Part 22: the sad stomping of angels behind the gate of hell
قدمهای آرومش رو به سمت مبل چرمی گوشهی اتاق کشید و با تامل نشست. پیپش رو از جیب کت خوش دوختش بیرون کشید و با چشمهای وحشیش نیم نگاهی به خدمتکاری که کنج دیوار از ترس یوکا کز کرده بود، انداخت. پوزخندی زد و جعبهی توتونش رو در دست گرفت و پیپش رو پر کرد و دهانگیر کائوچوییش رو به دندان گرفت.
قبل از اینکه به توتون خوش عطرش شعله ببخشه، پیپ رو بین لبهاش محکم گرفت و با صدای بمش خطاب به خدمتکار گفت:
- گیلاسمو پر کن!
مرد دستپاچه شیشهی شراب قرمزی که روی سینی بود رو برداشت و تک گیلاسی که به دستور یوکا آورده بود رو با دست لرزون پر کرد.
هیچ شناختی از ارباب جوان روبهروش نداشت اما قدرت قدمها، نگاه به خون نشسته و تتوی بارکدی که زیر چشمش حک شده بود، ترس رو به جونش میانداخت.
یوکا کامی گرفت و پیپش رو به گوشهی لبش سر داد و بدون دخالت دست، دودهای خاکستری رو از لبهاش فراری داد. کف پاهاش رو به زمین محکم کرد و با صدایی که حاصل تداخل پارچه چرم با تنش بود، از روی مبل بلند شد. دستهاش رو داخل جیبهای شلوار سیاه و رسمیش کرد و خیره به لرزش تن خدمتکار، گامهای استوارش رو به سمتش کشید.
فاصلهش رو کم کرد و گیلاس که پر شده بود رو برداشت و جلوی بینیش گرفت و با چشمهای بسته عطر محتوی داخلش رو بویید. با بازدم معطر به توتونش، دود روی شیشهی گیلاس نشست و بخار کرد. چشمهای خمارش رو گشود و خیره به ته ریش سفید مرد گفت:
- میدونی شینیگامی یعنی چی؟
نگاهی به لرزش مردمکهاش انداخت و خندهی افسوسواری زد و روی تتوی بارکدش رو به آرومی ناخن کشید.
- آه... یادم نبود توئه احمق ژاپنی بلد نیستی!
پیپش رو از لای لبهاش برداشت و زمزمه کرد:
- نگران نباش الان بهت میگم...
گیلاس رو سر کشید و مایع روی لبهاش رو چشید و دندون کشید و اون رو به سینی برگردوند. فورا کامی از پیپش گرفت و آهی کشید و جواب داد:
- شینیگامی یعنی خدای مرگ.
با اتمام جملهش و شنیدن دو کلمهی آخر عرق سرد به روی پیشانیش نشست و با ترس و اطاعت زمزمه کرد:
- بله قربان، فهمیدم...
لبهاش به تمسخر کشیده شد، با هر دو دست دو طرف پاپیون دور گردنش رو گرفت و اون رو مرتب کرد و گفت:
- من نسبتی با اون ندارم، لازم نیست بترسی!
شیشهی شراب رو برداشت و با حوصله دهنهش رو سمت گیلاس روی سینی گرفت و مرد رو مجبور کرد تا سینی رو محکمتر بگیره.
قطرات سرخش رو روانهی لیوان کرد و با حوصله به پر شدنش خیره شد. مرد ترسان انتظار داشت بعد از لبریز شدن شراب، یوکا دستش رو عقب بکشه اما اینطور نبود؛ راه زیادی برای شناخت اون یوکای وحشی داشت اما زمان طولانی نه!
با چشمهای وحشیش به قطرات و حجم مایعی که از لیوان لبریز شده بود، نگاه میکرد و خیالی برای بالا گرفتن شیشه نداشت. شراب از سینی به زمین میریخت و آستین خدمتکار به همراه دستهاش به سرخی شراب آغشته میشد و سرمای اون مایع رقیق ترس رو به قلبش میکوبید!
- خیال کن منم انگشتر نشان دستم نیست...
با خالی شدن شیشهی شراب، اون رو با قدرت به دیوار کوبید و تجمع شیشههای خرد شده به سمتشون پاشیده شد و به روی زمین ریخت.
