♛هفت♛

1.3K 360 19
                                    

روز قبل

یونگی با قدم های بلند و در لباس نظامیش طبق معمول به سمت خونه اش روانه بود. قرار بود که لباسش رو عوض کنه و بعد بره پی کاری که براش فرستاده شده. کار سرنوشت بود یا از شانس خوبش اما، کسی که دنبالش بود درست جلوی در خونه اش ایستاده بود.

یونگی پیش خودش خندید و با نگاه سرگرم شده ی توی چشماش به اون سمت راه افتاد. اون پشت سر کسی که روبروی خونه اش بود ایستاد، وقتی پسر کمی به راست چرخید یونگی هم اینکار رو کرد و وقتی به چپ چرخید هم همینطور. در نهایت یونگی دووم نیاورد و به حرف اومد "دنبال کسی میگردی؟"

پسر از جا پرید و به سمت یونگی چرخید. چشم‌هاش درشت بود و دستهاش محکم دور بند کیفش پیچیده بود. اون سرش رو به چپ و راست تکون داد و هم زمان گفت "ن-نه!" آب دهنش رو قورت داد "فقط داشتم ازینجا رد میشدم!"

"اوه واقعا؟" یونگی پرسید و صورت متفکری به خودش گرفت "چونکه به نظر میومد مدتیه جلوی در ایستادی."

جیمین لبش رو گاز گرفت "متاسفم."

یونگی سرش رو به طرفی چرخوند و آروم خندید "نیازی به عذر خواهی نیست. در واقع خوشحالم که میبینمت." امگا قرمز شد و نگاهش رو پایین انداخت.

"منم همینطور" اون به قدری آروم گفت که آلفای روبروش مجبور شد سرش رو جلو بیاره و خم بشه تا بشنوه. وقتی که جیمین فاصله نزدیک رو متوجه شد قدم کوچیکی عقب رفت و فورا ادامه داد "میخواستم ازت چیزی بپرسم."

"بپرس."

"میخواستم ببینم اگه میتونی بهم بگی و اگه مشکلی نیست، یعنی اگه برای تو یا برای تهیونگ مشکلی پیش نمیاد، میشه لطفا بهم بگی که حالش چطوره؟"

یونگی این بار بلند خندید "همه ی این حرفا رو زدی برای همین؟"

"متاسفم!"

"نیازی به معذرت خواهی نیست. و بله عالیجناب در سلامت کاملند. و در واقع، من با پیامی از ایشون به سراغ شما اومدم."

"تو اومدی...سراغ من؟"

"میخواستم بیام، که یه نفر خودش پیش قدم شد."

"اوه" جیمین دوباره سرخ شد "پس که اینطور."

یونگی پاکتی رو جلوی صورت امگا گرفت. اون آروم قبولش کرد و توی دستاش گرفت. "این چیه؟" جیمین پرسيد.

"بازش کن."

جیمین پاکت رو باز کرد و کاغذی رو از توش درآورد. با دیدن نوشته ها اون لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو تنگ کرد. یونگی کمی از واکنش پسر یکه خورد ولی وقتی دید که اون نامه رو سر و ته گرفته متوجه موضوع شد. پس تصمیم گرفت که خودش محتویات نوشته رو بیان کنه. "همونطور که میبینید یه دعوت نامه است. عالیجناب تهیونگ تصمیم گرفتند که شما و دو دوست دیگرتون رو به مراسم عروسیشون دعوت کنند. من رو هم فرستادند برای اینکه در تهیه تدارکات همراهتون باشم."

The King// KookVWhere stories live. Discover now