♛پنج♛

1.4K 332 50
                                    

روز بعد زودتر از چیزی که تهیونگ انتظارش رو داشت فرارسید. هنوز هوا تاریک بود که جیوو بیدارش کرد. ملکه گروهی رو فرستاده بود تا تشریفات عروسی سلطنتی رو بهش یاد بدن. تهیونگ در تمام مدت درسش خجالتی و معذب بود و اگه جیوو اونجا نبود تا کمکش کنه اون قطعا نمیتونست چیز زیادی یاد بگیره. اون به این فکر کرد که چقدر جای یه کوچولوی گرد دیگه که اسمش با ج شروع میشه کنارش خالیه اما فورا سرش رو تکون داد تا فکر رو از کله اش بیرون بندازه.

بعد از تموم شدن درس طولانی صبحگاهی، ادا و اطوار صبحانه شروع شد! تهیونگ توی تمام زندگیش این میزان غذا که الان روی میز بود رو یکجا ندیده بود. ازون بدتر اینکه اون حتی اجازه نداشت خودش به اختیار خودش بخوره! سه خدمتکار کنار میز ایستاده بودند، هر غذایی که تهیونگ انتخاب می‌کرد رو به جیوو می‌دادند تا جیوو برای تهیونگ سرو بکنه! جیوو در همون حین درس های کوچیک و نکته هایی اینجا و اونجا درباره غذا خوردن و چاقو و چنگال های اندازه متفاوت بهش گوشزد می‌کرد. تهیونگ با وجود همه ی این فشار ها حتی دیگه گشنش نبود. فقط سعی می‌کرد به حرف جیوو گوش بده و با کمترین دردسری صبحش رو بگذرونه.

بعد از صبحانه نوبت پرو لباس و تغییرات نهایی و جزیی بود. لباس تهیونگ قرار بود که یک ردای بلند سفید و طلایی باشه که دنباله اش روی زمین کشیده میشه، به همراه شلوار و پیراهن زیرش. شلوار و پیراهنش کاملا سفید بودند و ملیله دوزی های طلایی روی ردا رو نداشتند اما پیرهنش چین های ریز و سبکی روی قسمت یقه بلند تا سینه اش داشت که صورت تهیونگ رو بیشتر در مرکز توجه قرار می‌داد. در نهایت سر و وضع تهیونگ قرار بود که با یک جفت چکمه چرم سفید و نیم تاج طلایی خیلی ظریفی تکمیل بشه.

وقتی پرو لباس تموم شد تهیونگ بالاخره خودش رو روی تخت انداخت تا بتونه کمی استراحت بکنه که خدمتکارای بیرون در ورود ملکه رو اعلام کردند. پسر فوری روی تخت نشست اما ملکه سریعتر بود و تا تهیونگ بخواد از جاش بلند شه اون توی اتاق بود. تهیونگ سراسیمه و دست و پا چلفتی ایستاد و فورا تعظیمی کرد و زیر چشمی به جیوویی که داشت آروم بهش می‌خندید اخم کرد.

زن آلفا که تازه وارد اتاق شده بود هم خنده ای کرد "آروم باش پسرم. احتیاجی به این کارها نیست. تو دیگه عضو خانواده ای."

تهیونگ صاف ایستاد اما باز هم به نشونه احترام سرش رو خم کرد. ملکه با لبخندی روی لب به تخت اشاره کرد "بذار که اول بشینیم." تهیونگ صبر کرد تا اول زن بشینه و بعد خودش روی لبه تخت نشست.

ملکه دست تهیونگ رو توی دست خودش گرفت و لبخندی زد که برای یه آلفا خیلی نرم به نظر می‌رسید "اقامتت توی قصر تا حالا چطور بوده؟"

"متشکرم اولیاحضرت. همه چیز برام مهیا بوده. حتی بیشتر از همه چیز!"

"خوبه که این رو میشنوم. احتمالا برای تو هم سخت و غیرمنتظره بوده. و باور کن، من میدونم چه حسی داره ازدواج کردن با کسی که نمیشناسیش اما تهیونگ" زن مکثی کرد و دست تهیونگ رو کمی فشار داد "امیدوارم که بتونی ولیعهد- نه نه، که بتونی جونگکوک رو درک کنی و دوست داشته باشی. و " ملکه کمی خندید "به عنوان مادرش من میدونم که این کار زیاد راحتی نیست. و جونگکوک هم- خودت بعدتر میفهمی . اما ازت میخوام که بهم قول بدی همه ی تلاشت رو میکنی."

The King// KookVWhere stories live. Discover now