- منو به نوشیدنی مخصوصت دعوت کن!
حالا صدای بمش دو رگه شده بود، نه بابت خراشی که بابت شیشههای شکسته زیر چشمش رو کمی بریده بود چون انگار خونآلود بودنِ اون بارکد سرنوشتش بود، بلکه بابت خشم نهفتهای که تا به اون لحظه به خوبی کنترلش کرده و جایگاهش رو با انتقام عوض کرده بود.
تن مرد به رعشه افتاده بود و حتی جرئت نگاه کردن به یوکا رو نداشت و همین اون رو به دیوارههای غضب میکشوند.
آسوده از پیپش دمی گرفت و دست چپش رو به سمت کمر شلوارش برد. چاقوی کلمبیاش رو به راحتی بیرون کشید و نوکش رو به طرف دست مرد برد و به کف دستش رسوند. همونطور که به وسیلهی چاقو دستش رو بالا میکشید، زمزمه کرد:
- اضافهش کن!
مرد که تیزی سرد چاقو رو کف دستش حس میکرد، لب زد:
- اما شما...
با کشیده شدن آروم و ممتد چاقو روی کف دستش ساکت شد. با سرعت کندی تیزی چاقوش رو به کف دست مرد میکشید، به مانند کشیدن خطی سیاه به روی برگهای با مدادی سخت!
- هیچ میلی به بریدن انگشتهات ندارم...
نگاهش رو بالا گرفت و پوزخند زد:
- آخ... یادم نبود اینم نمیدونی!
مرد با رعب و وحشت دست خونیش رو بالا برد و چفت انگشترش رو باز کرد و پودر سفید رو به شراب لبریز گیلاس اضافه کرد. یوکا انگشت کوچکش رو درون شراب کرد و با تامل هم زد و در آخر انگشتش رو به زبانش کشید و مزه کرد. با خوردن هر قطره از اون شراب حاوی مواد، جونش رو بیشتر به خطر میانداخت و به خوبی این رو میدونست اما دریغ از ذرهای اهمیت!
صدایی از انتهای حلقش به بیرون اومد و هومی کشید.
- حالا شد!
و بعد نگاه وحشی و بیخیالش رو به سمت چهرهی رنگ پریدهی خدمتکار کشید، بیتوجه به اصوات بیرون از در اتاق که حاکی از ادامهی میهمانی بود، حتی بیتوجه به صدای گشودن در اتاق!
هیچ زحمتی به خودش نمیداد تا فردی که وارد اتاق شده بود رو ببینه چون هیچ اهمیتی براش نداشت حتی اگر اون شخص نخستوزیر و رئیس قربانی بین دستهاش بود!
- برام بخورش.
با چاشنی پوزخندی گفت و به سفیدی چشمهای مرد خیره شد. حتی در اون لحظه هم دست از سرکشیهاش بر نمیداشت و کلماتش رو جوری انتخاب میکرد که باب میلش باشه حتی اگر نقش خدای مرگ رو برای فرد روبهروش بازی میکرد!
با نگرفتن عکس العملی که منتظرش بود، تیغهی چاقوش رو بالا گرفت و نگاه خیرهش رو نصیبش کرد. نوک چاقوش رو به بارکدش زد و گفت:
- ایدهای داری که این چه معنیای داره؟
با سکوت مرد با افسوس خندید و زمزمه کرد:
- باکا...
نفسی گرفت و ادامه داد:
- به هیچ مادرفاکری نگفتمش تا به حال!
چاقو رو به طرف گیلاس کشید و سطحش رو به لبهی شیشهایش دخالت داد و صدای تیزش رو درآورد.
- اوه تا یادم نرفته... باکا یعنی احمق، اینم نمیدونستی.
پشت دستی که چاقو رو بین انگشتهاش گرفته بود به زیر چشمش کشید و خون روی صورتش رو پاک کرد و خیره به دست خونیش گفت:
- خودمم به اجبار اون حرومی، ژاپنی یاد گرفتم. باید زبان پدریمو حفظ میکردم!
