Part 25⛪

396 41 2
                                    


Part 25: the creation of a kiss with the bilief of sin

- نگاهت مقدسه، نصیب هر کسی...
هنوز جمله‌ش کامل نشده بود که آدونیا ترسیده با قلبی که مثل قلب گنجشک می‌تپید، قدم‌هاش رو برداشت و به سمتش پر کشید. روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد و لب‌هاش رو بی‌حرکت روی لب‌های سرد مرد قرار داد. مثل لطافت گلبرگ، لب‌هاش رو لمس کرد و دست سوخته‌ش رو با احتیاط گرفت و ضربان قلبش رو داخل سرش حس کرد.
مرد ناباور به چهره‌ای که بی‌فاصله روبه‌روی صورتش بود نگاه کرد، پلک‌‌های خیس و فشرده‌ از شرم پسر بسته بود و هر نقطه از صورتش لرز خفیفی داشت. انگشت‌هایی که کف دستش رو لمس می‌کردند رو گرفت و دونه‌های درشت اشک از چشم‌های ناباورش چکید و باز هم به چهره‌ی آدونیا خیره شد، لمس لب‌های گرمی که کاملا بی‌حرکت روی لب‌هاش قرار گرفته بود، قلبش رو به لرزه می‌انداخت و مستی از سرش می‌پرید.
پسر تمام مدت لب‌هاش رو با فشار بسته و به نرمی بوسیده بود و همین موجب قطع نفس‌هاش شده بود پس به آرومی فاصله گرفت و بابت کاری که کرده بود سرش رو پایین گرفت و اشک ریخت.
تهیونگ با احساس سرما روی لب‌هاش و دیدن شونه‌های لرزون آدونیا، چونه‌ش رو به آرومی بالا کشید و به چشم‌های بارونی پسر نگاه کرد. با بغض لب زد:
- من ترحم نمی‌خوام، آدونیا. نیاز نیست لب‌های گناهتو به دروغ ببوسی.
در سکوت دست مرد رو بالا گرفت، با سر انگشت‌هاش جای سوختگی‌های دایره‌وار سیگارهاش رو لمس کرد و از کنار التهاب‌های جدیدش گذر کرد. سر خم کرد و لب‌هاش رو روی زخم‌هاش گذاشت و بوسید اما دریای چشم‌هاش طوفانی بود و قطرات زلالش روی دستش چکید.
تهیونگ تنها خیره بود، خیره به فرشته‌ای که با اشک‌هاش مرهم می‌گذاشت و زخم‌هاش رو می‌بوسید و همین چیزی رو ته قلبش ویران می‌کرد و باعث می‌شد با بهت به معجزه‌ی روبه‌روش خیره بشه.
- چی... چیکار می‌کنی؟
فرشته صورتش رو بالا کشید و با چشم‌های درخشانش جواب داد:
- باور گناه؟
دستش رو رها کرد و به زیر چشم‌هاش دست کشید اما بی‌فایده بود، ابرهای باران‌زا درون چشم‌هاش از جون مایه می‌گذاشتند.
- تو این فاصله خیلی فکر کردم‌... عصبی و ناراحت شدم،از تو... از خودم... تهیونگ من از زمانی که چشم باز کردم خودم رو متعهد یک دین دیدم، بدون اینکه ازم پرسشی بشه از نوزادی غسل داده شدم. داخل چهارچوبی قرار گرفتم که انتخوابم نبود. از یک سری چیزها نهی می‌شدم بدون اینکه دلیلش رو بپرسم. تمام زندگیم داخل کلیسا گذشت، تمام لحظاتش روی محور مسیحیت بود و قراره همینطور ادامه پیدا کنه... نه اینکه ایمان نداشته باشم، نه؟ اگر هم بخوام نمی‌تونم... سال‌های سال از همین آب تغذیه شدم و ریشه کردم، اگر بخوام از خودم جداش کنم چیزی ازم باقی نمی‌مونه... ولی تهیونگ می‌خوام باورت کنم...
