سمت دستشویی، زنگوله دوباره به صدا در اومد و لارن به عنوان برنده مشخص شد.
دختر نیم‌نگاهی به سمت آشپزخونه انداخت ولی آدونیا رو پیدا نکرد تا از موفقیتش خوشحالی کنه اما تهیونگ نگاهش رو دید پس دست پسر رو کشید و روی پاهای خودش نشوند و سرش رو کنار سرش قرار داد و با دست به لارن اشاره کرد تا لبخند پر غرور دختر رو ببینه.
لبخند پر اطمینانی به دختر زد که لارن نگاهش رو به سمت خانم سوفی گرفت و خوشحالیش رو ادامه داد و به آدونیا اجازه‌ی غرق شدن در نگاه ناخدای کنارش رو داد که کمتر از یه وجب بینشون فاصله افتاده بود و جزیره‌ی دل‌هاشون رو به تپش دیوانه‌واری دعوت کرده بود.
با شنیدن صدای قدم‌هایی از روی پاهاش بلند شد و نگاه تاریکش رو ترک کرد، همچنین عطر سرد تنش که گل وجودش رو دائم به لرزه می‌انداخت.
خانم سوفی به همراه مردی وارد آشپزخانه شد و گفت:
- ایشون دوست قدیمی من هستن که ازشون خواستم از جمعمون عکس بگیره.
به چشم‌های نگران آدونیا نگاه کرد و گفت:
- قابل اعتماده.
آدونیا سری تکون داد و در جایی که عکاس اشاره می‌کرد، ایستاد درست در کنار تهیونگ و سوفیا. لارن رو در آغوشش کشید تا داخل کادر قرار بگیره.
- رزا... جوهان... زود باشید.
خانم سووففی با صدای ببلند صداشون کرد که رزا با چهره‌ی خندانی جوهان رو همراه خودش سمتت آشپزخونه کشید. هر بار با دیدن چهره‌ی به هم ریخته و رنگ پریده‌ش، به خنده می‌افتاد. هر دو به جمع پیوستند و کنار خانم سوفی ایستادند و با شمارش عکاس لبخند‌هاشون رو مهمون لب‌هاشون کردند که عکاس رو به تهیونگ با احترام گفت:
- جناب لبخند بزنید لطفا.
آدونیا نگاهی به چهره‌ی جدیش انداخت، دست دیگرش رو کخ درگیر لارن نبود دور دست مرد پیچید و رو به صورتش لبخند زد، از آغاز لبخندش رو شروع کرد تا مرد مثل نابلدی لبخندش رو حفظ بشه. گوشه‌ی لب‌هاش رو خیره به لبخندش کش داد و لبخندی کمرنگ به چهره‌‌ش بخشید.
آدونیا با خوشحالی زمزمه کرد:
- خوبه!
و نگاه هر شش نفر به سمت لنز دوربین میخ شد و قابی از جمع محبت‌آمیزشون درون دوربین ثبت شد.
***
انگشت میانی و حلقه‌ش رو از هم فاصله داد و سوزن اول رو روی پوستش فرو برد، نگاهش رو به سمت دختر کشید تا چهره‌ی دردمندش رو ببینه اپا والنس در خونسردترین حالت ممکن به تیمو خیره شد و گفت:
- ادامه بده.
سوزن مخصوصش رو دور طراحی ساده‌ش می‌کشید که والنس پرسید:
- این تتو برای چیه؟
- برای اینکه افراد با اشخاص معمولی قابل تشخیص باشن. با این نشونه تو جزو ما حساب می‌شی.
- همه‌تون این نشونه رو دارید؟
تیمو نگاهش رو بالا کشید تا جوابش رو بده که دختر گفت:
- به من نگاه نکن، کارتو انجام بده همون‌طوری جواب بده.
تیمو تک خنده‌ی بی‌صدایی به زورگویی دختر کرد و جواب داد:
- من دارم اما افراد مهم به جای تتو انگشتر دارن که در مواقع لازم بتونن خودشون رو پنهان کنن و اگر اتفاقی افتاد هویتشون فاش نشه.
- هوسوک هم داره؟
پسر با دقت سوزن رو کشید و جواب داد:
- نه، استثنائن اون تتو نداره.
- چرا؟
- چون یوکا اینطور می‌خواست. اون انگشتر داره.
- یوکا کیه؟
نگاهش رو بالا کشید و گفت:
- ارباب جوان این عمارت. بهت پیشنهاد می‌دم به پر و پاش نپیچی وگرنه گلوتو می‌بره!
دختر ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
- اون چه انگشتری داره؟
- به نسبت مقامشون، به ترتیب ارزش مهره‌های شطرنج روی انگشترهاشون حک شده. انگشتر‌های این خاندان مهره‌های سفید دارن چون مقام دولتی دارن وگرنه سیاه می‌بود.
- این طرحی که الان می‌‌زنی چیه؟
دستمال خیس رو روی جوهر پس زده کشید و جواب داد:
- دو تا مربع کنار هم، یکی تو خالی و دیگری سیاه‌. شبیه‌سازی شده‌ی صفحه‌ی سیاه و سفید شطرنجه.
