♛نه♛

1.4K 354 30
                                    

جونگکوک صدای تپش قلبش رو موقع راه رفتن میشنید. تقریبا بهش عادت کرده بود. هر بار که از قصر خارج می‌شد یا که برمیگشت همین وضع رو داشت. تا حدی که دیگه داشت وابسته ی این هیجان می شد. هیجانی که بعدش خوشبختی وجود داشت. حس شادی آزاد بودن و وقت گذروندن با آدم هایی که به خاطر خودش دوستش داشتند بدون اینکه از هویت واقعیش اطلاع داشته باشند. جمعی که بینشون طبقه اجتماعی یا جنسیت مهم نبود. آلفا و بتا و امگا همه کنار هم از این معاشرت لذت می‌بردند و برای مدت کوتاهی هم که شده به دور از غرایز درونی یا حکم عقل اجتماعی وجود داشتند.

تا شب قبل فقط دو نفر از این سفرهای کوتاه و شبانه ی جونگکوک به خارج از قصر اطلاع داشتند. جناب هوسوک و ژنرال لیسا. جونگکوک حتی اگه میخواست هم نمیتونست هیچ وقت چیزی رو از اون دو تا پنهان بکنه. نه از دوستای بچگیش؛ نه از هوسوکی که بعد از دعوا کردن با جونگکوک، در حالی که خون جاری از بینی اش روی صورتش خشک شده بود و دندون لقش هم افتاده بود، با چشمهای اشکی، هر دو دستش رو پر از خوراکی های محبوبش کرده بود و برای جونگکوک آورده بود و بدون هیچ حرفی جلوی اون پسر کوچولو گرفته بود تا اون ببخشدش با اینکه دعوا تماما تقصیر جونگکوک و روحیه همیشه لجباز و مغرورش بود. و همینطور نه از لیسا! لیسایی که به جز دایه جونگکوک، تنها کسی بود که گریه کردن هاش رو دیده بود. اون همیشه دست به کمر جلوی پسر منتظر می ایستاد تا گریه اش تموم بشه و وانمود می کرد که اهمیت نمیده، اما در آخر با دستای لاغرش جونگکوک رو محکم در آغوش می‌کشید با این بهونه که نمیخواد قیافه فین فینوش رو ببینه. جونگکوک چطور میتونست چیزی رو به اون دو تا نگه؟ حتی بعد از این همه سال و حالا که هر سه اون ها به اندازه کافی بزرگ شده بودند و مقام های خودشون رو داشتند روابطشون به همون شکل مونده بود. هنوز هم هوسوک بیشتر از خودش به جونگکوک و احساسات اون اهمیت میداد و هنوز هم لیسا تنها کسی بود که خود واقعی جونگکوک رو میدید. جونگکوک میدونست که رازش پیش اون دوتا حسابی امنه.

اما حالا یک نفر دیگه هم از این بیرون رفتن ها خبر داشت. همسرش. هنوز حتی تصور کردن این کلمه در ذهن برای جونگکوک سخت بود. اما می دونست که باید باهاش کنار بیاد. امگا تا ابد قرار بود برای اون باشه. این پیوند به جز با مرگ قابل شکستن نبود. و به عنوان ولیعهد، جونگکوک میدونست که حتی بعد از مرگ امگا هم، نه تنها حق نداره با کسی باشه که حق سلطنت رو هم از دست میده. سنت های احمقانه اولون دست و پای اون رو بسته بودند. و اگه میخواست که با این سنت ها بجنگه اون میدونست که به قدرت بیشتری احتیاج داره. باید تا پادشاه شدن دووم می آورد. و باید تا پادشاه شدن از امگا هم محافظت میکرد. به قول خود امگا، باید باهاش "معامله" می‌کرد. و اولین چیزی که جونگکوک میخواست، خوابیدن با امگا بود! از یک هفته ای که مادرش بهش داده بود فقط سه روز باقی مونده بود. جونگکوک باید دست می جنبوند.

The King// KookVWo Geschichten leben. Entdecke jetzt