دست مرد رو روی سینه‌ی بی‌قرارش گذاشت و رو به چشم‌های مبهوتش پرسید:
- می‌گن این حس اشتباهه ولی حسش می‌کنی؟
سرش رو پایین گرفت و هق زد و ادامه داد:
- توی قایق بهم گفتی چه بلایی سر قلبت آوردم که اینطور می‌تپه حالا تو به صدای قلبم گوش بده...
به چشم‌های گشاد مرد خیره شد و باز هم ادامه داد.
- مغزم می‌گه گناهی، می‌گه ازت دوری کنم ولی قلبم می‌خواد گناهکار بمونه..‌. نمی‌دونم با خودم چیکار کنم تهیونگ... یه روز بهت سیلی می‌زنم یه روز... می‌بوسمت... اما هنوز هم دلم می‌خواد کنارم نفس بکشی... می‌خوام بغلت کنم تا تپش قلبتو حس کنم... فکر می‌کردم این احساس عادیه، فکر می‌کردم این دوستیه ولی... تو بگو بهم، من بلد نیستم، بگو دوست داشتن کسی چطوریه...
مرد خیره به اشک‌های پسر لب‌های سنگینش رو باز کرد و جواب داد:
- با دیدنش دردهات رو فراموش می‌کنی...
- ولی با دیدنت، دردهات بهم سرایت می‌کنه.
- چون درد دوره‌گرد داستان منم... ناخدای قایق شکسته منم، راوی نابلد منم، مرداب گناه منم، منشا درد منم! این مشکل تو نیست، مشکل من بودم که خواستم رسم ابلیس رو بهت یاد بدم اما تو منو بلد شدی... درد منو یاد گرفتی تا ازم امانت بگیری...
- این حس اسمش چیه؟
- دلدادگی؟
- یعنی من... دلداده‌ی توام؟
مرد سرش رو پایین گرفت تا اشک‌هاش به راحتی بلغزه اما آدونیا بازوهاش رو گرفت و ملتمسانه گفت:
- نمی‌خوام بری تهیونگ... من بلد نبودم خوب ببوسمت چون تا حالا کسی رو نبوسیدم ولی قسم می‌خورم که دروغ نبود... می‌دونم گناه کردم اما توان دوریت رو ندارم... می‌دونم جهنم جای بدیه اما در آخر باز هم گمت نمی‌کنم، شاید جهنم مکان مشترک گم‌شدگی ماست... می‌دونم داشتنت گناهه ولی من که قدیس نیستم...
پسر هقی زد و دست مرد رو از سینه‌ش فاصله داد و به زخم‌هاش خیره شد. شاید دل داده بود ولی عامل زخم‌هاش بود و همین پسر رو برای آینده به وحشت می‌انداخت.
- آدونیا حواست هست چی می‌گی؟
پسر باز هم هقی زد و چشم‌های خیسش بارید و سرش رو به نفی تکون داد.
- خودم نه ولی قلبم حواسش هست، نه تهیونگ... همه‌ی دیوونگی‌ها سهم تو نیست، منم عاقل نشدم... خواستی منو از خدام طلب کنی؟ من دعات کردم ناخدا، ولی گناه بود. قد صدای گناهکارت به عرش نرسید ولی صدای قلبت به قد دین من رسید...
نگاهش رو بالا کشید و چشم‌های مقدسش رو به ابلیس مبهوت داد:
- اما می‌دونم... می‌دونم اشتباهم برات...
