♛هشت♛

1.3K 339 83
                                    

جونگکوک وارد اتاق خودش شد. ملکه و جیوو قبل از اون از اتاق رفته بودند. جونگکوک از این بابت خداروشکر کرد و بعد در حالی که به در تکیه داده بود، سر خورد و پایین رفت و روی زمین نشست. اگه ثانیه ای بیشتر توی اون اتاق مونده بود نمیتونست خودش رو کنترل کنه! تک تک سلول های بدنش امگاش رو میخواستند و فریاد می زدند و جونگکوک باید بهشون نه میگفت. رایحه ی امگا تا اونجا هم میومد. بوی گرم و شیرین لیلیوم و برگاموت توی سرش پیچید و باعث شد که زیر لب غرش کنه. توی جاش نیمخیز شد و کلید رو توی قفل چرخوند. نمیتونست به آلفای درونش اعتماد کنه. کلید رو از قفل درآورد و کنار انداخت. نفس هاش سنگین بودند و داغ اما عرق روی پیشونیش کاملا سرد بود. چه اتفاقی داشت براش میفتاد؟ این پیوند احمقانه دیگه چه نفرینی بود که اون رو گرفتار کرده بود؟

اما این نفرین فقط برای جونگکوک نبود. در اون طرف در هم، تهیونگ با زخم روی گردن و بدن گر گرفته اش به خودش میپیچید. دندوناش بی اختیار به هم می‌خورد و چشم هاش به زور باز بود. وقتی که جیوو وارد شد بی معطلی به سمتش دوید "عالیجناب!" تنها چیزی بود که دختر گفت. امگای روی تخت جوابی بهش نداد. انگار که حتی متوجه حضورش هم نشده باشه.

جیوو لبش رو گاز گرفت، جلو رفت و پتویی که دور تهیونگ پیچیده شده بود رو از دورش باز کرد. بدن پسر توی تب داشت میسوخت. جیوو از پارچ کنار تخت کمی آب توی تشت ریخت. از توی کشو دستمال ابریشمی برداشت و توی آب زد. اول سراغ زخم روی گردن امگا رفت. وقتی که دستمال به زخم خورد تهیونگ ناله بلندی کرد "ببخشید عالیجناب. یکم تحمل کنید." زخم رو که تمیز کرد و بست دستمال نم دار دیگه ای رو روی پیشونی پسر گذاشت. چیزی اما انگار اثر گذار نبود. امگا برای یک روز کامل تب داشت و بیهوش بود. ملکه دستور داده بود که کسی به جز جیوو نباید در این مدت وارد اتاق تهیونگ بشه و این دختر رو نگران تر هم می‌کرد. ایکاش می‌شد که یه دکتر لااقل نگاهی بهش بندازه، اون با خودش فکر می‌کرد اما نمیتونست از ملکه سرپیچی بکنه. امید داشت که ولیعهد که به ملاقات امگا میاد وضعیت اون رو ببینه و دستوری بده. ولی هیچ کدوم از درهای اتاق هیچ وقت باز نشد. جیوو حس می‌کرد کمی دلخوره. رایحه توت فرنگی همیشه شیرینش حتی به تلخی میزد. اون تمام شب رو نگران بالای سر تهیونگ بیدار موند.

وقتی پسر خیلی آروم پلک هاش رو از هم باز کرد و اجازه داد که نور صبحگاهی از بین اونها وارد چشم‌هاش بشه، جیوو از جا پرید و وقتی اون چشم ها کاملا باز شدند، دختر میخواست که گریه کنه. اون به تهیونگ کمک کرد که بشینه و بعد لیوان آبی دستش داد. تهیونگ خندید و آب رو سر کشید "اینکه هر دفعه بدون اینکه بخوام بهم آب میدی خیلی بامزه است."

جیوو لبخند خجالتی زد و خواست جواب بده اما خمیازه این اجازه رو بهش نداد. "مگه ساعت چنده؟"  تهیونگ پرسید.

"هشت صبحه عالیجناب."

"یعنی من فقط یک ساعت خواب بودم؟!"

"یک روز و یک ساعت. بعد از...بعد از اون وقتی که با ولیعهد گذروندین تب کردین و تا الان خواب بودین."

The King// KookVWhere stories live. Discover now