- چرا همه چیزشون از شطرنجه؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- شاید چون زندگی خیلی شبیه شطرنجه؟!
طرح ساده و کوچکی که لای انگشت‌های میانی و حلقه‌ش بود رو تموم کرد و گفت:
- بلند شو بریم. خدمه هستن تا آماده‌ت کنن.
نیشخندی زد و گفت:
- باید با لباس‌های گشادت خداحافظی کنی!
دختر پا شد و با تهدید گفت:
- اگر خیلی به ضربه خوردن علاقه داری حاضرم پارتنر تو بشم تا مدام بهت یادآوری کنم یه چیزی اون پایین منتظر ضربه‌ی منه!
پسر چشم‌های وحشت‌زده‌ش رو به عضوش کشید و به آرومی زمزمه کرد:
- اینجا جای موندن نیست، تیمو کوچولو.
و از اتاق بیرون رفت تا دختر رو به اتاق مخصوص راهنمایی کنه.
تمام کارها توسط هوسوک و یوکا برنامه‌ریزی شده بود تا هیچ‌کس متوجه ورود یک دختر غریبه و روستایی به جمع خانواده‌ی اصیل‌زاده‌ی رومرو نشه، حتی متوجه دروغ پشت این روابط!
***
فنجون رو از دمنوش پر کرد و عطرش رو به مشامش کشید. با یادآوری عکس دوستانه‌ای که داخل کافه گرفته بودند، دستش رو داخل جیب دامنش برد و عکس رو بیرون کشید و با لبخند تک تک چهره‌ها رو از نظر گذروند.
- دخترم...
رزا با شنیدن صدای مادرش، فنجون رو به دیتش گرفت و از آشپزخانه‌ی خونه‌ی کوچکشون بیرون رفت.
با دیدن راه رفتن مادر بیمارش اون هم با عصا، فنجون رو کنار تختش گذاشت و دستش رو گرفت.
- من نمی‌گم هر کاری داشتی به خودم بگو مامان؟
پیرزن به کمک رزا روی تختش نشست و به پای راست و فلجش دست کشید و گفت:
- تازه از کافه برگشتی استراحت نمی‌کنی؟
- نه هنوز انرژی دارم، حالم عالیه. این هم دمنوش سیب شما.
پیرزن لبخندی زد موهای بلند و لختش رو نوازش کرد، توجهش به عکس جلب شدو گفت:
- این چیه؟
رزا مشتاقانه عکس دسته جمعیشون رو نشون مادرش داد و گفت:
- امروز خانم سوفیا مسابقه کیک‌خوری برگزار کرده بود که یکی از دوستان عکاسش هم حضور داشتن و این عکس رو از ما گرفتن.
پیرزن عکس رو گرفت و با لبخندی گفت:
- یادگاری زیبایی می‌شه.
و نگاهش رو به چهره‌های داخل عکس انداخت، با دیدن چهره‌ی آشنایی نفس تنگیش به اوج خودش رسید و به سرفه افتاد. لبخند از روی لب‌های دختر پر کشید و از تخت پایین اومد و با نگرانی جلوی پای مادرش زانو زد.
- مامان حالت خوبه؟
با شدت گرفتن سرفه‌هاش به سمت کشوی داروهاش رفت تا اسپری آسمش رو برداره اما در بدترین حالت ممکن متوجه تموم شدنش شد، پس سراسیمه دستگاه اکسیژنش رو متصل کرد و ماسکش رو روی صورت مادرش جا داد و گفت:
- می‌رم دکتر خبر کنم، تحمل کن.
و با برداشتن کیفش از خونه بیرون زد و مادرش رو تنها گذاشت.
پیرزن خودش رو به پایین تخت کش داد و با حال وخیمش از تخت پایین اومد و از پهلو خودش رو روی زمین کشید تا به صندوقچه‌ی گوشه‌ی خونه برسه.
کلیدی که دور گردنش بود رو داخل قفلش انداخت و با سرفه‌های شدید صندوقچه رو باز کرد و به دنبال عکسی وسایل‌هاش رو بهم ریخت.
با پیدا کردن عکس قدیمی از زنی جوان و زیبا، آروم گرفت و بار دیگر عکس دسته جمعی رو نگاه کرد و به چهره‌ی آدونیا خیره شد، سپس نگاهش رو به عکس قدیمی داد و از شباهت موجود بین دو چهره‌ اشک داخل چشم‌هاش جهید.
با نفسی بریده نگاهش رو بین دو عکس در گردش در آورد و در آخر خیره به عکس قدیمی زمزمه کرد:
- با... بانوی... من...
***
به قامت خودش داخل آینه نگاه کرد و یقه‌ی کت سیاهش رو مرتب کرد و از داخل آینه نگاهی به چهره‌ی هوسوک و کت شلوار آراسته‌ش کشید.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و مخاطب به تیمو و هوسوک که مثل خودش ظاهری اراسته و رسمی داشتند گفت:
- بریم.
و جلوتر از همه از عمارت خارج شد و روبه‌روی ماشینش ایستاد. دستی به دکمه‌های باز پیراهن سیاهش کشید و ساعتش رو نگاه کرد.
