August 7th, 2013

274 81 15
                                    

"مشترک گرامی، روز بخیر. این خط به علت بدهی..." (کشیدن چند نفس سنگین بعد از درنگی کوتاه)

رئیس اجازه داده تا کمی هم شده نسبت به پیغام هامون خلاق باشیم اما من از تغییرات بزرگ ترس دارم بخاطر همین نهایتا یکی دو جمله رو توی این پیغام های صوتی عوض کنم. خب، بگذریم. (سرفه ای کوتاه)

من معمولا تماس های مهم و خاصی دریافت نمی‌کنم، درواقع اصلا تماسی دریافت نمی‌کنم. یعنی اگر بخوام دقیق تر بگم، گوشیم بجز در مواقعی که همکارهام در بخش تبلیغات و امور مربوط به سیمکارت باهام تماس می‌گیرن، زنگ نمی‌خوره! و خب این موضوع وقتی که دیروز در حین تماشای یک مستند راجع به ورزشکار های بزرگ دنیا موبایلم زنگ خورد و شماره آشنا اما غریب خونمون روش به چشم اومد، اون لحظه رو به یکی از عجیب ترین صحنات زندگیم بدل ساخت.

برادر بزرگترم به دلایل بسیاری که مهمترینش گرایشم بود، امکان نداشت هیچوقت بخواد باهام حرف بزنه. پدرم هم همینطور. پس تنها انتخابی که باقی می‌موند مادرم بود... همون زنی که بعد از برقرار کردن تماس و افتادن نگاهم به تاریخ اون روز، متوجه شدم روز تولدشه.

من در اون لحظه هنوز هم سرکار بودم ولی چیزی درونم اجازه نمی‌داد که در یکی از شلوغ ترین ساعات روز، کار رو به مادرم ترجیح بدم. اگر خلاف این بود عجیب تر می‌شد مگه نه؟ خلاصه که سدِ جوی ارتباطمون رو شکستم و به اون رود سست شده، اجازه جریان دادم. آب زلال و راکد به راه افتاد و صدای مادرم رو به گوشم رسوند.

دلتنگش بودم، خیلی زیاد. امروز پنجاه و پنجمین سالگرد چرخشش به دور خورشید رو جشن می‌گرفت و برعکس سال های گذشته، به یاد آورده بود که فرزند دومی هم بجز برادرم جیون در خونه داشته. فرزندی که هنوز هم به اندازه هجده سالگیش تنهاست و روزهاش با پیغام گذاشتن برای شماره های خالی و بدون صاحب سپری میشه.

اما دیروز متفاوت بود. مادرم دوباره لحن مهربون قدیمیش رو داشت و حالم رو می‌پرسید. من بی اختیار به جای خالی شی هیوک و پیراهن سیاهی که دو سوم کمدم رو تشکیل می‌داد چشم دوختم و با لبخندی مصنوعی براش از پشت تلفن دروغ گفتم. مادرم اونقدر من رو از یاد برده بود که دیگه امکان نداشت دروغ و راست حرف های من رو از هم تشخیص بده. حدس می‌زنم هنوز هم وقتی به لحظه اعترافم درباره خود واقعیم فکر می‌کرد، بیشتر به کار نکردن درست گوش هاش باور داشت تا درست بودن حرف های من!

اما با تمام این ها، اون من رو به خونه دعوت کرد. خونه‌ای که مثل یک تکه زباله ازش بیرون انداخته شده بودم و بخاطر خدشه دار شدن غرور جوانیم، هنوز هم نتونسته بودم خودم رو راضی کنم که به داخلش پا بذارم. شاید هم این بهترین انتخاب بود. منظورم اینه که، مگه چقدر قرار بود تفکرات قدیمی یک عده زیاد آدم در طی ۵ سال عوض بشه!

