May 14th, 2013

1K 123 16
                                    

بهار با وزش نسیمی خنک گلبرگ هایی که در مسیرش افتاده بودند رو کنار می‌زد و خورشیدی که تازه از کوه گریخته بود، از ورق جدیدی که روی صفحه زندگیش قرار می‌گرفت خبر می‌داد. صادقانه، حتی با وجود در دست داشتن این قلم هم باز چیز زیادی برای نوشتن به ذهنش نمی‌رسید. خیلی خسته بود و بدنش بعد از دوسال تمرین بی وقفه در زیر نظر فرمانده نظامی اردوگاه، حالا چندان نمی‌تونست خودش رو با فضای گرم خونه وفق بده. البته شاید هم داشت مبالغه می‌کرد، خونه اون ها بعد از ملحق شدن مادرش به بیمارستان روانی، دیگه کسی رو نداشت که زیر گازهاش رو روشن کنه، بوی غذا رو به اتمسفر ببخشه و به آب دلیلی برای جریان بده. پس چطور می‌تونست بهش عادت نداشته باشه؟ اون تنها بود و تا جایی که می‌دونست، تنهایی گرما نداشت.

"اینجا؟"

"بله. ممنونم."

راننده تاکسی با اشاره به کوچه‌ای که در تمام این دوسال حتی به بهانه فرار از اردوگاه، بهش سر هم نزده بود، پرسید و مرد با گرفتن پول کرایه به سمتش، تاییدش کرد. درخت های باغچه بدون مراقبت خاصی رشد کرده بودن و سبزه های زیبای چمنی که بیش از همه راجع به باغچه خونشون دوست داشت، حالا به علف های هرزی می‌نمودن که به ندرت رنگ بشاش سبز همیشگی بینشون به چشم می‌خورد.

چمدونش رو از داخل صندوق عقب برداشت و راننده تاکسی با تک بوقی که همیشه بعد از رسوندن سربازها به خونه می‌زد تا خانواده هاشون رو با خبر کنه، از کنارش گذشت. مرد سرش رو به آرومی بالا آورد و به پنجره های بسته و خاک گرفته دوخت. ساعت، دوازده ظهر رو نشون می‌داد و متاسفانه باید روی عادت های غذایی همیشگی بدنش پا می‌ذاشت چون به هیچ وجه قرار نبود که موفق بشه الان غذای سالمی برای خودش درست کنه.

پس چشم از خونه گرفت و به سمت سوپرمارکتی که در نزدیکیشون قرار داشت راه افتاد. باید خرید می‌کرد و در اسرع وقت، با شرکت تجارتی‌ای که قبلا براش کار می‌کرد، تماس می‌گرفت. زندگی اون هیچ زنگ تفریحی نداشت.

"کمی از کیمچی رو به همراه گوچوجانگ ترکیب کرده و با سس سویا روی برنج می‌ریزیم."

درحالی که سرش رو می‌خاروند، مراحل طرز تهیه غذای مورد نظرش رو مرور کرد و سوالی به برنجی که درست کرده بود چشم دوخت: "بی‌بیم باپ که تخم مرغ هم داره روش، پس چرا چیزی راجع بهش نگفته؟"

آهی کشید و سایتی که باز کرده بود رو بست: "همشون فقط از روی هم کپی می‌کنن، این چهارمین سایتیه که دقیقا همین متن تکراری رو توش می‌بینم!"

غرولند کنان تخم مرغ رو برداشت و تصمیم گرفت خودش خود سرانه اون رو بعد از نیمرو کردنش، روی تمام مخلفاتی که قبلا پخته بود قرار بده. اما پیش از دست بردن به سمت روغن، صدای غیرمنتظره تلفن که از داخل سالن بلند می‌شد به گوشش رسید. شوکه دستش رو عقب کشید و زیر ماهیتابه رو خاموش کرد. تلفن مدت زیادی زنگ نخورد و برخلاف انتظارش که بهش می‌گفت این تماس هم فقط یک تماس تبلیغاتی دیگه‌است، صدای پر انرژی عمه پیرش در گوشش پیچیده شد که وادارش می‌کرد چشم هاشو در کاسه بچرخونه.

The CALLEE || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now