September 2nd, 2013

261 83 18
                                    

"مشترک گرامی، با سلام. این خط به علت عدم پرداخت بدهی های قبلی، تا ماه آینده مسدود خواهد شد. لطفا هرچه سریعتر برای پرداخت بدهی های خود به نزدیک ترین مرکز مخابرات مراجعه فرمایید.

که بلکه بهم ثابت بشه وجود داری و نفس می‌کشی. البته فکر نمی‌کنم مال این شهر باشی‌. شایدم باشی. من اطلاعات پرونده‌ات رو به خاطر نمیارم. درواقع شغلم حکم می‌کنه که خیلی به اطلاعات نوشته شده داخل اون برگه ها دقت نکنم چون هیچوقت انقدر زمان زیادی رو با یک شماره نگذرونده بودم.

امروز صبح رئیس بهم گفت که دیگه مجبور نیستم باهات تماس بگیرم. طبق قرارداد، شماره تو رو ماه آینده مسدود می‌کنن اما اگر که من به تماس گرفتن باهات ادامه بدم یا نه، خیلی فرقی توی درآمدی که بهم میدن نداره. نمی‌دونم این میزان احساس مهربونی‌ای که تو رئیسمون بیدار شده ناشی از چی بوده اما عمیقا امیدوارم که باعث نشه تو رو زودتر از موعود از دست بدم. می‌دونی من (تک سرفه‌ای خشک) م-من فکر می‌کنم که بالاخره تصمیمم رو گرفتم. از اینجا میرم و در رشته خودم شغل مناسبی رو پیدا می‌کنم. درسته اون زندگی فوق العاده‌ای نیست که انتظارشو داشتم اما خیلی اهمیتی نداره. فکر می‌کنم پشت سر گذاشتن رویاها هم بخشی از بزرگ شدن به حساب بیاد. درسته خیلی ها ثابت کردن که دنبال کردن این آرزوهای کوچک و بزرگ می‌تونه به لحظات فوق العاده‌ای منتهی بشه، مثل اون هفت تا پسر که از کنسرت مجانی شروع کردن و الان اولین آهنگشون توی چارت ها خودی نشون میده. فکر نمی‌کنم کسی به اون ها از موفقیت گفته بود، تمام دست اندر کاران اون کمپانی دست روی تفنگی که بین انگشت های اون هفت تا پسر بود گذاشتن و به تاریکی مطلق پیش روشون شلیک کردن. اما حالا که سیاهی کنار رفته، اون ها تیری رو می‌بینن که تمام امیدشون رو پاش گذاشتن و اون به هدف خورده.

من با این حس آشنا نیستم... یعنی هستم اما لمسش نکردم چون تیر من در تاریکی گم شده. بخاطر همین فکر نمی‌کنم که تمام رویاها موفقیت به همراه داشته باشن. اما شاید پیدا کردن یک شغل در رشته مدیریت بتونه بهم دوست، خونه و یک ماشین بده و خانواده‌ام رو برگردونه. اونوقت می‌تونم برای خودم یک حیاط خلوت درست کنم و بساط کتابخونیم رو بهش انتقال بدم، و یا شب ها تا صبح توی اون تلویزیون نه چندان بزرگم انیمه و فیلم های جنایی تماشا کنم. یک زندگی آروم و به دور از دردسر. کی می‌دونه، شاید یک بار در بین راه وقتی که با عجله می‌دویدم، کسی به شونه‌ام بخوره و برگه های میون دستام رو پخش زمین بکنه. اونوقت من می‌تونم بعد از دریافت کمکش، در ازای برگه هام، قلبم رو تقدیمش کنم. به هر حال بازم چه کسی می‌تونه مطمئن باشه، شاید اون شخص تو بودی! (خنده ای شیطنت آمیز که با سرفه های شدید همراه بود)

آه چینگو، بعد از رسیدن به این نتایج دیگه اونقدرا هم از آینده وحشت ندارم. فکر می‌کنم اگر بخوام آخرین اِلِمان باقی مونده از رویاهام رو به اون واقعیتی که الان تعریف کردم بچسبونم، خوب می‌شه اگر بجای یک آپارتمان لعنتی، خونه‌ای در نزدیکی جنگل نصیبم بشه. من از دریا بخاطر احتمال سونامی همیشه بیشتر از روح های جنگل وحشت داشتم اما الان که سن یه سگ پیر رو دارم، دیگه حتی اون روح ها هم به چشمم نمیان.

اگر روزی بفهمم مدت طولانی‌ای قرار نیست در گوشه این دنیا باقی بمونم، دوست دارم که حتما... (چند سرفه پی در پی و تلاش برای منظم کردن نفس ها) آخرین روزهام رو داخل اون خونه چوبی با بالکن ب-بزرگش سپری کنم. تو هم می‌تونی هروقت که خواستی، به صرف غذا و نوشیدنی به دیدنم ب-بیای چینگو!"

The CALLEE || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now