♛ده♛

1.3K 339 29
                                    

کتابخانه قصر اولین کتابخونه ای بود که تهیونگ به عمرش می دید. و چه کتابخونه ای! ردیف های پر تعداد قفسه های چوب راس بلند بالای کتاب پشت سر هم ردیف شده بودند و در انتهای کتابخونه هم میزهایی برای مطالعه گذاشته شده بود که بیشترشون توسط محقق های قصر پر شده بود. در آخرین ردیف اما، نزدیک به دیوار انتهای کتابخونه، قسمت دنج و خلوتی بود که جیوو تهیونگ رو اونجا برد.

تهیونگ به حرفهای دیشب شاهزاده فکر کرد. اون گفته بود که میتونه اجازه ی رفت و آمد محدود تهیونگ رو بگیره. اما نه به کل قصر و نه همیشه. تهیونگ هم با جیوو مشورت کرده بود و به این نتیجه رسیده بودند که کتابخونه مناسب ترین جا برای اونه. تهیونگ تصمیمش رو گرفته بود که خوندن یاد بگیره و باید هم که بدون اینکه کسی خبر دار بشه این کار رو می کرد. به همین دلیل هم بود که کتابخونه رو انتخاب کرده بود و الان پشت یکی از دور ترین میزهای مطالعه ی کتابخونه مشغول خوندن یک کتاب آموزش الفبا بود. جیوو البته یک کتاب دیگه هم برای پوشش بهش داده بود تا اگر کسی اومد تهیونگ بتونه فورا وانمود کنه که داره کتاب دومی رو میخونه. بعید بود که سر و کله ی کسی پیدا بشه. با این حال بهتر بود که جانب احتیاط رو رعایت می‌کرد.

در این لحظه اما، حواس تهیونگ چندان روی کتاب روبروش متمرکز نبود. بلکه بیشتر به شب قبل فکر می‌کرد. به شاهزاده که همچنین گفته بود برای آزادتر بودنش در قصر هم راهی هست، اما برای فهمیدنش امشب تهیونگ باید به اتاق شاهزاده جونگکوک بره. به دلایل نامعلومی این تهیونگ رو به هیجان مینداخت. رفتن به اتاق آلفاش اون هم نیمه شب، شخصی و صمیمی به نظر می رسید. و قسمت بهتر قضیه این بود که این تهیونگ رو خوشحال می کرد. اگه قرار بود دوباره مثل شب قبل، اونقدری مشغول بوسیدن هم باشند که گذر زمان رو حس نکنند و وقتی به اتاق هاشون برگردند که اولین بارقه های نور خورشید آسمون رو روشن میکنه چی؟ و اگه بوسه اشون به چیزهای بیشتری منجر بشه چی؟ تهیونگ با دندون پوسته ی کنار ناخنش رو کند و متوجه نشد که باعث شد خون بیاد.

صدای قدم هایی امگا رو به خودش آورد. رایحه آشنایی به مشامش نمی‌رسید پس اون فورا کتاب دوم رو روی کتاب آموزش الفباش گذاشت و وانمود کرد که مشغول خوندنشه و زیرچشمی به راهروی بین قفسه ها نگاه کرد. مرد بلند قدی با کتابی توی دستش از اونجا وارد آخرین محوطه مطالعه شد. سرش کاملا گرم کتابش بود و انگار که حتی متوجه حضور تهیونگ اونجا نبود. تهیونگ سعی کرد که چیزی نگه تا اون فقط ازونجا رد شه و بره اما این اتفاقی نبود که افتاد. مرد، که تهیونگ تقریبا مطمئن بود که یه آلفاست به اون سمت اومد. دقیق تر این بود که به سمت قفسه ی پشت سر تهیونگ اومد. انگار که می‌خواست کتابی رو از اونجا برداره. و دقیقا وقتی که می‌خواست صندلی تهیونگ رو کنار بزنه تا به کتاب دسترسی پیدا بکنه اون امگا رو دید. "اوه!" مرد گفت در حالی که کمی روی تهیونگ خم شده بود و انگار پسر رو محاصره داشت. "متاسفم! شما رو اونجا ندیدم."

The King// KookVWhere stories live. Discover now