- کی میاد؟
با صدای شنیدن ضربه‌های کفش‌های پاشنه بلندی، لحظه‌ای نگاهش رو به سمت والنس که پیراهن مشکی و جذب و یکدستی پوشیده بود انداخت. چشم‌های وحشیش رو گرفت و بی‌توجه به دختر درون ماشین نشست و منتطر والنس موند تا کنارش بنشینه.
والنس نگاه پر غضب و گیرایی که با آرایش بیش‌تر از هر موقعی جداب‌تر شده بود، به سمت هوسوک کشید که مرد اشاره‌ای کرد تا آروم باشه و بی‌توجهیش رو جدی نگیره، چون والنس یوکا رو نمی‌شناخت!
دختر با طمانینه کنار یوکا داخل ماشین نشست و راننده با اشاره‌ی کوتاه یوکا،ماشین رو به حرکت درآورد و دور شدنش چشم تیمو از دنبال کردنش خسته نمی‌شد.
هوسوک با سکوت تیمو به سمتش چرخید و با دیون نگاه مبهوتش که تمام مدت به روی والنس بود تک خنده‌ای کرد و با افسوس گفت:
- سوار شو بریم تا کف زمین نیوفتادی.
و هر دو سوار ماشین دیگری شدند و به سمت محل میهمانی حرکت کردند.
با رسیدن به محل فستیوال، یوکا گام‌هاش رو برای پیاده شدن بیرون کشید و محترمانه به سمت دیگر ماشین رفت و والنس رو همراهی کرد. بدون اینکه دختر رو نگاه کنه بازوش رو بالا آورد تا دست دختر بین بازوش بپیچه و نقشش رو در برابر خبرنگارها کامل اجرا کنه.
با پوزخندی به روی دوربین‌ها خطاب به والنس زمزمه کرد:
- اگر می‌خوای از اینجا زنده بیرون بیای، تظاهر کن عاشقمی.
و بعد نگاه وحشیش رو سمت والنس کشید و با لبخند تصنعی گفت:
- همونطور که من انجامش می‌دم تا زنده بمونم، عزیزم!
والنس به زور لبخندی به روی لب‌هاش نشوند و دستش رو دور بازوش پیچید و رر حالی که باهم به سمت ورودی قدم بر می‌داشتند زمزمه کرد:
- پس هر دو روی لبه‌ی یک تیغیم عشقم؟
یوکا با صدای بمش زمزمه کرد:
- بله!
تیمو و هوسوک به دنبال یوکا و والنس، در پشت سرشون گام بر می‌داشتند اما چیزی این بین درست نبود اون هم نگاه خیره‌ی تیمو به روی والنس که با شنیدن حرف‌ها و لقب‌های عاشقانه‌ی بینشون به مرز خشم رسیده بود.
هوسوک با آرنج ضربه‌ی آرومی به پهلوی پسر زد تا دلیل اخم‌های درهمش رو بشنوه که تیمو از حباب احساساتش بیرون پرید و چهره‌ش رو به مانند همیشه به خنثی‌ترین نحو ممکن شکل داد.
...
- نگفتم اینجا نباید سیگار بکشی بانوی من؟
والنس با پوزخندی گفت:
- بانو؟
تیمو سری تکون داد که والنس جواب داد:
- من سیگار نکشیدم!
- اینجا آبروی یک خاندان در میونه، الان تمام توجه‌ها سمت توئه. حواست رو جمع کن!
- می‌گم نکشیدم!
تیمو با غضب گفت:
- که نکشیدی! دنبالم بیا...
دختر رو به سمت میز خلوتی کشید که از تمام نگاه‌ها دور شدند.
سیگارهایی که جمع کرده بود رو تک به تک روی میز می‌چید و هر بار تکرار می‌کرد " که نکشیدی"
با اتمام سیگارهای نیمه سوخته که انتهاشون با یک رنگ رژ لب تزئین شده بود طلبکارانه گفت:
- از کجا معلوم مال منه؟!
تیمو سری به افسوس تکون داد و نخی از جیبش بیرون کشید و سیگار رو بین لب‌های دختر کشید و جلوی چشم‌هاش گرفت.
- تو تفاوت رنگی بین این و بقیه سیگارها می‌بینی؟
خواست جوابش رو بده اما با پیچیدن صدای شکست شیشه‌ای نگاهشون رو به سمت جهت صدا کشیدند و با دیدن صحنه‌ی رو‌به‌روشون درون بهت فرو رفتند.
تیمو گمون می‌کرد بابت نوشیدن مشروبات الکلی دچار توهم شده اما اشتباه نمی‌کرد! چشم‌هاش بوسه‌ی یوکا به روی لب‌های هوسوک رو شکار کرده بود که چطور هر دو با چشمان باز به هم خیره شدند و با حس بیگانه‌ای لب‌هاشون حس پیوند سردی رو چشیده، حتی سرد‌تر شرابی که تا چندی پیش بین دست‌های هوسوک بود اما با حرکت ناگهانی یوکا از بین انگشت‌هاش سر خورد و هزار تکه تبدیل شد!

Adonia | VkookWhere stories live. Discover now