- با وجود اشتباه جدیدی مثل تو، چرا باید اشتباهات کهنه‌ی زندگیمو تکرار کنم؟
- اگر زخم خوردی چی؟
- اگر زخم‌هام درمان شد چی؟
پلک‌های خیسش رو بست، دست‌هاش رو روبه‌روی سینه‌ی خودش مشت کرد و بی‌پناه خودش رو جلو کشید و در برابر تهیونگ ایستاد. اختلاف قدی‌ای بینشون نبود اما پاشنه‌ی تخت صندل‌های آدونیا جلوی کفش‌های پاشنه‌دار تهیونگ کم می‌آورد، پس روی سینه‌ی پاهاش ایستاد و فاصله‌های صورت‌هاشون رو کم کرد و با صدای لرزون گفت:
- منو ببوس تهیونگ... تا دیوونگیت از سرم نپریده، تا صدای قلبم بلنده و نمی‌ذاره صدای وجدانم رو بشنوم، منو ببوس.
مرد از ناباوری و بغض ابروهاش به هم نزدیک شدند، مثل همیشه اخم کرده بود اما این‌بار از بغض بود و لرزش به همراه داشت. بی‌صدا اشک ریخت و به پلک‌های فشرده‌ش خیره شد. باور نمی‌کرد اما صدای قلبش نعره می‌کشید "به رویای واقعی چنگ بیانداز، بیداری رسیده"
نگاهش رو به لب‌هاش کشید و پلک‌هاش نیمه بسته شد. سرش رو کمی کج کرد و لب‌های دلتنگش رو کمی از هم فاصله داد. به آرومی فاصله‌ش رو به صفر رسوند و با لمس اون لطافت، آخرین قطرات اشک از لای مژه‌های بلندش فرار کردند و به چشم‌هاش خاموشی سپرد تا رویای بیداری رو با تمام وجود حس کنه.
با حس اشک‌های آدونیا و لرزش لب‌هاش، دست سالمش رو به کمر پسر کشید و تنش رو با خودش مماس کرد تا تپش‌های قلبش رو روی سینه‌ش حس کنه، تا ریتم قلب خودش پسر رو آروم کنه. دست‌های پسر که حالا پناهی پیدا کرده بودند، بین فاصله‌ی سینه تا شونه‌ی مرد قرار گرفتند.
مرد دستش رو بالا کشید به گردن آدونیا رسید، نمی‌خواست پسر رو اذیت کنه و متوجه بی‌تجربگیش بود، حتی متوجه اضطرابش که تمام عضلات و حتی لب‌هاش رو سفت کرده بود. می‌خواست با تمام وجود اون لب‌ها رو حس کنه تا به قلب بی‌قرارش ثابت کنه خواب نیست اما نمی‌خواست عجله کنه و مراعات پسر رو می‌کرد. پس لب‌هاش رو کمی فاصله داد و به آرومی بار دیگر لب‌هاش رو بین لب‌هاش گرفت و چشید. انگشت‌های بلندش روی گردنش رقص نوازش می‌داد و سر پسر رو ثابت نگه می‌داشت تا به بوسیدن ادامه بده و هر دو لب بالایی و پایینش رو باهم بین لب‌هاش بگیره. روند بوسیدن کاملا آروم بود و همین آرامش خاصی رو به پسر می‌داد علارقم تمام اضطرابی که تحمل می‌کرد. تپش‌های کوبنده‌ی قلبش از حالت سرسام‌ آوری به ریتم آروم‌تری رسیده بود و تهیونگ اون رو به خوبی متوجه شده بود.
پسر بی‌حرکت ایستاده بود، توانایی همراهی نداشت نه تا وقتی که اولین‌هاش رو تجربه می‌کرد، تنها دست‌هاش رو پایین‌تر کشید و به سینه‌ی ستبر تهیونگ رسوند و باز هم لب‌های تهیونگ رو که لب‌هاش رو به آرومی بین لب می‌گرفت، حس کرد. به دلیل روند کند بوسه هیچ‌کدوم نفس کم نمی‌آوردند مگر از شدت هیجان وصال قلب‌هاشون!
دستش رو پایین‌تر کشید و صدای قلبش رو لمس کرد. اما لحظه‌ای که دستش رو پایین‌تر برد تا پهلوی مرد رو بگیره و به سمت خودش بکشه تا آغوش رو تجربه کنه، با لمس زیرِ سینه‌ش نفس تهیونگ برید و بوسه رو قطع کرد.
آدونیا متعجب، چشم‌هایی که از شدت گریه کمی خسته شده بود رو باز کرد و به زیر کف دستش نگاه کرد. لکه‌های مونده‌ای روی پیراهن سیاهش بود که بابت رنگ پیراهن رنگش مشخص نبود.
- تو زخمی شدی؟
دستش رو سمت دکمه‌های تهیونگ برد که مچش توسط مرد اسیر شد. سرش رو بالا کشید و به صورت درهم تهیونگ داد که درِ پشت سر تهیونگ با صدای بلند رزا لرزید.
- آدونیا... آدونیا! اینجایی؟
ترسیده به در خیره شد که توسط دختر کوبیده می‌شد، دستش رو روی دهان تهیونگ گذاشت و با نگاهش مرد رو متوجه سکوت کرد. نگاه نگرانش داخل اتاق پیچید و در آخر تهیونگ رو کنار درگاه نگه داشت و گفت:
- می‌تونی اینجا چند ساعت بمونی تا مراسم رو تموم کنم؟
- تو بگو چند روز... نگران نباش برو.
تهیونگ خسته و دردمند سری تکون داد که پسر با اطمینان از تهیونگ فاصله گرفت. دم عمیقی گرفت و در رو باز کرد، دری که با باز شدنش تهیونگ پشتش پنهان می‌شد.
- چیزی شده؟
رزا و جوهان هر دو به چهره‌ی سرخ و ملتهب پسر نگاه کردند، شاید به دور از توجه به لب‌های سرخش!
- منییر کیم چی شد؟
رزا پرسید که آدونیا در رو پشت سرش بست و قفل کرد و کلید رو برداشت و جواب داد:
- رفت...
جوهان متعجب پرسید:
- رفت؟
پسر سری تکون داد که ناقوس کلیسا به صدا در اومد و هر سه به سالن اصلی نگاه کردند.
- چرا هنوز اینجا ایستادین؟
با صدای هرمان که تازه به کلیسا رسیده بود، نگاه هر سه به هرمان افتاد.
- زود باشید، همه منتظرن.
- بله، پدر.
آدونیا گفت که جوهان پاهاش رو به هم پیچید و با تقلا گفت:
- شما برید من الان میام...
و سریعا به سمت انتهای راهرو دوید. هرمان گام‌هاش رو به طرف جایگاه کشید که آدونیا با تعجب از رزا پرسید:
- جوهان چیزیش شده؟ از صبح همش می‌ره دستشویی!
رزا با افسوس سری تکون داد و خندید.
- معلوم نیست سوفیا و لارن چه نقشه‌ای کشیدن... خودش می‌گفت لارن صبح همراه خانم سوفی به صرف چای و کیک دعوتش کردن، اون هم تو تایم استراحت قبول کرد و بعد از خوردن اون کیک اینطوری شده...
- چرا باید خانم سوفی همچین کاری بکنه؟!
- شب قبل جوهان داخل آشپزخونه حواسش پرت شد و به یکی از فنجون‌های قدیمیش خورد و شکست... دیگه خودت می‌دونی چقدر روشون حساسه...
آدونیا متعجب سری به تایید تکون داد و به همراه رزا به سمت سالن اصلی قدم برداشتند.
رو‌به‌روی شاگردانش که صف کشیده بودند، در جایگاه رهبری ایستاد. با دیدن جوهان که پشت ستون سعی در بالا کشیدن زیپ شلوارش داشت و به سرعت خودش رو پشت ارغنون رسوند، دست‌هاش رو بالا گرفت و با نوای خاصی مراسم عبادت رو شروع کردند.

Adonia | VkookKde žijí příběhy. Začni objevovat