June 24th, 2013

309 94 16
                                    

"مشترک گرامی، با سلام... امروز دوست دوران دبیرستانم رو توی پارک کنار شرکت دیدم. داشت گریه می‌کرد و حالش بد بود. من یادم نمیاد که اون موقع ها دقیقا چه رابطه‌ای باهم داشتیم اما با این حساب بازم رفتم پیشش تا تلاشی برای بهتر شدنش انجام بدم.

در اینجور مواقع هست که میگن، وقتی فکر کردی یک چیزی به تو مربوط می‌شه، تبری بردار و بزن ریشه اون فکر رو از مغزت در بیار چون حتی رجوع به انسانیت در این دنیا هم، دلیل منطقی‌ای برای تخریب فضای شخصی کسی به حساب نمیاد. پس همونطور که می‌شد حدس زد، اون دختر بدون بلند کردن سرش و فقط با حس حضورم دادی کشید و گفت که دست از سرش بردارم. من تا اون موقع فقط یک قدم برداشته بودم اما وقتی قصد عقب گرد پیدا کردم، فکر می‌کنم که مایل ها از اون دختر دور شدم.

اسمش هان هیوجو بود و الان یادم اومد که ما هیچ رابطه‌ای باهم نداشتیم. اون فقط صرفا زیباترین دختر دبیرستان بود و منم مثل تمام پسرهای دیگه، بیشتر از خودم می‌شناختمش. نه چون ازش خوشم میومد... بلکه چون کسی که دوستش داشتم، هیچوقت از صحبت کردن راجع بهش دست نمی‌کشید.

خیلی عجی- (سرفه ای نسبتا سنگین و صدای نفس گرفتن) عجی-به که همه چیز انقدر تغییر کرده. من گذشته معمولی و دوستای خوبی داشتم که حتی گرایشم هم اذیتشون نمی‌کرد. اما وقتی دبیرستان تموم شد مثل این بود که رویای شیرینی کودکی و نوجوونی با تلخی واقعیت گره خورده باشه، ناگهان همه چیز توی سیاهی فرو رفت. الان که تقریبا پنج سال از هجده سالگی و جشن پرام خودساخته بچه ها -که شرکت نکردم- می‌گذره، دیگه اونطور دقیق تک تک سختی هام رو به یاد ندارم. درواقع من کل این مدت، تمام تمرکزم رو گذاشته بودم روی فراموش کردن و به این فکر هم نمی‌کردم که شاید لحظات زیبایی هم اون بین بودن که دوست داشتم بمونن و کنارم زندگی کنن.

اگر بنظرت امروز وراجم بخاطر اینه که ساعت کاری تموم شده و کسی نیست تا جلوش تظاهر کنم. تازه، بخشی از گذشته‌ام رو پیدا کردم و حس می‌کنم اگه راجع بهش حرف نمی‌زدم، همین نیمچه خاطره رو هم از یاد می‌بردم.

مشترک گرامی، راستش دلم خیلی برای روزای خوش قدیمی تنگ شده. اما افسوس که نمیشه به عقب برگشت... برای ما تنها مسیر، به سمت جلوعه.
در انتهای این جاده می‌بینمت، چینگو."

The CALLEE || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now