♛چهار♛

1.3K 339 52
                                    

تهیونگ از اتاق بیرون رفت و به همراه جیوو پشت سر مامور گاردی که اونجا ایستاده بود به راه افتاد. اونها از راهروی تنگ و تاریکی گذشتند. جیوو محکم دست تهیونگ رو گرفته بود. "عالیجناب، شاید بهتر بود نمیومدیم."

تهیونگ هم با وجود اینکه خودش کمی ترسیده بود لبخندی زد "احتیاجی به نگرانی نیست. یکی از اعضای گارد سلطنتی با ماست." گارد که مدام به چپ و راست خودش نگاه می‌کرد تا مطمئن بشه کسی نمیبینتشون برای لحظه ای به سمت اونا برگشت و با سرش تعظیم کوتاهی کرد. بعد از چند دقیقه اونها به محوطه ای رسیدند که به نظر میومد بیرون از قصره. هیکل کوچیک و آشنایی اونجا ایستاده بود و دست هاش رو دور خودش حلقه کرده بود.

"جیمینا!" تهیونگ گفت و امگای کوچیک جثه به سمت اونا برگشت. لب های صورتیش پف کرده بود و میلرزید. چشم هاش اشکی و قرمز بود و از گوشه ی ناخن شستش که تا اون لحظه بین دندون هاش بود خون می‌چکید. تهیونگ به طرف دوستش دوید و محکم اون رو توی بغل گرفت. جیمین شروع به هق هق کرد و این تهیونگ رو هم به گریه انداخت. اون حلقه دستهاش رو دور امگا تنگ تر کرد و لبخندی زد "برای چی گریه میکنی جیمینا؟ حسودیت میشه که جای من نیستی؟"

جیمین با مشت کوچیکش به بازوی تهیونگ زد "بینبدرپرتوپرتنگو" اون توی سینه ی تهیونگ گفت و گرچه کلماتش ناواضح بودند تهیونگ متوجه
حرفش شد. اون دوباره خندید و دماغش رو بالا کشید. جیمین رو کمی از خودش دور کرد و به صورت پسر زل زد. "پس زود بهم بگو جیمین، اینجا چیکار میکنی؟"

"منتظر موندم تا تو رو ببینم. باید بهت یه چیزی میگفتم."

"منت- جیمین! یعنی تو از ظهر خونه برنگشتی؟"

جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد. "جیسو الان حتما از نگرانی دیوونه شده. با خودت چه فکری کردی که تا این وقت شب بیرونی؟ اگه یه بلایی سرت میومد چی؟" تهیونگ در ادامه گفت.

"نمیتونستم برم! مهم بود! هیچ کس هم منو راه نمیداد یا نمیذاشت تو رو ببینم یا بهم نمی‌گفت که نمردی!"

"معلومه که نمردم!"

"من که نمیدونستم! تو یه دفعه افتادی توی بغل ولیعهد و بعد اون تو رو برد!"

تهیونگ حس کرد که صورتش کمی داغ شده. اون افتاده بود توی بغل...ولیعهد؟ آفرین کیم تهیونگ! اولین باری که آلفات رو دیدی آبروی خودت رو جلوش بردی! پس سعی کرد تا موضوع رو عوض کنه "بهرحال، اصلا چجوری اومدی اینجا."

جیمین لبهاش رو جمع کرد و در حالی که زیر چشمی به دو نفر پشت سر تهیونگ نگاه می کرد با انگشتش به مامور گارد اشاره کرد " اون آلفای مهربون کمکم کرد. بقیه اشون فقط منو دور میکردن. اون گفت اگه آروم بمونم یه راهی پیدا میکنه تا تو رو ببینم."

تهیونگ به سمت مرد برگشت و از سر تشکر بهش تعظیمی کرد. مرد بیچاره که نمی‌دونست چیکار کنه کمی این پا و اون پا کرد و بعد یه سلام نظامی داد. "پس بهتره الان از فرصت استفاده کنی جیمینا. بگو چیکار داشتی؟"

The King// KookVWhere stories live. Discover now