با نهایت بیاحترامی اشارهای به پدرش کرد و به یاد روزهایی افتاد که به اجبار کارلو یک جا بند میشد، به ریو گوش میداد و زبان دومش رو یاد میگرفت تا هیچگاه نژادش رو از یاد نبره حتی اگر رگهای هلندی از طرف مادرش داشت.
شبهایی که بازخواست میشد تا توسط کارلو سنجیده بشه، اکثر مواقع اشتباه حرف میزد و ضربههای سنگین چوبِ تر و یا شلاق رو به جون میخرید. در باطن کاملا یاد میگرفت حتی سریعتر از هر فرد عادیای اما از سرکشی و لجاجت، استعدادش رو نشون پدرش نمیداد تا از اجبار کارلو اطاعت نکرده باشه.
ضربهای به شیشهی گیلاس زد و مرد از جا پرید. بیحوصله گفت:
- منتظرم.
خدمتکار اطلاعات زیادی از اون پودر نداشت اما میدونست آیندهی خوبی در انتظارش نیست؛ یا باید میایستاد و به دست مرد روبهروش تکه تکه میشد و یا اون لیوان رو سر میکشید. گزینهی دوم انتخاب فوریای بود که گرفت!
با تردید سطح سردش رو بین انگشتهاش گرفت و نزدیک لبهاش برد. یوکا با دیدن تعلل مرد، انگشتهای قدرتمندش رو سمت فکش برد و فشرد و مرد رو مجبور به نوشیدن کرد.
با فشار یوکا مایع از دهان مرد فرار میکرد و به گردنش جاری میشد اما اجازهی نفس کشیدن به خدمتکار زیر دستش نمیداد. با اتمام شراب گیلاس رو پایین گرفت و روی سینی گذاشت و گفت:
- آفرین پسر خوب.
با اتمام حرفش ضربهای به زیر سینی که دست مرد بود، زد و سینی رو به همراه لیوان پخش زمین کرد و در یک حرکت چاقوش رو داخل شکم مرد فرو برد و به دیوار میخش کرد.
با دیدن چشمهای گشاد مرد زمزمه کرد:
- اصلا دلم نمیخواد زیر دست اونا تیکه تیکه بشی، باکا!
خدمتکار، کلام یوکا رو نمیفهمید اما صاحب کلام کاملا با چشم و قلبش درکش میکرد.
صدای نفسهای اضافهی شخصی رو داخل اتاق میشنید اما هنوز کارش با اون مرد تمام نشده بود.
- بار دیگهای وجود نداره ولی اگر داشت و اموال منو به خطر انداختی بار دیگه تا قطرهی آخر خونتو از تنت بیرون میکشم.
دندونهاش رو روی هم سایید و چاقو رو درون شکم مرد چرخوند و صدای نالهی ضعیف و مرگآسای مرد بلند شد. سرفهای کرد و از دهانش خون پاچید و صورت یوکا رو به خون آغشته کرد.
دستش رو از جسم بیجانش فاصله داد و پیکر مرد به زمین افتاد. با انزجار با آستین کتش گونهش رو پاک کرد و چاقوش رو از شکمش بیرون کشید و سطح خونیش رو با پیرهن سفید و سرخ خدمتکار تمیز کرد و غلافش رو کشید.
به عقب برگشت و صورت پر تنش و حتی بیروح هوسوک رو دید. پوزخندی زد و گفت:
- پس فرد مزاحم تو بودی. چطور بود؟ نمایش پسندت بود؟
تمام قدرت به پاهاش هجوم برد و قدمهای محکم و سریعش رو در طول اتاق برداشت و بین راه یقهی یوکا رو گرفت و به دیوار کوبید و بین دندون غرید:
- من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم که بخوای باهام بازی کنی یوکا!
با قدرتی که به دیوار کوبیده شده بود، ناباور خندید و هوسوک رو عصبیتر کرد. خندههاش افت کرد و سرش رو کج کرد و به چشمهاش خیره شد.
- قلبت صدمه دیده؟
چشمهاش به حالت عادی و وحشیش برگشت و با قدرت تنش رو پس زد و هوسوک رو به عقب انداخت، کت و پیراهنش رو مرتب کرد و گفت:
- چیزی نمیدونی و لازمم نیست بدونی! فقط کنار بکش.
- کنار بکشم که مثل یه دستآویز باهام برخورد کنی.
