August 20th,2013

260 81 14
                                    

"مشترک گرامی، با سلام... چطوری؟ (دو سرفه کوتاه)

من بالاخره برگشتم سر کار اما حقیقتش حس عجیبی دارم. انگار دور بودن از اینجا باعث شده حالا که برگشتم، چیزایی رو راجع بهش ببینم که قبلا به چشمم نمیومد. مثلا وراجی های خانم سو با آقای کیم راجع به فوتبال و دراماها، یا عادت فرد جایگزین شی هیوک در کوبیدن ته خودکارش به میز و حتی صدای کفش های رئیس که از ابتدای روز تا آخرین دقیقه روی اعصاب همه ما یورتمه می‌رفت.

اینطور به نظر میاد که دیگه واقعا حوصله انجام کاری غیر از حرف زدن با تو رو ندارم و بجز الان، در باقی لحظات فقط به هر اونچه که نباید، فکر می‌کنم. مامانم دیگه بعد از اون روز باهام تماس نگرفت و رویاهای من مبنی بر درست شدن این روابط خانوادگی رو از بین برد. داروهای دکترم سرفه هام رو کمتر کرده اما بیحالی زیادی رو هم برام باقی گذاشته تا همون یک ذره انرژی‌ای هم که داشتم‌ تا صرف خودم کنم، تحلیل بره. الان همه چیز من خلاصه شده در کار و پختن غذا و تحمل دوست های همخونه‌ام که بنظر نمی‌رسه جای دیگه‌ای بجز محل زندگی ۵۰ متری ما برای خراب شدن داخلش داشته باشن. انقدر احساس معلق بودن می‌کنم که یادم میره چند روز حموم نرفتم و یا ساعت کی به ۵ بعد از ظهر می‌رسه. تلویزیون چه چیزی پخش می‌کنه، خواننده چی می‌خونه و...

نمی‌دونم کجام چینگو. در کدوم قسمت زندگی و راهم قرار دارم. انگار انقدر پیچ های اشتباهی رو پیچیدم که دیگه شهری که مثل کف دستم‌ می‌شناختم رو نمی‌تونم مسیریابی کنم. الان هم توی ساعت ناهار نشستم اینجا و حتی نمی‌دونم که گشنمه یا نه. زنگ زدم تا علاوه بر یادآوری اینکه باید برای پرداخت بدهی هات به نزدیک ترین مرکز مخابرات مراجعه کنی، کمی از این حس عجیبم بگم. شاید که بیان کردنش راهی رو پیش روم بذاره، مثل اون وقت هایی که سر حل کردن مسئله ریاضی موندی اما وقتی میری از معلمت بپرسی و بلند مسئله رو می‌خونی، ناگهان مغزت به کار میفته و فرمول رو جلوی دستت می‌ذاره.

دلم یک جواب می‌خواد، یک دستور، یکی که بهم بگه باید کجا برم و چیکار کنم. هرروز که می‌گذره بیشتر و بیشتر از بودن در این مکان متنفر می‌شم اما اونقدر زندگی پایداری ندارم که بخوام اینجا رو ترک کنم و بدونم شغل بهتری گیرم میاد یا نه. با اینکه رشته دانشگاهیم اونقدر بد نیست اما افسوس که حتی اون رو هم‌ قلبا دوست نداشتم. قبل از اینکه همه چیز توی خونمون از هم بپاشه، من در برابر خواسته اون ها در پیش گرفتن رشته مدیریت سر خم کردم و درست لحظه آخر که کار از کار گذشته بود، اون ها به همه چیز پشت پا زدن و منو با یک عمر پشیمونی تنها گذاشتن. آه چینگویا، می‌تونم تا آخر عمرم از این خانواده های سمی شکایت کنم. شاید هم باید نویسنده بشم و با نوشتن کتاب هایی در این مورد، کسب درامد کنم؟ بنظر نمیاد که محبوب شدنم خیلی غیر ممکن باشه!

(یک سرفه بلند و عمیق) اوه خدایا. ساعت چنده؟ خب بنظر می‌رسه که باید برم داروهام رو مصرف کنم و دوباره با کوهی از بیحالی مواجه بشم. فکر می‌کنم بی اشتهاییم هم مال همین ها باشه اما خب اشکالی نداره، همین که بدونم بعدا از شر این سرفه های لعنتی خلاص می‌شم برام کافیه. راستی... (مکثی کوتاه، به همراه خنده‌ای محو)

یکشنبه با یکی از مربی های فیگور اسکیتینگ هم صحبت شدم. وقتی می‌خواستم برم نون بگیرم توی صف ایستاده بود و با یکی راجع به اجرای شاگرد هاش بحث می‌کرد. بنظر می‌رسید که قصد داشتن این شنبه به عنوان امتحان، برای بچه ها هماهنگی های لازم رو انجام بدن. من منتظر تموم شدن تلفنش موندم و وقتی زمان مناسبش رسید، بی اختیار بهش از علاقه‌ام به این ورزش گفتم. اون بهم‌ آدرس جایی که اجرا قراره توش برگزار بشه رو داد و فرصتی برام فراهم کرد تا بار دیگه به تماشای اون زیبایی های متحرک بنشینم.

می‌دونی چینگو، من دیگه قبول کردم که هیچوقت نمی‌تونم این ورزش رو دنبال کنم، مخصوصا با وجود این آسم لعنتی اما با این حال دوست دارم که تا آخرین لحظه به هر شانسی که برای تماشای اجرای اون افراد دستم میاد، چنگ بزنم. شاید این برای ارضای رویاهای کودکیم کافی نباشه، اما برای خوشحالی الانم کفایت می‌کنه.

تا ب-بعد، چینگو."

The CALLEE || Yoonmin ✔Where stories live. Discover now