من امیدی به این تغییر نداشتم و هنوز هم از خونه متنفر بودم اما با این وجود، درخواستش رو پذیرفتم. رئیس رو در جریان موقعیت قرار دادم و بعد از چاپلوسی‌ای کوتاه همراه با قهوه تازه دم، راهی خونه‌ای شدم که هیچوقت آدرسش از ذهنم پاک نمی‌شد. یک کیک کوچک نسکافه‌ای، دو بادکنک آبی و سفید، تلویزیونی که موسیقی پخش می‌کرد، سکوت سنگین پدر و غیبت برادر، چیزهایی بودن که به محض ورود به داخل خونه پذیرای میهمان می‌شدن. من گل رز زردی همراه با یک کتاب خریده بودم چون علی‌رغم گذشت تمام این سال ها اما هنوز هم مورد علاقه های مادرم رو بخاطر داشتم. برادرم رو هم همینطور. روزی که طرد شدم، درست یک روز قبل تر از تولد اون بود و به همین دلیل بسته عودی که پیشاپیش تهیه کرده بودم داخل اتاق قفل شده‌ام در بند باقی موند و کراوات پدرم هم هیچگاه از داخل جعبه کادو پیچ شده‌اش خارج نشد. اما تمام اینها بهانه هایی بودن که مثل آینه دق، جلوم قرار می‌گرفتن و از کودکی هام می‌گفتن. چه کسی بودم و چه کسی شدم. چه چیزهایی داشتم و چه چیزهایی از دست دادم. چه حرف هایی که می‌زدم و چه سکوتی گریبانگیرم شد.

فکر می‌کنم نهایتا یک ساعت اونجا موندم و بعدش بخاطر احساس خفگی ناشی از سنگینی جو، از خونه خارج شدم. با اینکه ۲۳ سال سن دارم اما وقتی پای خانواده‌ام میاد وسط، من چیزی بیشتر از همون پسر ۱۸ ساله‌ای نیستم که داخل اون هوای خالی، زیر بار احساس خفگی دفن شد. بعد از ترک اون آشیونه‌ی ترک خورده، اونقدر برای بالا اومدن نفسم سرفه سر دادم که لکه خونی روی دستم ریخت و وادارم کرد تا بار دیگه به سراغ اون دکتر برم.

زیر پیکرِ سِرُم تنها بودم، موقع دریافت نتایج آزمایش های قبلیم تنها بودم و حتی در حین امضای تاییدیه جراحی هفته بعدی هم تنهایی رو کنارم داشتم. دکتر هنوز هم با اطمینان جوابی بهم نمی‌داد اما می‌گفت خیلی چیز جدی‌ای نیست. من از چشم هاش تردید رو می‌خوندم و این موضوع من رو نسبت به نتایجی که هفته بعد پس از برداشتن تکه‌ای از ریه‌ام و انجام آزمایش بر روی اون بدست میومد، آماده تر می‌ساخت.

به هرحال مگه چقدر قرار بود بد باشه؟ من بدن مقاومی دارم و این آسم لعنتی هم به زودی با داروهای مربوطه پشت سر می‌ذارم.

زندگی من به هرحال در طرد شدگی بابت پذیرش خودم به سر می‌رفت و دیروز فهمیدم‌ که هیچ راه بازگشتی به اون خونه وجود نداره... حداقل نه از سوی قلب شکسته ۱۸ ساله پارک جیمین. رویاها به خوابها منتهی می‌شدن و زندگی به کوتاهی عمر برادری بین منو جیون بود.

دیروز برای اولین بار فهمیدم که کجا هستم، جایگاهم چیه و به کدوم سمت قدم برمی‌دارم و همین موضوع در عین تلخی هاش اما، آرامش خاصی داشت.

چینگویا، تو منو یاد لاله های قرمز رنگ یک دشت بی درخت میندازی. جایی که هیچ انتهایی نداره و علف هاش بی منت تا یک متر بالا میان. تو حس زمستون پر برفی داری که هیچوقت یخ نمی‌بنده و پاسخ هایی که هیچ‌گاه ازت نشنیدم، از هر مکالمه کوتاه با خانواده‌ام گرم تر بنظر می‌رسن.

راستی، اگر روزی وقت کردی، بی‌بیم‌باپ رو امتحان کن. غذایی بود که دیروز مادرم درست کرد اما بخاطر بی اشتهایی هام نتونستم خیلی مزه‌اش کنم. هرچند که همون یک ذره هم کافی بود تا بهم ثابت بشه ساده بودن غذاها دلیل بر بد مزه بودنشون نیست بلکه برعکس، این خوراک با اختلاف خیلی زیاد، اصول قدیمی رو فسخ می‌کنه!

با عشق، چینگوی تو."

The CALLEE || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now