پوزخند محکمی زد و ادامه داد:
- خواهر و برادر مثل همید!
نگاه وحشیش رو به طرفش کشید و گفت:
- یورا هیچ دخالتی نداره نه تو این مورد و نه تو ازدواجش با اون حرومزاده، پس ببند دهنتو تا فکتو خرد نکردم!
به طرفش رفت و در فاصلهی کمی با غضب و لرز پرسید:
- چه بلایی بوده که تا به حال سرم نیاوردی؟ هان؟ چندبار به دست خودت و پدرت تا حد مرگ رفتم، خواهرت قلبمو کشت، حالا هم شدم بردهی احساسیت؟! چیه یوکا؟ میخوای همینجا لباسامو پاره کنی مثل یه هرزه به فاکم بدی تا تکمیل کنی این روند کشتارو؟!
پلکهاش رو روی هم فشرد و دم عمیقی گرفت، جاش رو با هوسوک عوض کرد و تنش رو به دیوار کوبید و گلوش رو فشرد و با لحن آروم اما پر خشمی خیره به صورت بینفس و سرخش لب زد:
- ببین منو! نمی خواد قصهی صبوری منو از دیگران بشنوی. داستان اصلی، سقف صبر منه... بهت هشدار میدم هیچوقت امتحانش نکنی؛ چون همونجور که بیتاب گونههای برجسته و منحنی خط لبخندتم، تیزی چاقو رو روی شاهرگت میکشم و در حالی که سیگارمو دود میکنم به خس خس کردن نفسهای قشنگت زل میزنم... پس اقیانوس صبر منو با یه جرقه خشک نکن!
تنش رو از دیوار فاصله داد و بار دیگر کوبید و ادامه داد:
- بوسهی امشب از سر احساساتم نبود که اگر بود سالها پیش باید اتفاق میافتاد. بعد از دیدن عشق بین تو و یورا عقب کشیدم، الان هم با ازدواج یورا قرار نیست نزدیکت بشم. خواهرم بود، جونم به جونش وصل بود، کنار کشیدم و سرکوب کردم علاقمو ولی... ولی حق نداری به تویی که داخل قلبم راه دادم بیاحترامی کنی، اینقدر با فریا زندگی کردی یاد گرفتی رو مغز من مدام یورتمه بری! من هرزهها رو نمیبوسم جانگ!
با دیدن صورت کبودش فشار دستش رو از گلوش برداشت و هوسوک به سرفه افتاد و روی زمین سر خورد.
جلوش زانو زد و صورتش رو بالا گرفت:
- ما دو تا خط موازیایم که هیچوقت به هم نمیرسیم اما...
از پیپش کام گرفت و ادامه داد:
- همونقدر که ازت بدم میاد قلبم درگیرت بوده. لاقل بعد از شب مرگ ستاره، ولی...
ایستاد و به طرف در گام برداشت. لحطهای مکث کرد و نیمنگاهی به چهرهی خستهش انداخت و گفت:
- مدتیه نفسهات تغییر کرده، بنده به نفسهای کی؟
بهت و پنهانکاری رو داخل چشمهاش دید، پس دستش رو داخل جیبش کرد و با دست دیگرش پیپش رو دود کرد و از اتاق خارج شد.
با خروج از اتاق با دیدن کفشهای پاشنه بلند و زنانهای نگاهش رو بالا کشید و قامت خواهرش رو دید، اما ثانیهای نگذشت که ضرب دست سبکش به روی گونهش نشست و صدای سیلیای که از طرف یورا خورد داخل فضا پیچید.
زن باردار نیمنگاهی به چهرهی هوسوک و نفسهاش که به خس خس افتاده بود انداخت و چشمهای خیسش رو به طرف برادرش کشید و بیهیچ کلامی دستش رو روی شکمش کشید و چشمهاش رو روی لکههای خون بست.
نفسی گرفت و هقی زد؛ تا حدودی حرفهای اون دو رو شنیده بود و احساسات گوناگونی درون قلبش در جریان بود، پس نگاهش رو گرفت و یوکا رو تنها گذاشت و با چشمهای گریون و شکم برجستهش در حد توان دوید...
YOU ARE READING
Adonia | Vkook
FanfictionAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna