♛یک♛

2.9K 398 36
                                    

هاااای، خب همیشه دلم میخواست که یه فنفیک رویال کور بنویسم و ترکیبش با امگاورس و کوکوی که اصن اووف🤤
فقط اینکه درسته که کارکترا کره این ولی داستان توی فضای سلطنتی اروپایی قرون وسطایی رخ میده. امیدوارم که دوسش داشته باشین.

جونگکوک عصبانی و با قدم های محکم راهروی غربی قصر رو طی می کرد. "جونگکوک! پرنس جونگکوک!" زن دست پسرش رو گرفت و اون رو به سمت خودش برگردوند. "وقتی مادرت صدات میزنه باید بایستی."

جونگکوک نفسش رو عصبانی بیرون فرستاد و به سمت پنجره که سمت راستش قرار داشت نگاه کرد "معذرت میخوام مادر. عصبانی بودم."

"بهتر شد. حالا بهم بگو چیه که تو رو انقدر عصبانی میکنه؟"

"همه چیز!" پسر داد زد "همه چیز درباره این سنت ها و تشریفات مسخره. اینکه من حتی نمیتونم میت خودم رو انتخاب کنم!"

زن دست پسرش رو فشار داد و کاملا جدی بهش نگاه کرد "جونگکوک، تو ولیعهد یه سرزمین مقدسی. مسئولیت بزرگی به دوشته. تمایلات شخصی تو به هیچ وجه در درجه اهمیت قرار نداره. تو باید به فکر مردمی که در آینده قراره پادشاهشون بشی فکر بکنی."

جونگکوک عصبی خندید "و براتون سواله که چرا من عصبانیم؟ با من مثل عروسک خیمه شب بازیتون رفتار میکنید و بعد وقتی ذره ای احساسات از خودم بروز بدم منو محکوم میکنین؟ به اون قوانین و سنت های مسخره اتون که معلوم نیست کی پشتشونه بیشتر از پسر خودتون اهمیت میدین! چرا سرزمین و خدایان شما باید برای من مهم باشه؟ چرا-"

"ساکت!" با تشر مادرش متوقف شد. زن به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد "مراقب باش که چی میگی. قوانین ما مقدسه. سنت ما قابل احترام و با ارزشه و تو بیشتر از اینکه پسر من و پدرت باشی ولیعهد این سرزمینی. من هم روزی جای تو بودم. من هم روزی ولیعهد بودم و طبق همین قوانین با پدرت ازدواج کردم. و بهم اعتماد کن. این سخت ترین تصمیمی نیست که قراره توی دوره سلطنتت بگیری. هر حکمرانی در شرایط دشواری برای تصمیم گیری قرار میگیره و آدم هایی زیادی هستند که این تصمیمات روشون اثر میذاره. تو با مسئولیت بزرگی متولد شدی جونگکوک. نمیتونی نادیده اش بگیری."

"کی این مسئولیت رو به گردن من انداخته؟! من که یادم نمیاد هیچ وقت همچین مسئولیتی رو قبول کرده باشم!"

ملکه در جواب خندید "الان فقط داری مثل بچه ها رفتار میکنی! ما جز تو فرزندی نداریم. فکر میکنی برای یه زن آلفا مثل من راحت بود که حامله بشه؟ میدونی چند سال برات صبر کردم؟ میدونی چقدر دعا کردم تا که تو هم آلفا باشی تا بتونی ولیعهد این سرزمین بشی؟ روزی که تو به دنیا اومدی و کاهن اعظم به مردم اعلام کرد که تو یک آلفایی همه جشن گرفتند! بعد از ده سال پر اضطراب بدون هیچ ولیعهدی و بدون هیچ آینده ی قابل تصوری تو برای اونها یه نعمت به حساب میومدی. نوزادی که تکیه گاه مردمش بود. داستان تو در همه سرزمین های اطراف پیچیده بود. این مسئولیت رو همه این ها به گردنت انداخته. تو به این مردمی که بهت امید دارند و همه ی این سالها با مالیاتشون بزرگت کردند و با دعاهاشون مراقبت بودند بدهکاری جونگکوک. و من جوری بزرگت نکردم که به کسی مدیون بمونی."

The King// KookVWhere stories live. Discover now